#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت163
نمی تونستم عشق رو گدایی کنم. مامان هم دیگه زنگ نزد. خیلی نامردن. روز به روز بیشتر توی تنهایی و تاریکی فرو می رفتم. داشتم با سرعت نور از دنیای اطرافم فاصله می گرفتم. تمام دنیام شده بود فکر و عکس و فیلم و صدای محمد ... همین ... شده بودم پوست استخون ... خیلی حالم بد بود ... خیلی ... *** محمد علی- محمد بس کن ... دوتاتونم دارین از بین میرین ... محمد خب ... خب شاید اونم دوستت داره ... دستم رو از لای موهام کشیدم بیرون. بلند شدم و راه افتادم تو خونه. همش رژه می رفتم. فقط داد و بیداد می کردم. علی بالاخره به خودش جرئت داده بود و اومده بود باهام حرف بزنه. داد زدم. - علی ... علی ... تو بس کن ... تو تمومش کن ... دوسم داره؟ هه؟ مسخرس ... اصلا به فرض حرفت درست باشه هم فقط قضیه بدتر میشه ... اگه دوستم داشت چرا یه قدم برنداشت؟ چرا همش ازم فرار کرد؟ چرا یه بار سعی نکرد بهم بفهمونه؟ ها؟ علی من خودم رو کشتم ... همه کارام داد میزدن که دیوونشم ... ولی نفهمید ... گذاشت رفت ... شایدم فهمید ... میدونی چرا نموند؟ چون حسی بهم نداشت ... به همون سادگی که دیدی ... به همین سادگی ... گذاشت رفت ... اگه دوسم داشت گناهش بخشیدنی نبود ...
چون حداقل یه سعی می کرد واسه نگه داشتنم ... دروغ میگم؟ دروغ میگم بزن تو دهنم ... د بزن لامصب ... دیگه تمومش کن علی ... اون از ناهید ... اینم از این ... هه ... خنده داره ... علی دارم روانی می شم علی ... دیگه هیچوقت ... خواهش می کنم ... هیچوقت اسم عاطفه رو پیش من نیار. دیگه همه چی تموم شد ... دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ... آدم تا یه حدی می تونه خودشو خورد کنه واسه طرف مقابلش ... علی- حداقل واسش توضیح بده ... محمد تو هم هیچوقت بهش نگفتی ... فریاد زدم. - علی بسه ... بسه ... گفتم همه چی تمووم ... بسه ... بلند شد. علی- خیلی خب ... دروغ بگو ... بمن می تونی دروغ بگی ولی به خودت چی؟ روانی ... داری می میری از عشقش ... منو سیا نکن ... یه تابلو گذاشت روی اپن. شناختمش. همون تابلویی بود که رو دیوار اتاقش آویزون بود و من عاشقش بودم. ازشم خواسته بودمش ولی بهم نمی داد. حتی به امانت. آروم خداحافظی کرد و رفت بیرون. ایستادم. یه کنج نشستم و پیشونیم رو گذاشتم روی زانوهام. گریه کردم. آره ... من ... محمد نصر ... گریه می کردم ... داشتم گریه می کردم ... از دلتنگی ... از دلتنگی واسه عاطفه ام ...
واسه کوچولوم ... داشتم از دوریش دیوونه می شدم ... همه حرفایی که به علی زدم دورغ بود ... دروغ محض ... همه روز و شبم گم شده بود. نه افطار داشتم و نه سحر. هیچی. اصلا هیچ حسی نداشتم. کاش اونشب تنهاش نمی ذاشتم. کاش نمی رفت. روزا از شدت دلتنگی از خونه بیرون می زدم. تحمل نداشتم جای خالیشو توی خونه ام ببینم. می خواستم مرد باشم و گریه نکنم. پس میزدم بیرون. تا شب فقط اره می رفتم. فقط. بعد دوازده شب می اومدم خونه. راه می رفتم و نصف شب می اومدم خونه تا از خستگی خوابم ببره و نبودنش اذیتم نکنه. چون نمیتونستم برم دنبالش. بدجور ردم کرده بود. غروری واسه من نمونده بود. هیچی. دیروقت و خسته می اومدم خونه. فکر میکردم به محض پا گذاشتن تو خونه از خستگی بیهوش می شم. ولی ... ولی برعکس ... به محض پا گذاشتن تو خونه بغضم می ترکید. از نبودنش. می رفتم تو اتاق. در کمدش رو باز می کردم. بوی عطرش مستم می کرد. مست واسه حال اون لحظه هام کمه. سرمو فرو می کردم بین لباساش و و ساعتها عطرشو می بلعیدم و گریه می کردم. تاسف بار بود حالم. میدونم ... من ... گریه می کردم ... ولی با خودم میگفتم فقط همین چند روزه. بالاخره که عادت می کنم به این که کسی منو نخواد. به اینکه به هر کی محبت داشته باشم پسم بزنه. - ولی آخه بی معرفت من به تو فقط یه محبت ساده نداشتم ... بی معرفت کجا گذاشتی رفتی؟ تو بدترین شرایط رفتی ... بی معرفت ... کوچولوی بی معرفت من کجایی؟
واقعا ولم کردی رفتی؟ واقعا منو نمیخوای؟ میتونی به همین سادگی فراموشم کنی؟ بی معرفت دلم برات یه ذره شده ... از کجا پیدات کنم؟ چه جوری برت گردونم؟ عاطفه ... دو روز بعدی دیگه از خونه بیرون نرفتم. فقط یه گوشه استدیو نشستم و زل زده بودم به تابلویی که علی واسم آورده بود. عکس خیلی قشنگی بود. عکس بقیع بود. داخل یه قلبی قرار گرفته بود که با دست درست شده بود. گوشه راست عکس هم با خط قشنگی کج نوشته شده بود ... “ یا زهرا ... یه نگاه کنی تمومه همه غم و دردا ... “ از یه طرف هم تو همه اون دو روز پشت سر هم صدای عاطفه که ضبط کرده بودم پلی می شد و گوش می دادم. به خوندنش. ولی نباید دیگه گریه می کردم. به هیچ وجه ... یه هفته کامل گذشت. یه گوشه نشسته بودم. علی در رو باز کرد و اومد داخل.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت164
کلید عاطفه رو برداشته بود. چون نه به تلفن جواب می دادم و نه در رو باز می کردم واسه کسی. نمی تونستم. در استدیو رو باز بود. تو چهار چوب د