#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت165
دلتنگیش ... دوریش ... داشت بیچاره ام می کرد ... آرنجم رو لبه پنجره بود و دستم رو مشت کرده بودم. پشت دست مشت شده ام رو گذاشته بودم جلوی دهن و نوک بینی ام. با همه قدرتم داشتم ناخونام رو فشار می دادم به کف دستم. ولی اشک هام بارید. شونه هام می لرزید. ماشین متوقف شد. دست علی اومد روی شونه ام. نالیدم ... - علی ... علی- جونه دلم؟ دستام رو کشیدم روی صورتم. درحالیکه می خواستم گریه ام رو متوقف کنم گفتم. - برو شهرشون ... میری؟ میری؟ شونه ام فشار داد. علی- آره پسر ... پس چی که میرم ... همین الان ... یه بسم الله گفت. دستی رو کشید و راه افتاد. همون شبونه. راه افتادیم سمت شهرشون. - علی مامان و بابات؟ علی- نگران اونا نباش ... من امشب با خودم قرار گذاشته بودم هرطور شده برت دارم و ببرمت پیش عاطفه ... هماهنگه
می خوام حداقل همه احساسمو براش بگم و ازش بخوام که برگرده ... لااقل بعدا حسرت نمی خورم که نگفتم ... لبخندی زد و دست کشید رو موهام. - می دونم علاقه ای بهم نداره ... ولی باز ... علی حتی دعای مادرم پشت سرم نیست که امید داشته باشم واسه برگردوندنش ... اونروز زنگ زد بهم گفت گفته بودم اگه بفهمم اذیتش می کنی ازت نمی گذرم ... می گفت چطور دلت اومد اونو وارد این بازیه بچگونه کنی ... دوباره دست کشید به موهام. علی- نگران نباش ... خدا بزرگه ... اونم مادره. مطمئن باشه شبانه روزی واسه حل شدن مشکلتون دعا می کنه ... حل میشه ... من ایمان دارم که درست میشه ... سکوت کردم. علی- محمد یکم استراحت کن توروخدا ... بخواب رسیدیم بیدارت می کنم ... سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی - علی؟ علی- جانم؟ - من شرمندتم ... و یه دنیا ممنون
علی- بخواب پسر ... بخواب ... آروم خوابم برد. بعد یه هفته بی خوابی. با تکون دادنای علی از خواب پریدم. یه نگاه به دور و برم انداختم. یه حیاط باصفا بود. علی- پاشو بریم بالا استراحت کن ... پاشو داداش ... - کجاییم علی؟ علی- هتل ... پاشو د ... - نه علی بریم دنبال عاطفه ... علی- محمد ساعت ششو نیم صبحه ... بریم چی بگیم؟ پیاده شو بریم بالا ... ساعت ده- یازده میریم ... رفتیم تو اتاق. علی خوابید ولی من دیگه خواب به چشمام نمی اومد. فقط داشتم تو اتاق قدم میزدم و فکر میکردم. دیگه من رو قبول نمیکرد مطمئنا. ساعت نه رو گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم. گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و به شیده زنگ زدم. بهش گفتم میخوام برم دنبال عاطفه. گفتم چیکار کنم که قبولم کنه. عصبی بود. خیلی جا خوردم. گفت نرو خونشون. مامانشینا نمیدونن. گفت خرابترش نکن. بهش گفتم باید باهاش صحبت کنم. دعوتم کرد خونشون ... گفت برم اونجا صحبت کنیم. علی رو بیدار کردمو راه افتادیم سمت خونشون. خودم می روندم. در زدیم و در به رومون باز شد. رفتیم تو. شیدا و شیده و مادرشون بودن. نشستیم.
همه غرق سکوت بودن. عاقبت شیدا بلندشد. شیدا- برم یه چیزی بیارم واستون ... علی- نه ممنون ... زحمت نشین ما روزه ایم ... شیده- اخه مگه سفر نیومدین؟ نمیتونین که روزه بگیرین ... علی- منو محمد به خاطر شغلمون کثیرالسفریم ... روزه گرفتنمون مشکلی نداره ... شیدا نشست و سکوت دوباره حاکم شد. داشتم کلافه می شدم. انگار نه انگار که ما واسه چیز دیگه ای اومدیم. چنگ زدم لای موهام و به شیده نگاه کردم. - چیکار کنم؟ با حرص نگاهم کرد. شیده- هیچی ... دیگه چیکار می خواین بکنین؟ تعجب کردم. - می خوام زنمو برگردونم ... نیشخند زد. شیده- مثل ناهید خانوم ... نه؟ چشمامو رو هم فشار دادم. حالم بدتر از اونی بود که بتونم حرف بزنم. علی دستشو کوبید روی پام...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت166
علی- بذار من توضیح بدم ... شیدا- علی اقا چیو می خواین توضیح بدین؟ همه چیو خودمون می دونیم ... عاطفه نابود شد تو این چند ماهی که همسر این اقا بود ... به من اشاره کرد. شیدا- اصلا واسه چی اومدین دنبالش؟ شیده- توروخدا دیگه سراغش نرین ... این هفته رو با هزار تا بدبختی یکم ... فقط یکم ارومش کردیم ... بسه دیگه ... اقا محمد ... دیگه دنبالش نرین ... بذارین فراموشتون کنه ... بذارین عشقتونو از دلش پاک کنه ... سرم رو گرفتم بالا. - عشق؟ شیدا با بغض گفت شیدا- اره ... عشق ... خیلی برات عجیبه این کلمه؟ نگو که تو این مدت نفهمیدی که عاشقانه دوستت داره ... فکر می کنی چرا از بین تمام شعرهای دنیا متن آهنگای شمارو تو کتابش آورد؟ واقعا چیزای بهتری نبود؟ فکر می کنی چرا پیشنهادتو قبول کرد؟ چرا با وجود اینکه ما خودمونو کشتیم تا منصرفش کنیم قبول کرد نقش نامزدتو بازی کنه؟ چرا شناسنامه اش رو خط خطی کرد؟ چرا؟ همین طوری؟ حتی نمی تونی تصورش رو بکنی که چقدر دوستت داشت قلبم داشت از کار می افتاد. یعنی تمام این مدت عاشقانه همو دوست داشتیمو زندگیو واسه خودمون جهنم کردیم؟
ازش نمی گذرم ... ازش دست نمی کشم ... توروخدا کمکم کنین شیدا خانوم ... شیدا- چرا حالا که ناهید خانومت رفته ی