eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
ذوق و شوق اومدن استقبالمون. حالا انگار نه انگار که دیروز اینجا بودما. داخل خونه شدیم. بابام از جا بلند شد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت. ولی یکم سرسنگین رفتار می کرد با محمد. باباست دیگه ... تیریپ جذبه مردونه برداشته بود ... مثلا که دلخورم ازت ولی من که میدونستم عاشق محمده ... محمد با نگرانی نگاهم کرد. آروم زیر گوشش گفتم. - مثل اینکه رد شدی ... با حرص نگام کرد. - نگران نباش ... چیزی نیس ... محمد رفت جلو و با پدر دست داد. محکم دست بابا رو تو دستش گرفت. محمد- حاج آقا شرمنده ام ... ببخشید ... بزرگواری کنید ببخشید منو ... بابا لبخند عمیقی زد و محمد رو بغل کرد. بعد که از هم جدا شدن به شوخی گوشش رو گرفت و گفت. بابا- ای آقا پسر ازین به بعدحواست جمع باشه ها ... همه غش کرده بودیم از خنده. محمد- چشم حاجی ... دیگه حواسم هست ... رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و برگشتم. مامان هم از آشپزخونه بیرون اومد و نشست کنارمون. محمد همچنان داشت عذرخواهی می کرد و توضیح می داد. بابامم هی سر به سرش می ذاشت. ولی همش هم با مامان خدا رو شکر می کردن که به خیر و خوشی همه چی تموم شده. محمد- حاج آقا ... مامان جان ... اگه اجازه بدید میخوام خانومم رو ازتون دوباره خواستگاری کنم ... این دفعه از ته دل ... ریش گرو میذارم ... جوری خندیدن که خونه ترکید. آتنا- آبجی من قصد ازدواج نداره ... میخواد درس بخونه ... محمد- درسم میذارم بخونه آتنا خانووم ... خلاصه بابام رضایت داد من زن محمد بشم ... بابا بلند شد و رفت تو اتاق و سریع دوباره برگشت پیشمون. یه کارت بانکی گذاشت جلوی محمد. بابا- همون نصف دیگه ی پول جهیزیه دخترمه ... کنار گذاشته بودم و اصلا قرار نبود و نیست که بهش دست بزنم چون واسه جهیزیه عاطفه اس ... بایدم برش داری وگرنه عاطفه بی عاطفه ... محمد- ای بابا حاجی آخه ... بابا- یا برش میداری ... یا تنها برمیگردی تهران ... والسلام ... دیگه بقیش با خودت ... طفلکی از خجالت اب شد ولی برش داشت. مجبور بود برداره. مامانم که دید محمد حسابی خجالت زده شده و اصلا دلش نمیخواست اینکارو کنه کارتو از دستش کشید و گفت مادرم- خب حالا اینقدر قیافه نگیر پسر ... خودمون واسش خرید می کنیم ... محمد نفس راحتی کشید. محمد- من غلط کنم قیافه بگیرم ... - نصف بقیه پول هم که تو حساب منه برای من فقط سودش که بهم می رسید کافی بود. اصلا از خودش خرج نکرده بودم. اخه احتیاجی پیدا نکرده بودم. افطار هم خودمون رو انداختیم خونه عزیز اینا. ما بودیم و دایی اینا. اول حیاط رو شستیم و سفره رو انداختیم توی حیاط خونه عزیز. عجب صفایی داشت. نزدیک اذان همه جمع شدیم دور سفره و هرکس مشغول راز ونیاز مخصوص خودش با خداش بود که اذان گفت و افطار کردیم. بلند شدم سینی چایی رو چرخوندم. هنوز ننشسته بودم که محمد به حرف اومد. محمد- همگی قبول باشه. جوابشو دادیم. محمد- یه موضوعی هست که با اجازه همه بزرگترای جمع علی الخصوص حاجی میخوام مطرح کنم ... عزیز- خیر باشه پسرم ... محمد- ایشالا که خیره عزیز جان ... قبلشم جسارتا باید عرض کنم به هیچوجه از خواسته ام کوتاه نمیام و منصرف نمیشم. بابا- محمد حواست باشه ها ... همه خندیدیدم. محمد گوشش رو مالید. محمد- حواسم هست حاجی ... ترکیده بودم از خنده. مخصوصا با یاداوری اون لحظه که بابا گوش محمدو گرفته بود. عزیز- بذار ببینم پسرم چی میخواد بگه؟ بگو محمدجان ... محمد- عزیزخانوم جان ... من. میخوام واسه خانومم یه عروسی خوب بگیرم ... خودم شخصا ... عوض همه اون سختیایی که کشید و میخوام یه ذره با این جشن جبران کنم ... خواهشا نگین نه که این بزرگترین خواستمه ... تنهای تنها میخوام براش عروسی بگیرم ... چشمای هممون شده بود اندازه بشقاب. مادرم- اخه پسرم. محمد- مامان جان فقط قبول کنین ... امکان نداره که از تصمیمم برگردم ... اجازه هست دیگه حاجی؟ بابا- والا چی بگم؟ عروسی که گرفتیم ی بار ... محمد- توروخدا شرمندم نکنین ... اون که کاملا بیخودی و الکی بود ... میخوام یه مهمونی خوب بگیرم از شرمندگی درام ... والا تا اخر عمرم نمیتونم از خجالت تو چشای شما نگاه کنم ... عزیز- نه پسر اخه این چه حرفیه که تو میزنی ... بابا- حالا که اینطوره باشه قبول ... من میفهمم خجالت مرد از زنش چقد وحشتناکه ... هرکاری دوس داری انجام بده اعتراض کردم. - نه بابا عروسی چیه؟ خجالت چیه؟ محمد باور کن اصلا اصلا اصلا نیازی به این کارا نیست ... خم شد و در گوشم گفت محمد- نمیخوام حسرت پوشیدن لباس عروس به دل کوچولوم بمونه ... شمام فقط به شوورت بوگو چشم اقا ... خندیدم و سرم رو انداختم پایین. شیدا- خب فک کنم عاطفه بدجور راضی شد دیگه ... حله؟ شیده- پس چی که حله ... همشون دست زدن و واسه خوشبختیمون دعا کردن. دیگه لال شدم. سفره هم جمع شد. نشستیم دور هم. محمد میگفت عید فطر. بقیه میگفتن یکم اونور تر. -