#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت191
محمد من رو به خودش فشار می داد و هی دور میزد و می چرخید ... منم همراهش ... دوباره دوربین رفت رو جمعیت ... یه لحظه پوریا رو بین جمعیت دیدم ... صدای اهنگ قطع شد ... اون اکیپی که حجابم رو مسخره می کردن رو هم دیدم ... با دهن باز نگاهمون می کردن ... “ اه ... حیف شد چه صحنه هایی رو از دست دادما. “ صدای اهنگ خوابیده بود و صدای پچ پچ جمعیت به گوش می رسید ... محمد نصره؟ اون دختره چه نسبتی باهاش داره؟ خدا شانس بده ... اون دختره کیشه؟ “ لبخند اومد رو لبهام. رو لب اکثر مهمونای عروسی خودمون هم بود. مازیار و خانومش هم ... همه زل زده بودن به دیوار. و فیلمی ای که پخش می شد. “ تو فیلم دوربینای جمعیتی که نزدیکمون بودن اومد بالا ... محمد همچنان من رو تو بغلش گرفته بود و می چرخید ... یهو علی و مرتضی و نیما و شایان و بشیر و دو نفر دیگه از دوستای محمد که اسماشون رو نمی دونستم دور من و محمد حلقه زدن ... با حلقه ای زدن ی دیوار ساختن تا جمعیت نتونن فیلم بگیرن ... ” دلم هوری ریخت. چه صحنه قشنگی بود. باورم نمی شد. “ راه یه کوچولو باز شد و دوربین رفت داخل دیوار حلقه ای اون هفت تا پسر ... من تو بغل محمد درحال چرخیدن و دوستاش دورمون دیوار ساخته بودن و محافظت می کردن ... دوربین یه جا ساکن شد ... محمد چشماشو بسته بود
صداش که تو فیلم ضبط شده بود هم تالار عروسی خودمون رو پر کرده بود. “ می خوند ... محمد- ای جونم ... عمرم ... نفسم ... عشقم ... تویی همه کسی ... ای که چه خوشحالم ... تو رو دارم ... ای جونم ... ای جونم ... دلیل بودنم ... عشقت ... مث خون تو تنم ... ای که چه خوشحالم ... تو رو دارم
ای جونم ... نفس عمیقی کشید و سه بار پشت سر هم گفت ... ای جونم ... ای جونم ... ای جونم ... ” فیلم تموم شد. خیلی خوب بود. واقعا علی چه ابتکاری به خرج داده بود. ایول به ناهید که فیلم برداری کرده بود. واقعا هنگ کرده بودم. لپ تاپو خاموش کردن. چراغها روشن شد. مهمونامون هم انگار تو هنگ بودن. چون بعد یه مدت سکوت یادشون افتاد که باید برای علی و ناهید دست بزنن. محمد هم هنگ کرده بود. واقعا عالی بود. محمد- من اصلا متوجه نشدم اونشب ... - منم همینطور ... من و محمد هم از جا بلند شدیم و همراه بقیه دست زدیم به عنوان تشکر. علی پشت سر هم می گفت علی- قابل شما رو نداشت ... وظیفه بود ... ناهید- از اوجایی که خیلی قشنگ از اب در اومده بود گفتیم تو یه موقعیت توپ نشونتون بدیم که علی اقا امشبو پیشنهاد کردن ... خیلی طول کشید تا ملت از هنگ فیلم بیان بیرون و مراسم حنابندون اجرا بشه. بعدش هم عروس گردونی بود و بعد راهی خونه محمد اینا شدیم.
تمام مدت ذهنم درگیر اون دیواری بود که دورمون درست شده بود. چقدرررر قشنگ بود خدا ... رسیدیم. جلو پامون گوسفند سر بریدن. از روی خونش رد شدیم و داخل رفتیم. آقایون توی حیاط ایستادن. رفتیم تو خونه و تو جایگاهی واسمون درست شده بود نشستیم. همه خانوم ها هم اومده بودن. همه با هم پچ پچ می کردن. شیدا هم که اون دوربینو ول نمی کرد. یه ربع ده دقیقه تو سکوت نشستیم. حوصلمون سر رفته بود. شیده و شیدا و مادر شوهر و مامانم با هم پچ پچ می کردن. از هم جدا که شدن شیده و مادر شوهرم پرده ها رو کشیدن و در رو هم بستن. مادر شوهرم جلوی در ایستاد. حجاباشون رو برداشتن. احتمالا میخواسن اقایون از حیاط داخلو نبینن. شیدا دوربین رو روشن کرد. شیده و مادرشوهرم اومدن سمتم و دستکش ها و شنلم رو دراوردن. بلندم کردن. بردنم وسط. شیده دوید و توی استریو فلش انداخت و یک اهنگ پیدا کرد. شیدا هم دوربین به دست جلوم ایستاده بود. اهنگ سامی بیگی پلی شد. قشنگ تو عمل انجام شده قرارم دادن. بی حرکت ایستاده بودن. مامان- چاره ای نداری و باید برای شوهرت برقصی ... برای شوهرم جون هم می دادم. رقص که چیزی نبود. محمد رو هم بلند کردن و اومد ایستاد وسط. دوباره اهنگ از سر پلی شد. کفشامو کندم. اروم شروع کردم به تکون دادن بدنم. محمد ایستاده بود. - ای جونم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت192
قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو ... گرمیه خونه ام شو ببین پریشونه دلم ... بیا ارومم کن ... ای جونم ... می خوام عطر تنت بپیچه تو خونه ام ... تو که نیستی یه سرگردون دیوونه ام ... ای جونم ... بیا که داغونم ... ای جونم عمرم نفسم ... عشقم تویی همه کسم ... ای که چه خوشحالم ... تو دارم ... ای جونم ... ای جونم دلیل بودنم ... عشقت ... مث خون تو تنم ... ای که خوشحالم ... تو رو دارم
ای جونم ... دور محمد می چرخیدم و می رقصیدم. همه دست می زدن و کل می کشیدن. سختم بود با لباس عروس ولی همه سعیم رو کردم که بهترین رقصم رو واسه شوهرم اجرا کردم. سر بلند نمی کرد نگاهم کنه. همش دست می کشید رو صورتش. یه ثانیه نگاهم می کرد و می دزدید نگاهشو. خیلی با مزه خجالت می کشید. نمردیم و خجالت کشیدن شوورمونم دیدیم. محمد سرشو اورد نزدیکم. محمد- اخه ضعیفه ...