eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
کردم. اصلا یه لحظه همه دنیا رو سرم خراب شد. حلقه تو دستش بود. بعد سه ماه از محرمیتمون تازه اولین بار بود حلقه دستش کرده بود. اونم چه حلقه ای؟ حلقه نامزدیش با ناهید. عرق سردی پیشونی ام نشست. کاخ ارزوهام خراب شد. من هر لحظه اینو با خودم مرور می کردم که محمد برای من نیست و قرار هم نیست که واسه من باشه ولی بازم حالم بد می شد. اون لحظه فقط احتیاج داشتم بلند بلند گریه کنم. نگاهم هنوز خیره بود به حلقه محمد که داشت چاییشو سر می کشید. سریع چشمام رو بستم تا اشکام نریزن. جلوی چشمای بسته ام صورت علی نقش بست. الان تنها تکیه گاهم بعد خدا همون علی بود. چشمام رو باز کردم و به علی نگاه کردم و خسته و در مونده. لبش رو گزید. چیزی نگفت. معلوم بود تمام مدت دیده نگاهم رو به حلقه محمد. علی- عاطفه خانوم. میشه چند لحظه باهات صحبت کنم؟ خصوصی ... فقط می خواستم فرار کنم از اون موقعیت. سریع گفتم - بله حتما ... علی رفت بیرون. راه افتادم برم. محمد باپای راستش رو زمین ضرب گرفت. داشتم از مقابل محمد رد می شدم که دستش دراز شد جلوم و راهمو بست. داشت فنجون رو دوباره روی میز می ذاشت. صبر کردم دستشو برداره. تکیه داده بود به اپن و دستش به فنجون بود و روی میز. یکم مکث کرد. از کارش تعجب کردم. هنوزم با پاش می کوبید روی زمین. بالاخره دستشو جمع کرد و راهم باز شد. علی هم دست به جیب ایستاده بود توی هال و رفتم بیرون. علی من رو کشوند تو استدیو و در ور بست. اخ چقد الان احتیاج به یه اغوش داشتم که خودم رو بندازم توش و داد بزنم. تکیه دادم به دیوار و سر خوردم و اروم نشستم روی زمین. زانو هام رو بغل کردم. علی هم جفت دستاشو فرو کرده بود تو جیبش و کنارم ایستاده بود. نگاهش به روبرو بود. علی- خوبی ابجی؟ - نه داداش ... علی- بهم اعتماد داری ابجی؟ - دارم داداش ... علی- پس قول مردونه میدم که هر حرفی بین ما زده میشه بین خودمون هم میمونه ... من و تو خدا ... حالا باهام حرف بزن ... - داداش ... علی- جونم خواهری؟ - داداش من یه سال قبل اینکه محمدو از نزدیک ببینم مهرش به دلم نشست ... یک و نیم ساله که روز شبم با فکر محمد میگذره ... نمیدونم چطور این فکرو از خودم جدا کنم ... داداش ... من به خاطر علاقه ام بهش ... اومدم تو خونه اش ... چقد شانس داشتم که محمد این پیشنهاد رو بهم داد ... داداش ... کمک کن ناهید زود برگرده ... من زودتر برم ... داداشم ... هر ساعتی که بیشتر تو این خونه نفس می کشم وابستگیم بیشتر میشه و دوست ندارم دیگه جدا شم از صدای نفساش ... داداشم ... من خیلی ... دوسش ... دارم ... نفس عمیقی کشید. علی- خواهری ... من فکر میکنم که محمد ... باز شدن در مهلت حرف رو ازمون گرفت. محمد بود. دستش رو دستگیره بود و به من خیره شده بود. هنوز با پاش رو زمین می کوبید محمد- شرمنده ها ... حرفاتون تموم نشد؟ علی دستاش رو از جیبش اورد بیرون و گفت علی- چرا ... چرا ... تموم شد ... من دیگه میرم ... خدافظ ... با هممون خداحافظی کرد و رفت بیرون. از جام بلند شدم برم واسه بدرقه علی که محمد دستشو دوباره جلوم حایل کرد. منصرف شدم از رفتن. اومد تو و در رو بست. محمد- چی می گفت بهت؟ - هیچی ... سرش رو با حرص تکون داد. محمد- هیچی ... که هیچی نمی گفت؟ اون وقت این همه مدت چیکار می کردین؟ این همه مدت؟ هیچ گذاشتی دو دقیقه بحرفیم؟ خندم گرفته بود از حرص خوردنش. چقد من این غول بی احساس رو دست داشتم. چه قد وهیکلی داشت کصافط ... کاملا میتونست من رو قاب بگیره با هیکلش. محمد- باتوام ... خیلی حرصم داده بود. تصمیم گرفتم منم یکم حرصش بدم. شونه بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم ... خصوصی بود خب ... اگه میخواست شمام بشنوین بلند تو همون آشپزخونه می گفت.. خخخخ ... دندوناش رو رو هم فشار داد. محمد- به من جواب سر بالا نده ها ... عین آدم پرسیدم عین آدم جواب می گیرم ... وای وای ... دلم براش ضعف می رفت. می خواستم یقه اش رو بگیرم تو مشتم صورتش رو بیارم پائین و تک تک اجزای صورتش رو ببوسم ... ولی حیف که آرزوی محالی بود ... به زور خنده ام رو مهار کردم و گفتم - مگه وقتی شما و ناهید خانوم خصوصی صحبت می کنید من ازتون چیزی می پرسم؟ چشاشو ریز کرد. محمد- خودت خوب میدونی که قضیه ما فرق می کنه ... پسره احمق.. حالا چی میشد به رخم نمی کشیدی که دوسش داری؟ بی اختیار از دهنم پرید ... - از کجا میدونی قضیه من و علی فرق نمی کنه؟ چشاش درشت شد.. چند ثانیه اصلا نفس نکشید. اوه نفس بکش ... دارم تنگی نفس می گیرم لعنتی ... ولومش رفت پائین ... محمد- چی گفتی؟ اوهوع ... مثل اینکه بدجور گند زدم ... محمد- علی؟ خاک به سرم یه آقا هم نذاشتم تنگش. باید در می رفتم و گرنه احتمالا صورتم تا یه ماه کبود می شد ... الفرار ... دستشو از روی در کنار زدم و رفتم بیرون. شایان و ناهید روی مبل نشسته بودن و صحبت می کردن. قدمامو تند کردم. ر