#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت76
علی- نه.. مواظب خودت باش ... یاعلی خدافظ - خدافظ ... روز ها تند و پشت سر هم می گذشت. کلاسای دانشگاهم تعطیل بود ... فرجه های امتحانا بود. حسابی سرم گرم درس بود.. باید سنگ تموم می ذاشتم. نمی خواستم شکست بخورم و بازنده باشم. گاهی هم به عنوان استراحت آشپزی می کردم یا داستان کوتاه می نوشتم. محمدم دیگه اون حرفمو به روم نیاورد. ازعلی و مرتضی هم که کلا خبری نبود. کلاس های موسیقی سر جاش بود. کلی چیز یاد گرفته بودم. و آشنایی زیادی پیدا کرده بودیم با این دنیای موسیقی. عالی بود. هم این دنیا هم مربیمون. شایان انصافا سنگ تموم می ذاشت و ریز و درشت همه چی رو بهمون یاد می داد. بعد آشنای کامل با نتها و خوندن و نوشتنشون کم کم قرار بود بریم سمت پیانو. ناهیدم کلی تشکر می کرد به خاطر این که ازش خواستم همراهیم کنه. معمولا نمی ذاشتم حرفی بینمون رد و بدل شه ولی باز صم بکم که نمی تونستم بشینم. محمد و ناهیدم پیش می اومد که با هم پچ پچ کنن.. بهتره از توصیف حال اون روز هام بگذرم. دیگه خودم رو آماده رفتن کرده بودم. میدونستم فوق فوقش تا عید اینجام و دیگر هیچ. سرم رو تکون دادم که فعلا این فکرا رو از سرم بریزم بیرون و و به آشپزیم برسم. امروز رو به خودم استراحت داده بودم. دو هفته شب و روز درس خونده بودم. حتی تموم مدتی که تو خونه محمد بودم جز اون شبی که خودش ازم خواست
تلوزیونم نگاه نکرده بودم. با اینکه جز دانشگاه هیچ جای دیگه ای نمی رفتم اصلا دپرس نبودم و حوصله ام سر نمی رفت. وقتی محمد بود واسه چی باید ناراحت می بودم؟ از یه طرفم این شهر و تنهایی خیلی خوب شده بود واسم. حداقل خوب به درس هام می رسیدم. غذام تقریبا آماده بود. قاشق تمیز برداشتم و یه کم از قورمه سبزیم چشیدم. انصافی خوب شده بود. بعد اون همه تمرینی که کردم. در قابلمه رو گذاشتم و قاشق رو گذاشتم توی سینک. زیر برنجم رو کم کردم. با صدای گوشیم پریدم هوا. روی اپن بود هم زنگ می خورد هم ویبره می رفت. از بس خونه سوت و کور بود و محمد هم صبح تا شب تو استدیوش بود با کوچکترین صدایی می پریدم هوا. رفتم سمت گوشیم و نگاهش کردم. شماره نا شناس بود. جواب ندادم. قطع شد و دوباره زنگ خورد. آرنجام رو گذاشتم روی اپن و گوشیو گذاشتم روی گوشم. صدا- الو؟ - سلام بفرمایید ... با ذوق گفت - سلااممم عاطفه ی خودم ... خوبی فدات شم؟ چقد این صدا واسم آشنا بود. ضربان قلبم تند شد. با یه دنیا مهربونی و خنده حرف میزد
صدا- الو ... عاطفه؟ نشناختی بی معرفت؟ داشتم همه مغزمو زیر و رو می کردم و صدا رو آنالیز می کردم تا صاحب صدا رو پیدا کنم. بد جور واسم آشنا بود.به نتیجه نرسیدم. - نه ... نشناختم ... شما؟ صدا- بله دیگه ... از دل برود هر آنکه از دیده برفت ... شهابم خاانووم ... مغزم هنگ کرد. چند ثانیه نفسم قطع شد. اصلا انتظارش رو نداشتم. دلم می خواست بدوم و از خوشحالی فریاد بزنم. انگار به گوشام اعتماد نداشتم. - چییی؟ کی هستییی؟ خندید. صدا- شهابم خوو ... دیگه نمیتونستم خوشحالیمو پنهان کنم. داد می زدم. فریاد می زدم - شهااب ... شهاب بیشعوور خودتیییییی؟ اره؟ خودتییی؟ بمن میگی بی معرفت؟ داشتم داد و بیداد می کردم و همراهش قهقهه می زدم از خوشحالی. اونم مثل من می خندید
شهاب- آره خودمم عزیزم ... چرا داد می زنی حالا؟ - نامرد ... چرا داد می زنم؟ کدوم گوری بودی تو این همه مدت؟ چرا بمن خبر ندادی؟ من که دیگه واسه تو غریبه نبودم بیشور ... شهاب- عزیزم این مدتی که نبودم خیلی با ادب شدیا؟ واستا برات توضیح بدم بعد فحشاتو بده ... من الان ایرانم ... خیلی دلم واست تنگ شده ... می خوام ببینمت.. من هنوز داشتم داد می زدم. - منم دلم واست تنگ شده شهاب ... خیییلییی ... کجاییی؟ کی اومدی؟ خندید. شهاب- یه هفته ای میشه که کاملا مستقل و مستقر شدم ... فقط تهرانم ... چطور میتونی بیای ببینمت؟ - شهاب منم تهرانم ... واسه دانشگاهم ... تو فقط بگو کجایی؟ شهاب کجایی؟ باعشق گفت شهاب- عزیز دل من ... آدرسو برات اس میکنم همین الان ... کی میای خانومی؟ - تو ادرسو بفرست من ساعت چهار اونجام شهاب ... دوساعت دیگه
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺