eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
شهاب- باشه ... عالیه. خیلی منتظرتم ... بای ... خندیدم. - کوفت ... چه بای بای هم راه انداخته ... منم بای ... دوتامونم خندیدیم و قطع کردم. فقط خدا می دونست که چقققد خوشحال بودم. تو عمرم اینقدر ذوق نکرده بودم. البته چرا. این خوشحالی حتی یک هزارم خوشحالی محرم محمد شدن نمی شد. یه بوس واسه خدا فرستادم. صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. - خدایا عاشقتم ... هونطور که گوشی تو دستم بود چرخیدم تکیه بدم به اپن و اس رو بخونم که سینه به سینه محمد شدم. البته سینه به سینه که نه. سر به سینه. ماشالا قد ... جونم هیکل ... گوشیو از تو دستم کشید بیرون. خیره شدم تو چشماش. یه جور خاصی نگاهم می کرد. محمد- کی بود؟ ای بپرم ببوسمش این غول رو با این ابهتش ... فدات بشم ... - هیچ کی ... یکی از دوستای قدیمی ... یه نگاه به صفحه گوشی انداخت ولی پیام رو باز نکرد. دستش که گوشیم توش بود رو انداخت پائین. مطمئن نبودم الان مودش چیه؟ ولی عصبی به نظر نمی رسید. انگار رنجیده و غمگین بود. محمد- می خوای بری ببینیش؟ سر تکون دادم. چند ثانیه خیره شد بهم. نگاهمو ازش نگرفتم. حس می کردم دارم ذوب می شدم تو نگاهش. همینطور خیره به چشمام بود. نمیدونم چرا حس می کردم یه غمی داره. کاش ناهید زودتر می اومد و از این همه ناراحتی و تنهایی درش می آورد. چشمام پر شد. یه خورده اومد جلوتر. صورتش بهم نزدیکتر می شد. صدای نفس هاش داشت بهم زندگی می داد. نمیتونستم نگاهمو بگیرم ازش. باز اومد جلوتر. نمی فهمیدم قصدش چیه. اشکام خشک شدن و قلبم بدجور داشت حالم رو لو می داد. دیگه نزدیک تر نیومد. یکم ایستاد. گوشیو گذاشت روی اپن و رفت بیرون. با نگاهم دنبالش می کردم. خودش رو پرت کرد روی مبل جلوی تلوزیون. برای اینکه نفهمه خیلی بی جنبه و بی ظرفیتم ، سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. میز رو چیدم. بعد نهار محمد دوباره رفت تو استدیوش. ساعت سه و نیم کاملا آماده بودم. یواشکی به بیرون سرکی کشیدم. محمد نبود. پاورچین پاورچین رفتم از اتاق بیرون و از خونه خارج شدم. می ترسیدم ببینه و نذاره برم. باز تو استدیوش سرگرم بود. همون دم در آژانس. آدرسو دادم و سر راه هم یه جعبه شیرینی و دسته گل خریدم. دل تو دلم نبود. جلو درشون پیاده شدم و زنگ رو زدم کلی استرس داشتم. در باز شد. درو آروم باز کردم و رفتم داخل. یه خونه ویلایی با حیاط خیلی خوشگل و ناز. یه گوشه هم تاب دونفره بود. دوتا درخت و کلی گل و گیاه. رفتم جلوتر و پشت در ساختمون ایستادم. قبل از اینکه در بزنم در به روم باز شد. کیمیا بود. کیمیای خودم. وای که چقد دلم براش تنگ شده بود. کنارشم شهاب ایستاده بود. هر دو زدیم زیر گره و محکم همدیگه رو بغل کردیم. خیلی خوشحال بودم. سکوت مطلق بود و کسی حرفی نمی زد. شهاب هم چشماش پر شده بود. بالاخره از کیمیا جدا شدم و میون اشک خندیدیم و محکم چندین بار همو بوسیدیم. چقدر به هممون سخت گذشت اون روز ها کیمیا- سلام مهمون نور چشمی من ... بفرما تو قربونت برم ... دوساعته دم در نگهت داشتم ... اشکام رو پاک کردم و همراهشون رفتم داخل. یه سالن که دور تا دورش مبل سلطنتی چیده شده بود. همه وسایلا تازه بود. دعوت شدم سمت مبل ها. همین که جلوتر می رفتم چند تا اسباب بازی دیدم. روی زمین. پشت میز و وسط سالن. .. خداای من ... داد زدم - کیمیا ... بچه توعه؟ شهاب و کیمیا زدن زیر خنده. چادر و کیفم رو پرت کردم روی زمین و دویم سمت بچه. عزیزم ... فدات بشم ... یه دخمل تپل و سفیدو لپالو ... محکم بغلش کردم و کلی بوسیدمش. طفلک بچه هنگ کرده بود. وقتی حسابی بچه رو آب لمبو و آبیاری کردم. دوباره گرفتمش بغلم و بلند شدم. کیمیا و شهاب کنار هم هنوز وسط سالن ایستاده بودن و من رو دید می زدن. دستم رو گذاشتم پشت گردن بچه. نگاهشون کردم. - بیشعورا ... حقشه دیگه تو روتون هم نگاه نکنم ... اینقدر غریبه بودم؟ با عشق به هم نگاه کردن و خندیدن. دلم هزار تیکه شد. یاد محمدم افتادم. دلم براش تنگ شده بود. حالا که مقایسه می کنم می بینم حاضرم همین الان شهاب و کیمیا رو ول کنم و برم پشت در اتاق محمد بشینم. بودن کنار محمد و حس کردنش رو بیشتر ترجیح می دادم. به بچه نگاه کردم و آروم لپش رو گاز گرفتم. قلقلکش اومد و خندید. - اشمت چیه خاله جون؟ کیمیا اومد جلو و من رو نشوند روی مبل و گفت کیمیا- اسمش غزاله اس خالش ... - کیمیا چن ماهشه؟ اخم شیرینی کرد کیمیا- یه سالشه خاله ژوون ... بازم هزارتا بوس نثار غزاله کردم. بعد همه نشستیم دور هم و... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺