#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت82
در رو ببنده. با پام در رو گرفتم. گوشی و شارژر رو از دستش درآوردم دوباره و با دست دیگه ام دستش رو گرفتم و آروم دنبال خودم کشیدم. وسیله هاش رو گذاشتم کنار بقیه روی مبل و باز کشیدمش. دستاش خیلی کوچیک بودن تو دستام. از دستای ناهید کوچولو تر بودن. کلا خیلی از ناهید کوچولوتر بود از لحاظ هیکل و همه چی ... نشوندمش روی صندلی پشت میز شام. بعد واستادم جلوش. آروم اومدم پایین و رو زانو هام نشستم مقابلش ... رسما جلوش زانو زده بودم. پشیمون هم نبودم. از ته دل این کارو کردم ... نگاهش به زمین بود ... یه دستمو به جای سیلی کشیدم و با اون یکی دستم هم دستشو گرفتم ... - خیلی بیشعورم ... نه؟ هیچی نگفت. - عاطفه ... عاطفه خانوم ... هیچی نمی گفت. دستش رو فشار دادم. حرارت بدنم داشت میرفت بالا. یه حال خاصی داشتم. خیلی بد بود. - لعنتی یه حرفی بزن خب ... اشکاش ریختن رو دستام. - عاطفه غلط کردم ... خوبه؟ من رو تو غیرت دارم ... تو زن منی
بازم دو قطره دیگه چکید رو دستم. ای لعنت به من که همش عذاب بودم واسه این دختر. نمی تونستم اون حالشو تحمل کنم. داشتم از غصه می ترکیدم. - خب حرف بزن ... فحش بده ... هشت تا بزن تو گوشم ولی حرف بزن ... داری بدجوری شکنجم می کنی با سکوتت ... بازم اشکاش ریختن. دلم می خواست جوری داد بزنم که گلوم پاره شه. خم شدم رو دستای خودم و اشکاش رو با زبونم گرفتم. - نریز اینارو حیفه ... محکم هلم داد و پسم زد. میون گریه داد زد. عاطفه- دلت واسه اشکای ناهیدت بسوزه ... دوید تو اتاقش. حالم بد بود. خیلی بد بود. رفتم تو استودیو ... با خودم حرف میزدم ... - چه حرف مزخرفی است اینکه مرد گریه نمی کند ... گاهی فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی ... - و یه چیزو خوب فهمیدم ... به حرف زدنت احتیاج دارم ... خودمم نمیدونم چرا؟
*** عاطفه اواخر دی ماه بود. ماه صفر هم یکی دو روزه تموم می شد و از عزا هم در اومده بودیم. این دو هفته امتحانام بدترین روزهای عمرم بود. همه می دونستن امتحان دارم و کسی بهم زنگ نمی زد که هوایی نشم مثلا ... فقط تو درس و مشق بودم. فقط ... حالا همه این لعنتی ها به کنار ... دو هفته بود صدای نفس های محمدو نشنیده بودم. من که اصلا بیرون در نمی اومدم. کلمه ای هم باهاش حرف نمی زدم. اصلا نمی دیدمش که باهاش حرف بزنم. خدای بزرگم شاهده که کوچکترین ناراحتی ای نداشتم ازش. فقط می خواستم یه خورده حرصش بدم. اصلا اگه هرکسی ازم می پرسید بهترین هدیه ای که تا حالا گرفتی چی بوده می گفتم سیلی های محمد ... خیلی چسبید بهم ... ... عاشقم دیگه ... محمدم دیگه حرفی نزد باهام. فقط گاهی که می دیدمش نگام می کرد. توی نگاهش یه چیزی خاص بود که هیچ جوره ازش سر در نمی آوردم. بدجور دلم هوای نفس هاش رو کرده بود. هر شب با دلتنگی و گریه از دلتنگی می خوابیدم. دلتنگی صدای نفس هاش ... جونم در می رفت واسش خب ... اونم این دو هفته رو به شدت درگیر بود ... شایان واسه کلاس می اومد. غیر اون روز ها هم می اومد. مازیار و مرتضی هم می اومدن. اصلا بیرون نمی رفتم که حتی بخوام سلام اینا بدم. فقط صدا هاشون رو می شنیدم ... خدا خیر بده هر کسی رو که در استودیو رو باز می ذاشت. حداقل صدای محمد رو می شنیدم ... نمی دونم چش بود عشقم؟ فقط با همشون دعوا می کرد ... مخصوصا با مرتضی ... ولی اونا چیزی بهش نمی گفتن ... انگار همه می دونستن
چشه جز من؟ درگیر کار امام حسینی بود که می گفت. شاید به خاطر تاخیری که افتاده بود واسه کارش و محرم و صفر تموم داشت می شد عصبی بود. این امتحان آخر رو هم عالی داده بودم الحمدلله ... خداروشکر راحت شدم ... حسابی می تونم استراحت کنم ... از دانشگاه خارج شده بودم که یک بنر توجهم رو به خودش جلب کرد. دوباره برنامه بود تو دانشگاه. با یه مهمون ویژه. آخرین برنامه امام حسین بود. تا یه ساعت دیگه هم شروع می شد. لیست مهمونایی که نوشته بودن رو خوندم. اوه اوه چقدر آدم معروف ... حتما برنامه مهمیه ... دیگه بقیه اسم ها رو نخوندم و دویدم سمت محل برگزاری. خدا کنه جا بشه واسم ... رسیدم. خیلی شلوغ بود ولی خداروشکر کاملا پر نشده بود. اون جلو ها یه جا واسه خودم نشون کردم دویدم و نشستم. یه خودکار و کاغذ درآوردم و تا برنامه شروع بشه جرقه هایی که مغزم واسه داستان کوتاه زده بود رو پیاده کردم روی کاغذ ... چقد با نوشتن تخلیه می شدم ... بالاخره با اومدن مجری سرم رو بالا گرفتم. وسیله ها رو گذاشتم تو کیفم. نگاهی به ساعت کردم. 30 /10 بود چه وقت شناس هم هستن ... یه نگاه هم به دور و برم انداختم ... اووه پر بود ... سالن از جمعیت داشت می ترکید ... کلی دوربین اینا هم همه جای سالن مخصوصا ورودی هستن ... اه حتی از صداسیما هم بودن ... مجری کلی چرب زبونی و خوش آمد گویی کرد و بعد قاری رو دعوت کرد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺