eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از قرآن اعلام کرد که سخنرانی آقای پناهیان هست و مستقیم پخش میشه و بعدش هم یه رونمایی داریم. خلاصه دوربین ها و حاج آقا که آماده شدن برنامه هم شروع شد. پخش شبکه 3 بود. حاج آقا پناهیان شروع کرد به سخنرانی ... درمورد محرم و صفر و امام حسین و وداع با ماه صفر و عزای امام حسین. خیلی عالی سخنرانی کرد. خیلی ها هم گریه کردن. منم جزوشون ... واقعا عالی بود سخنرانیش ... صداشو تمام مدت با گوشی ضبط کردم ... دلم گرفته بود ... بدجور هوای دلم ابری بود ... که سخنرانی هم تموم شد و ضدحال اساسی بهم خورد ... بعد سخنرانی دوربین های صداسیما قطع شدن و مجری از یه برنامه ی ویژه صحبت کرد که دوباره بعد 20 دقیقه دیگه قرار بود بره رو آنتن. پخش مستقیم. خلاصه دوباره صحنه و جای دوربین ها رو تنظیم کردن. منبر حاج آقا رو برداشتن و نظم دادن. مجری شروع کرد به حرف زدن ... مجری- خب ... خیلی ممنون که تا حالا نشستین پای برنامه و همراه ما بودین ... حالا واسه اینکه حال و هوا یکم عوض شه یه بخش فوق العاده رو براتون داریم ... سورپرایزه ... خواننده محبوب کشورمون قراره الان از یه کار بسیار زیبا رونمایی کنن و تقدیم حضور شما شه ... قلبم داشت پدرم رو در می آورد ... جونم به لبم رسید تا مجری اسم خواننده رو برد ... - خب من دعوت می کنم از ... محمد نصر عزیز ... که به دلیل نبود وقت اول اجرا کنه و صحبت باهاش رو می ذاریم واسه بعد اجرا اومد روی سن. با مجری دست داد و تعارفات معمول. قلبم داشت می اومد تو دهنم ... این پسری که اومد روی سن همه زندگی من بود ... آرزوم بود ... شوهرم بود ... شوهرم ... ولی کسی نمی دونست و قرار نبود بدونه زنش الان این پایین نشسته ... ای من قربون تو بشم آخه عشق من ... نامرد چرا به من نگفته بودی؟ اگه بنرو نمی دیدم چی؟ میکروفون رو گرفت دستش. یه پیرهن قهوه ای سوخته مردونه پوشیده بود و یه کت اسپرت مشکی. یه شلوار کتون مشکی هم پاش بود. دست راستش یه انگشتر عقیق مشکی. دست چپش هم حلقه بود. از دور نمی تونستم ببینم حلقه اش کدومه؟ واسه من یا ناهید؟ ولی چه احساس غرور و افتخاری بهم دست داد. قربونش برم ریشاش یکم بلند شده بود. ولی همه جوره واسه من قشنگ بود ... چقدر دلم واسش تنگ شده بود. با چشام داشتم قورتش می دادم. بالاخره دوربین ها آماده شد واسه پخش زنده. آهنگش پلی شد. سرش پایین بود. با دو دستش میکروفن رو نگه داشته بود. چشماش رو بست و شروع کرد به خوندن. ریتم آهنگ خیلی آروم بود. دل آدم رو می لرزوند و بدجور هوایی می کرد ... چقدر با حس می خوند. میکروفن رو از این دست به اون دست می داد و دست آزادش رو تو هوا تکون می داد ... روی سن راه می رفت ... گاهی در عین خوندن لبخند می زد. هر از گاهی هم چشاش رو باز می کرد ... گاهی می ایستاد و با پاش ضرب آهنگ رو روی زمین می رفت ... متنش واقعا عالی بود ... بغضم ترکید فقط من نبودم ... صدای گریه از همه جای سالن می اومد ... واقعا شاهکار واسه کارش کم بود ... عالی بود ... واقعا عالی بود ... کاش می شد که پاشم و داد بزنم که این پسر مال منه ... نمی تونستم ... خدایا نمی تونم بدمش به ناهید اینو ... خدایا من می خوامش ... نمیخوام بدم به ناهید ... مال منه ... خدایا مال منه این پسر ... باشه؟ خدایا می شنوی؟ خدایاا ... دیگه طاقت نداشتم بمونم اونجا. آهنگش که تموم شد پاشدم و رفتم بیرون. اشکام هم که بند نمی اومدن لعنتی ها. با آژانس رفتم خونه. اگه با اتوبوس یا تاکسی می رفتم خیلی ضایع بود. چون گریه ام بند نمی اومد. رسیدم خونه و فقط چادرم رو انداختم روی میزم. درو بستم و خودم رو به شکم پرت کردم روی تختم. سرم رو فرو کردم داخل بالش. هم به خاطر گریه زیاد هم به خاطر کمبود خوابی که داشتم سریع خوابم برد ... با احساس قلقلک روی بینی ام بیدار شدم. چشم باز کردم. محمد بالا سرم بود. داشت با موهای خودم دماغم رو قلقلک می داد. ترسیدم با دیدنش ... کثافت چرا مو هامو باز کرده بود؟ یعنی محمد برم گردونده بود یا خودم تو خواب؟ لبخند زد. محمد- ساعت 3 شده ... هنوز ناهار نخوردیم ... پاشو که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد نمی دونم چه مرگم بود ولی باهاش حرف نمی زدم. فقط عین منگلا نگاش کردم ... محمد- من خریدم ناهارو ... پاشو ... امشبم میخوایم بریم مهمونی ... باز نگاهش کردم. موهام رو رها کرد. محمد- صبح دانشگاه شما بودم ... آهنگم پخش مستقیم بود ... دلت بسوزه ... زبونش رو در آورد بیرون و خندید. باز فقط نگاش کردم. دلم می خواست تا آخر دنیا باهاش قهر کنم تا اینطور باهام رفتار کنه ... آهی کشید و بلند شد. محمد- تو که با من حرف نمیزنی ... ولی من میگم ... یه ساعت پیش زنگ زدن بهم و دعوتم کردن واسه یه برنامه زنده ... ساعت 12میره رو آنتن ... با هم میریم، شب تنها نمونی ... بعدم دستمو کشید و برد سر میز نهار. خیلی گرسنم بود. عوض تموم این دو هفته ام