eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
آستینام رو زدم هوا و انگشتام رو رو هوا تکون دادم به علامت قلقلک ... چشماش گرد شد ... سریع قلقلکش دادم ... چه قهقهه ای می زد ... دست و پاش رو تکون می داد که بتونه فرار کنه ولی من محکم نگه داشته بودمش ... عشق می کردم وقتی می خندید ... گاهی هم جیغ خفیف می کشید ... عاطفه- محمد توروخدا نکن ... نکن..آبرو حیثیتمون رفت ... دست کشیدم. - واسه چی آبرومون بره؟ هنوز می خندید. عاطفه- این همه داد و بیداد کردم ... دوستاتم اینجان ... - نترس ... اون اتاق رو استدیو کردنی دیواراشم جوری ساختم که نه صدایی تو میره و نه صدایی بیرون میاد ... وگرنه تاحالا همسایه ها شوتم کرده بودن بیرون.. دوباره انگشتام رو بهش نشون دادم ... غش غش خندید. دلم رفت ... جدی شدم ... - آهان یه بار دیگه ام ببینم جلوی یه پسر بلند می خندی یه کار می کنم که دیگه هیچوقت نتونی بخندی ... لبخندشو قورت داد. عاطفه- مثلا چیکار؟ لبخند خبیثی زدم. - کسی که دندون نداشته باشه که نمیتونه بخنده ... بعدم زبون درآوردم واسش ... اخم کرد و روش رو برگردوند ... واقعا دلم ضعف رفت. بی اختیار ضربان قلبم رفت بالا ... هروقت این حالت بهم دست میداد یه گندی می زدم ... یهویی خم شدم روش و گونه اش رو بوسیدم ... با تعجب هم نگاه کرد ... برای اینکه از اون حالت مزخرف و مسخره بیام بیرون دوباره رفتم سر شوخی ... انگشتام رو بهش نزدیک کردم ... - اخم؟ بازم اخم؟ به من اخم می کنی؟ قلقلکش دادم ... باز صدای قهقهه اش بلند شد ... عاطفه- محمد ... غلط کردم ... ولم کن بابا ... غلط کردم بابا ... یهویی در استدیو باز شد. مرتضی صاف خیره شد به ما که درست رو به روش بودیم. سریع عاطفه رو کشیدم تو بغلم و سینه ام و هایل شدم بین اون و نگاه مرتضی. مرتضی دستش رو دستگیره همینطور خشکش زده بود و زل زده بود به ما ... - مرتضی خب برو اونور دیگه ... مگه نمی بینی روسری نداره؟ مرتضی قرمز شد ... اخم وحشتناکی بهم کرد و رفت بیرون از خونه و درو کوبید.عاطفه سرش رو از سینه ام جدا کرد عاطفه- چی شد؟ شونه بالا انداختم. - خب کجا بودیم؟ همین لحظه گوشیم زنگ خورد. عاطفه- خب خدارو هزار مرتبه شکر ... صاف نشستم. گوشیم رو از جیبم کشیدم بیرون. مامان بود ... عاطفه هم بلند شد و نشست گوشه مبل و پاهاش رو جمع کرد تو بغلش ... یه دل سیر با مادر حرف زدم و بعد قطع کردن نفس عمیقی کشیدم. - مهمون اندر مهمون شد.. با سوال نگاهم کرد. - مامانم بود ... گف دو سه روز دیگه میان اینجا ... لبخند بزرگی زد. عاطفه- چه خوب ... - امشبم آخه مهمون داریم ... عاطفه- کی؟ چرا زود تر نگفتی؟ - سورپرایزه ... شام میان زد تو سرش. عاطفه- خاک به سرم ... خب زود می گفتی باید شام بپزم ... خندیدم. - نمیخواد ... تو این دو سه روز رو استراحت کن ... از بیرون میخرم ... مامان اینا که میان یه هفته رو حتما اینجان ... زبونش رو گاز گرفت و صاف نشست ... موهاش ریخته بودن رو شونه هاش ... خیلی صحنه قشنگی بود ... عاطفه- وای ... محمد بدبخت شدیم ... - چرا؟ عاطفه- اتاقا رو چیکار کنیم ایندفه؟ راست می گفت. دفعه قبل هم که مامان و بابای خودش اومده بودن همینطور گیر کردیم. ولی اونا فقط یه صبح تا شب اینجا بودن. ما هم با کمک شیدا و شیده تخت اتاق من رو بردیم تو اتاق عاطفه و وسیله های عاطفه رو هم چیدیم تو اتاق من ... و در اتاق عاطفه رو هم قفل کردیم و گفتیم که فعلا انبار کردیم اونجا رو. ولی مامان من که می دونست اونجا انبار نیست. اصلا ممکنه بخواد بره اونجا. باید اتاقا رو یکی می کردیم. یه فکری به سرم زد ... - یه کاری می کنیم ... عاطفه- چیکار؟ من فردا یه تخت دونفره میخرم ... اینا رو هم یه هفته میذاریم خونه حاج خانوم ... و سیله های تو رو هم می بریم اتاق من ... مامان هیچ جوره نباید شک کنه ... وای ... راستی باید کلاس شایان رو هم کنسل کنیم تا وقتی اونا هستن ... آخی ... عین لبو قرمز شده بود. فهمیدم از حرفم خجالت کشیده. برای این که خلاصش کنم،گفتم ... - خب برو یه چی سرت کن تا مازیار هم ندیدتت ... انگار منتظر همین حرف بود. سریع فلنگ رو بست. عجیب تو دلم جا باز کرده بود این کوچولو ... بلند شدم و رفتم تو استدیو. مازیار یه نگاهی بهم انداخت و دوباره درگیر پیانو شد. مازیار- چه عجب اومدی؟ دستم رو فرو کردم تو جیبم و گفتم - نگفت کجا میره؟ مازیار همونطور که با دکمه ها ور می رفت گفت مازیار- کجا رفت مگه؟ شونه بالا انداختم. - چیزی نگفت ... رفت بیرون ... خداحافظیم نکرد مازیار از کارش دست کشید و با تعجب نگاهم کرد مازیار- وا؟ دیوونه مثلا اومده بود تو رو صدا کنه ها ... خودشم رفت ... خندید. ولی خنده از روی لبهای من محو شد. مازیار- مهموناتون اومدن؟ اون چیزی که تو ذهنم بود رو شوت کردم بیرون و بهش بها ندادم. - نه حالا ... چیکارم داشتی؟ مازیار- هیچی می خواستم یه قسمت از نت رو واسم اصلاح کنی که اونم بمونه واسه