eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
چون همش داشتم حذف و اضافه می کردم به آهنگ و لحن ... استراحتمان فقط وقتای نماز بود ... غذا ها مونم که یکی دو قاشق بیشتر نمی خوردیم ... اونم نه در حال آرامش ... در حین کار ... فقط درگیر این بودیم که کار رو تموم کنیم سر وقت ولی عالی جمعش کنیم ... یه چیز خوب در بیاد ... بعد نماز صبح اومدیم تو استدیو و شروع کردیم برای ضبط ... باید فردا صب قبل 7 تحویلش می دادیم ... این موقع صبح بهترین زمان واسه خوندن بود ... صدا عالی می شد این موقع ها ... کارمون خیلی طول کشید ... تقصیر من هم بود ... راضی نمی شدم و همش لحن رو عوض می کردم ... تحریرا رو کم و زیاد می کردم.دیگه از نفس افتاده بودم ... همگی یعنی ... صندلی رو بردم تو اتاق و میکروفون رو آوردم پائین و باقیمانده رو نشسته خوندم ... ساعت از 4 عصر هم گذشته بود ... ناهار هم نخوردیم.تقریبا یه ساعته تمومش می کردم دیگه ... بالاخره تموم شد کار خوندن من هم ... تازه کار شایان و بشیر شروع شد ... تنظیم و میکس و ... باید می موندم و نظر می دادم ... ولی خداییش خیلی حرصشون دادم..باز هم هر از گاهی از جایی از خوندنم خوشم نمی اومد ... می پریدم و دوباره می خوندم یا لحن و تحریر رو عوض می کردم ... گاهی هم نظر میدادم که چیزی به آهنگ اضافه یا کم بشه ... استقبال می کردن و دوباره کار از اول ... ساعت 30/12 بود که گوشیم زنگ خورد ... علی بود ... - جونم علی جون؟ علی- سلام ... چطوری پسر؟ - خوبم ... تو خوبی؟ چه خبرا؟ علی- سلامتی ... کجایی؟ خواب که نبودی؟ چقدر صدا میاد! ... - استدیوی صداسیمام علی ... الان سه شبانه روزه پلک رو هم نذاشتیم ... یه کار سپردن بهمون ... علی- یعنی الان عاطفه تنهاست؟ - عاطفه خانوم! آره تنهاست ... علی- خب دیوونه می آوردیش پیش مامان من ... برم دنبالش؟ - لازم نکرده..خودم الان میرم خونه ... خندید. علی- باشه بابا ... چرا اینقدر خشن میشی؟ راستی هفته بعد مرتضی همه رو دعوت کرده باغشون ... واسه چهارشنبه سوری ... سرم رو خاروندم. - آها باشه مرسی ... علی- خب دیگه کاری باری؟ - نه مرسی قربونت خداحافظ ... برگشتم رو به مازیار مازیار، شرمنده میشه من برم؟ الان سه روزه به خانومم حتی زنگم نزدم ... بشیر- محمد ازدواج کردی بالاخره؟ خندیدم. - آره خیلی وقته ... بشیر- آخه اصلا ناهید خانومو ندیدم چند وقته ... نمی دونستم ... چند وقته ازدواج کردی؟ قاطعانه گفتم - پنج شش ماهه ... ناهید نه ... اسمش عاطفه خانومه ... شایان- بشیر گیر نده ... برات توضیح میدم ... بذار محمد بره، خانومش تنهاست. - بچه ها شرمنده ام ها ... شایان- نه بابا ... اتفاقا تو بری بهتره ... این جا باشی باز تز میدی کار ما رو زیاد می کنی ... برو ... ما م این رو تحویل می دیم ... دیگه چیزی نمونده ... فقط فردا صبح 7 اینا تونستی بیا ... هممون به حرف شایان خندیدیم ... با همه روبوسی کردم و خداحافظی کردیم و زدم بیرون ... ماشینو از پارکینگ در آوردم ... ماه کامل بود ... هوا خیلی خوب بود ... شیشه رو کشیدم پایین ... از سرمای زمستون خبری نبود ... ... بوی بهار می اومد ... تا برسم خونه ساعت 30/1 رو هم گذشته بود ... درو باز کردم و رفتم تو ... دیدم همه چراغا روشنه ... همشون الا اتاق من ... عاطفه که زود می خوابید همیشه ... شاید درس می خونه ... درو بستم و رفتم تو ... چند ضربه به در اتاقش زدم اما جواب نداد ... باز کردم ... اون جا نبود ... تخت من و اون با هم تو اتاق عاطفه مونده بود ... میز هارو هم با هم از خونه حاج خانم آورده بودیم. هم اون درس می خوند و هم من داشتم شروع می کردم واسه دکتری بخونم ... ولی نذاشتم همه وسایلشو از اتاقم ببره و یه بار دیگه کوچ کنه ... فقط کتابا و چند تا وسیله دیگه برده بود ... همه چراغا رو خاموش کردم ... یعنی tv هم روشن بود و صداش تقریبا زیاد ... رفتم تو اتاقم ... اون جا هم نبود ... در بالکن باز بود ... رفتم جلو ... پرده بالکن بالا و پایین می رفت و نور ماه هم حسابی روشن کرده بود همه جا رو ... پرده حریر رو زدم کنار ... خدای من ... عاطفه پتو پیچیده بود دور خودش و یه گوشه بالکن جمع شده بود ... زل زده بود به زمین ... رد نگاهشو گرفتم ... سایه ام رو زمین افتاده بود ... - عاطفه؟ رفتم جلو تر ... خودشو جمع کرد و صدای هق هق اش بلند شد ... بدجور ترسیده بود ... دوباره رفتم جلوتر ... بازم خودشو جمع کرد و سرشو فرو کرد توی پتوش ... رفتم نشستم کنارش ... - عاطفه منم مخمد ... نترس خانومم دیدم هندزفری تو گوششه ... سرش رو با دستام گرفتم و آوردم بالا ... صورتش خیس اشک بود و چشاشم محکم رو هم فشار می داد ... هندزفری رو کشیدم بیرون از گوشش ... - عاطفه ... منم ... کوچولو نترس ... آروم چشماشو باز کرد ... نگام کرد ... مات و مبهوت بود..دیگه گریه نمی کرد ... گوشی و هندزفریشو کشیدم بیرون ... هندزفریشو درآوردم ... صدای من بود