eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨ ✨ 📝 ۱ پدرم بعد از اون چند بار پرسید : "فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟" می گفتم: "نه، راجع به چی؟" می گفت:" هیچی، همین جوري پرسیدم". از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزنه... پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت.حتی بعد از این که فهمیده بود به من علاقه داره، باز اجازه می داد باهم بریم بیرون. میگفت: "من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه". بیشتر روزا وقتی می خواستم با مریم برم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم منو میدید و ما رو میرسوند کلاس. یک بار در ماشین رو قفل کرد نذاشت پیاده شم. گفت:" تا به همه ي حرفهام گوش نکنی نمیذارم بری". گفتم:"حرف باید از دل باشه که من با همه ي وجود بشنوم". منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت: "اگر قرار باشه این انقلاب به من نیاز داشته باشه و من به شما من میرم نیاز انقلاب و کشورم رو ادا کنم بعد احساس خودم رو. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم". گفت: "من مانع درس خوندن و کار کردن و فعالیت شما نمیشم به شرطی که شما هم مانع من نباشید ". گفتم: "اول اجازه بدید من تاییدتون کنم، بعد شما شرط بذارید ". تا گوشهاش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ي ماشین چشم هاش پر اشک بود.طاقت نیاوردم... گفتم: "اگه جوابتون رو بدم نمیگید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟" از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: "من که خیلی وقته منتظرم شما این حرف رو بزنید ". باورش نمیشد قفل ماشین رو باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید : "از کی؟" گفتم :"از بیست و یک بهمن تا حالا". 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 🆔 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 ✨ ✨✨
✨✨ ✨ 📝 ۱ پدرم بعد از اون چند بار پرسید : "فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟" می گفتم: "نه، راجع به چی؟" می گفت:" هیچی، همین جوري پرسیدم". از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزنه... پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت.حتی بعد از این که فهمیده بود به من علاقه داره، باز اجازه می داد باهم بریم بیرون. میگفت: "من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه". بیشتر روزا وقتی می خواستم با مریم برم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم منو میدید و ما رو میرسوند کلاس. یک بار در ماشین رو قفل کرد نذاشت پیاده شم. گفت:" تا به همه ي حرفهام گوش نکنی نمیذارم بری". گفتم:"حرف باید از دل باشه که من با همه ي وجود بشنوم". منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت: "اگر قرار باشه این انقلاب به من نیاز داشته باشه و من به شما من میرم نیاز انقلاب و کشورم رو ادا کنم بعد احساس خودم رو. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم". گفت: "من مانع درس خوندن و کار کردن و فعالیت شما نمیشم به شرطی که شما هم مانع من نباشید ". گفتم: "اول اجازه بدید من تاییدتون کنم، بعد شما شرط بذارید ". تا گوشهاش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ي ماشین چشم هاش پر اشک بود.طاقت نیاوردم... گفتم: "اگه جوابتون رو بدم نمیگید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟" از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: "من که خیلی وقته منتظرم شما این حرف رو بزنید ". باورش نمیشد قفل ماشین رو باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید : "از کی؟" گفتم :"از بیست و یک بهمن تا حالا". 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 ✨ ✨✨
✨✨ ✨ 📝 ۱ پدرم بعد از اون چند بار پرسید : "فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟" می گفتم: "نه، راجع به چی؟" می گفت:" هیچی، همین جوري پرسیدم". از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزنه... پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت.حتی بعد از این که فهمیده بود به من علاقه داره، باز اجازه می داد باهم بریم بیرون. میگفت: "من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه". بیشتر روزا وقتی می خواستم با مریم برم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم منو میدید و ما رو میرسوند کلاس. یک بار در ماشین رو قفل کرد نذاشت پیاده شم. گفت:" تا به همه ي حرفهام گوش نکنی نمیذارم بری". گفتم:"حرف باید از دل باشه که من با همه ي وجود بشنوم". منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت: "اگر قرار باشه این انقلاب به من نیاز داشته باشه و من به شما من میرم نیاز انقلاب و کشورم رو ادا کنم بعد احساس خودم رو. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم". گفت: "من مانع درس خوندن و کار کردن و فعالیت شما نمیشم به شرطی که شما هم مانع من نباشید ". گفتم: "اول اجازه بدید من تاییدتون کنم، بعد شما شرط بذارید ". تا گوشهاش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ي ماشین چشم هاش پر اشک بود.طاقت نیاوردم... گفتم: "اگه جوابتون رو بدم نمیگید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟" از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: "من که خیلی وقته منتظرم شما این حرف رو بزنید ". باورش نمیشد قفل ماشین رو باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید : "از کی؟" گفتم :"از بیست و یک بهمن تا حالا". 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 ✨ ✨✨