💠﷽💠
🔴 #سمّ_ذهنی
💠 فردى نمیتوانست با #همسر خود کنار بیاید و هر روز با همسرش جرّوبحث داشت. نزد داروسازی قدیمی رفت و از او خواست #سمّی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد. داروساز گفت اگر سمّی قوی به تو بدهم که همسرت فوراً کشته شود همه به تو شک میکنند پس سمّ #ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم او را از پای درآورى.
💠 و توصیه کرد برای اینکه بعد از مرگش کسی به تو شک نکند در مدتی که به او #سمّ میدهی تا میتوانی به همسرت #مهربانی کن! این فرد، #معجون را گرفت و به توصیههای داروساز عمل کرد.
💠 هفتهها گذشت و #مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر #مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد #دارویی بده تا سمّ را از بدن او خارج کند! داروساز #لبخندی زد و گفت آنچه به تو دادم #سمّ نبود!
💠 سمّ در #ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبّت، آن سمّ از ذهنت بیرون رفته است.
💠 #مهربانی قویترین معجونیست که به صورت تضمینی، #نفرت، کینه و خشم را نابود میکند!
💠 ماه مبارک #رمضان بهترین فرصت برای سمّزدایی ذهن است تا با آرامش و #لذّت روحی، زندگی کنیم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مرد دوست دارد #سلطان خانه باشد
🔴 #استاد_پناهیان
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت107
نمیدونی که ... وسطای خوندنم آهنگو قطع کرد ... زد از اول ... گفت اشاره کردم باهام بخون ... یه قسمتایی رو اون میخوند ... یه قسمتایی رو اشاره می کرد من میخوندم ... بقیه شم با هم دوتایی ... وسطاشم هی میگفت به به ... اصلا یه چیز توپی بود ... بچه ها می گفتن چه کنسرتی راه انداخته بودین ... خععععلی توپ شد ... سرمو چرخوندم ببینم محمد چیکار میکنه. چنان نگاهی بهم کرد که کم مونده بود خودمو خیس کنم. دیگه ادامه ندادم. محمد- تو استدیو هم تنها خوندی؟ - آره ... محمد- خب چی شد؟ چی گفت؟ - هیچی دیگه ... خوندم ... یهو داد زد. محمد- صد دفعه بهت نگفتم به من جواب سربالا نده ... با صدای فریادش تکون شدیدی خوردم. آروم گفتم - خب همش دعوا می کنی آخه ... گاهی وقتا شک می کردم که یه دختر نوزده ساله هستم. محمد- جواب من؟
خوندم ... خیلی خوشش اومد ... جلسه بعدشم از بین بیست و یک نفر سه تا صدا آورده بود تو سی دی ... گفت اولین صدایی که میشنوین بهترینتون بود ... لب هام رو غنچه کردم و آروم تر گفتم - اونم صدای من بود ... نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و با انگشتاش ضرب گرفت روی فرمون. محمد- میخوام بدونم دقیقا با چه جمله هایی ازت تعریف کرد؟ اووف. بیخیالم نمیشه ... خدا امشبمونو بخیر کنه خودش ... دلشوره گرفتم ... نمیخواستم دروغ بگم بهش پس راستشو گفتم. - گفت بقیه که میخوندن فقط گوش می دادم ولی تو خوندنی بارها پیش اومد که لبخند بزنم ... حتی چند بار بعدشم گوش کردم صداتو ... ولی ... محمد باور کن بعد این قضیه دیگه اصلا تکی براش نخوندم ... یه بارم گیر داده بود اذان بگو پسره خل ... گفتم بلد نیستم ... نیم ساعت توی کلاس رژه رفت و گیر داد و آخرشم عصبانی شد. بچه هام میگفتن چرا ناز می کنی؟ اونم همش پشت سر هم میگفت اذان بگو ... کم کم داشت گریه ام می گرفت ولی سرسختی کردم و نگفتم ... اونم قهر کرد کتشو برداشت رفت. ایندفعه خندید. وای خدایا شکرت
محمد- حقشه پسره پررو ... رسیدیم و ماشینو پارک جلوی در ورودی باغ و پیاده شدیم. داشتم پیاده می شدم که دستم رو گرفت. نگاهش کردم. محمد- ببخش که ناراحتت کردم ... خندیدم. از ته دل - ناراحت نشدم ... یه چشمک بامزه بهم زد و دستمو ول کرد. پیاده شدیم. زنگ رو زدیم و در بلافاصله برامون باز شد. محمد در رو کامل باز کرد و کشید کنار تا اول من برم داخل. یه لحظه حس کردم ملکه انگلستانم. هنوز در رو نبسته بودیم که که علی پرید بیرون. علی- بابا کجایید شما؟ نیایید تو نیایید تو ... اول بریم ترقه بازی بعد ... خندیدیم. کم کم کلی آدم ریختن تو حیاط ... مرتضی اومد و سلام و احوالپرسی به شدت گرمی کرد و دونه دونه همه رو معرفی کرد. خواهرو شوهر خواهرش ، برادرش ، مازیار بود و نامزدش ، شاینم بود. خانواده های همشون ... واای خدایا ... ناهید و برادرش و پدر و مادرشونم بودن ... پس چرا محمد بهم چیزی نگفت؟ چیزی نسپرد؟ حتما میدونه که خودم وظیفمو میدونم ... با همه سلام و احوالپرسی کردیم یکی یکی. انصافا نگاههای مرتضی خیلی به نظرم سنگین می اومد. خیلی غیر عادی بود
نمیدونم چرا ولی به نظرم نگاهاش عادی نبودن. سوراخم می کرد. وقتی نگاهش نمیکردم هم نگاهشو حس می کردم. خیلی سنگین بود. علی اومد جلو. علی- خب محمد ... حالا چطوری استتار کنیم؟ این صاحبای باغای اطراف فیلم می گیرن آبرومون بر باد میره ... محمد دستاشو فرو کرد تو جیباش. خندید و شونه بالا انداخت. مرتضی بهمون ملحق شد. علی- عینک دودی بزنیم؟ محمد- اونوقت همه میفهمن کوری ... علی- خب چفیه ببندیم به دهن و دماغ؟ خندیدم. - مگه میرین راهپیمایی؟ هرسه تاشون قهقهه زدن. مرتضی- بابا استتار نمیخواد که ... الان تاریکه اولا ... همه سرگرم کار خودشونن دوما ... سوما کی تو رو میشناسه آخه؟ علی به شوخی چپ چپ نگاهش کرد مرتضی- بابا ملت با شما چیکار دارن؟ بیاین بریم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت108
بعدش به من نگاه کرد و گفت مرتضی- عاطفه خانوم چادرتون رو در بیارین راحت باشین ... اینطور خطرناکه ... به محمد نگاه کردم. چنان نگاهی به مرتضی کرد که من خودمو خیس کردم. نمی خواستم امشبم کوفتم شه. لبم رو به دندون گرفتم. یه نوچ گفتم و همزمان ابروهامو بالا انداختم. بعدش سرم رو انداختم پایین و در همون حالت چشمامو گرفتم بالا و به محمدخیره شدم و با شیطنت گفتم - آقامون ناراحت میشه ... علی خنده یه شیرینی کرد و دست به صورتش کشید. دوباره به محمد نگاه کردم. یه لبخند خیلی بزرگ رو لبش نشست. پلک هاشو روهم فشار داد و لب زد محمد- بیا ... رفتم جلوتر. علی و مرتضی خلوت کردن و رفتن. چادرم رو از طرفین باز کرد محمد- مانتوت بلنده ... ولی تنگه ... اندامت کاملا معلومه ... دوست ندارم که ... نذاشتم ادامه بده - گفتم که درنمیارم ... محمد- اینجوریم که نمیشه
کتش رو درآورد و بعد چادر من رو از سرم باز کرد. چادر رو انداخت روی ساعدش و کتش رو بهم پوشوند. خیلی واسم بزرگ بود. ریز خندیدم. ب
ازوهام رو گرفت. خم شد و خودشو باهام هم قد کرد و صورتشو مقابل صورتم گرفت. محمد- اینطوری اندامتم مشخص نیست ... فقط ... یهویی حرفشو قطع کرد و از سرتا پا بهم نگاه کرد. تعجب کردم ازینکه یه دفعه ای حرفشو خورد. سرشو کج کرد. زل زد تو چشام و با لبخندی که هوش از سرم می برد گفت. محمد- الان دلم میخواد بخورمت ... خون دوید زیر پوستم. چقد شیرین گفت. نگاهمو ازش دزدیم و بحثو عوض کردم. - فقط چی؟ انگشت اشاره اش رو زد روی بینیم محمد- از کنار من جم نمی خوری ... با مرتضی هم شوخی و خنده نداریم ... من که از خدام بود. قندکیلو کیلو تو دلم آب می شد. هرچند که میدونستم همش به خاطر فیلم بازی کردن جلو ناهیده. چشمامو رو هم فشار دادم. - چشم ... محمد- بی بلا
رفتیم دم در. چادرم رو گذاشت تو ماشین. وای که چقدر شلوغ می کردن این علی و محمد. انقدر وسایل آتیش بازی داشتن که از تعجب شاخ درآوردم. بلند بلند می خندیدن و شلوغ کاری می کردن و آتیش بازی. با ناهیدم که گاهی شوخی میکردن خیلی حالم گرفته می شد. البته تقصیر علی بود ها. علی سربه سر همه میذاشت. ولی در کل خیلی خوش گذشت بهم. هر چندکه اضافی بودم. محمد هر چند دقیقه یه بار داد می زد. محمد- به خانوم کوچولوی من فقط فشفشه بدیناا ... چیز خطرناک نبینم دادین دستش؟ همه هم می خندیدن. علی و محمد یه کارایی می کردن که دهنم شش متر باز مونده بود. خب حقم داشتن طفلکیا. از بس تو چش بودن و جلو مردم و جلو دوربین خیلی معقول وآروم رفتار می کردن. الان که نه دوربینی بود نه غریبه ای ... چقدر شلوغ بودن این دوتا و رو نمی کردن. یکم بعد محمد اومد طرفم. دیوونه میگه از من جدا نشو بعد منو میکاره اینجا میره خوشگذرونی. روبروم ایستاد. محمد- فشفشه میخوای برات بیارم؟ می دونستم داره شوخی می کنه ولی اصلا نخندیدم. به وسیله های توی دستش اشاره کردم و گفتم
از اینا ... نوچی کرد. با حالت قهر رومو برگردوندم و اومد جلوتر و آروم گفت محمد- ببین ... جلو بقیه نمیتونم حسابتو برسم ... پس قهر نکن ... آخه اینا خطرناکه ... بهش نگاه کردم. دست راستم رو زدم به کمرم و گفتم - چرا واسه تو خطر نداره؟ دقیقا ژست منو گرفت و با لحن خودم جوابمو داد. محمد- چون من بزرگم ... واای که چقد دلم میخواست قهقهه بزنم ولی جلو خودمو گرفتم چون باید قهر می کردم. - تو از منم بچه تری ... خندید و گفت - با تو بودنی بچه می شم ... مرتضی اومد کنارمون. یه ابشار گرفت طرفم. با کلی ذوق ازش تشکر کردم. اومدم بگیرمش که محمد قاپش زد. محمد- بیا خودم واست روشنش می کنم ... زیر لب بد و بیراه بهش گفتم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨در این ایام که از رحمت و برکت انباشته است
✨در این ایام که فرشته ها راحت میان ما قدم میزنند
✨و در این شب ها که از انوار خدا سفیدی گرفته اند
✨ما را از نسیم دعا فراموش نکنید🙏
#شب_بخیر✨
التماس دعا 🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 نتیجه #مقایسه کردن
همسر با دیگری
🔴 #استاد_عباسی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕افراد قدرت طلب
➖کسانی هستند که همیشه می خواهند نقش اول را به عهده داشته باشند و مهم ترین فرد باشند.
➖این افراد شخصیتی کنترل گر دارند.آن ها همیشه می خواهند از همه چیز مطلع باشند؛
➖از شایعه ها، روابط دوستانشان با دیگران، روابط زن و شوهرهای فامیل با یکدیگر و....
➖در حالی که هیچ وقت آرامشی در وجود آنها دیده نمی شود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
☀️ماهرانه زندگی ڪن.
قدرتمند و پرانرژی
☀️خودت را برای تغییر و تبدیل
به هرآنچه بهترین است آماده ڪن
☀️و خالق همهی زیباییها باش.
ظهر بخیر 🌤
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ قانون "پل طلایی" در روانشناسی روابط
➖اگر کسی موقع حرف زدن به شما دروغ گفت و شما متوجه شدید که او دروغ میگوید، نباید این مسئله را مطرح کنید. به عبارتی، ما اصلا حق نداریم طرف مقابلمان را ضایع کنیم.
چرا که در مذاکره، طرف مقابل، یا همکار من است یا دوست یا یکی از اعضای خانواده من.
➖باید به یاد داشته باشیم که به هر حال، میخواهم رابطهام را با این فرد ادامه بدهم و اگر بخواهم دروغش را به رویش بیاورم، برای خودم نامطلوب خواهد بود.
چرا که حرمتها از بین میرود و دیگر به سختی میتوان رابطه را ادامه داد.
➖به همین دلیل در مذاکره مفهومی داریم به نام «پل طلایی».
این مفهوم که یک قانون خیلی قدیمی چینی است، میگوید اگر دشمن به شما حمله کرد و از پلی بر روی رودخانهای گذشت، پل پشت سرش را خراب نکنید؛
➖چون وقتی دشمن بداند دیگر راه برگشتی ندارد، انرژی و تلاشش برای شکست دادن شما مضاعف خواهد شد.
➖در عوض بروید و پل پشت سرش را از طلا بسازید تا اگر خواست عقبنشینی کند، احساس کند که روی این پل طلایی، حتی عقبنشینی هم افتخار است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺