🍃 #بهشت_چند_در_دارد
درهای بهشت عبارتند از:
۱)باب المجاهدین
۲)باب المصلین (در نماز گزاران)🍃
۳)باب الصائمین (روزه داران)🍃
۴)باب الصابرین (صبر کنندگان)🍃
۵)باب الشاکرین (شکر گزاران)🍃
۶)باب الذاکرین (یاد آوران خدا)🍃
۷)باب الحاجین (حج کنندگان)🍃
۸)باب اهل المعروف،🍃
که امام صادق (ع) در این مورد میفرماید: «در کارهای نیک با برادرانتان رقابت کنید و از اهل معروف باشید، زیرا برای بهـشت دری است که به آن در معروف میگویند و داخل آن نمیروند و مگر کسی که در دنیا کارهای نیک انجام داده است»
📚 کتاب نور الثقلین، ج۴، ص۵۰۶
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕بیایید با باورهاى سمى خداحافظى كنيم:
۱- باور اينكه قربانى هستيم.
۲- باور به اينكه ميتوانيم ديگران را تغيير دهيم.
۳- باور به اينكه اگر جاى فلانى بودم زندگى بهترى داشتم.
۴- انتظار داشتن از ديگران و باور به اينكه ديگران بايد مطابق انتظار ما رفتار كنند.
۵- باور به اينكه براى رسيدن به كمال و احساس شادى حتما به حضور فرد خاصى نياز داريم.
۶- اينكه هميشه لازم است ثابت كنيم كه ما درست می گوييم و حق با ماست.
۷- نگران بودن درباره اينكه ديگران در مورد ما چه فكرى می كنند.
۸- باور اينكه گذشته ما، آينده ما را رقم می زند.
➖بهتر بود میگفتم بیاید به بلوغ ، آرامش و موفقیت سلام کنیم...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕در فرهنگی که "حرمت نفس" نیست همیشه "مقایسه" وجود دارد. مانند این جملات:
- خواهرت نصف توست و غذایش را خورده ولی تو هنوز نخوردی...
- دوستتو ببین چقد زرنگ و درسشو میخونه اونوقت تو...
- دختر خاله ات چه پیانویی می زند...
- برادرت پنج ساله که خانه خریده، اما پانزده ساله اینجاییم و خانه نداریم، خاک تو سرت و...
یعنی ملاک "مقایسه" است. مثل اینکه ما آمده ایم در این دنیا مسابقه بدهیم!
زیرا آدمی که حرمت نفس ندارد ، به این فکر است که چه کسی بالاتر و یا پایین تر است، زیباتر است، باهوش تر است و سر هر موضوعی در حال مقایسه است!
باور کنیم که بدترین کار دنیا مقایسه کردن است...!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕زمانی در زندگی می بَریم که
از اشتباه بیاموزیم
نه اینکه به آن بیاویزیم
➖اصلاً بسیاری از کارها در جهان
فقط از طریقِ اشتباه کردن ممکن می شود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال930
سلام خانم دکتر وقت شما بخیر یه سوال داشتم خدمتتون!
آیا ازدواج شخص تحصیل کرده که ارشد الهیات دارد با آقایی که فقط تا سوم ابتدایی خوانده اما بقیه مواردش مورد تایید او می باشد در آینده دچار مشکل نخواهند شد؟
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاور خانواده
سلام
ببین گلم با توجه به سطح دانش، دیدگاه و بینش افراد عوض میشه باز اگه دیپلم بود یه چیزی بینا بین بود و درک بهتری بود، این بنده خدا اصلا نمیتونه منظور شما از بیان یه حرف بفهمه و همین میتونه سرآغاز اختلاف باشه اینکه اون چه برداشتی میتونه داشته باشه از اعمال ورفتار و گفتار شما ویا شما چه برداشتی میکنید از اعمال ورفتار اون ...به نظرم بهتره که انجام نگیرد !!!!!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت139
فقط ... تو رووحت شیده- مرض ... خب دوس داری بهت امید واهی بدم؟ من که چیزی ازش نمیدونم ... با این چیزای محدودم نمیشه قضاوت کرد.. دوس ندارم تو به چیزی که ازش مطمئن نیسم دلخوش کنم نگاهمو دوختم به گلهای فرش ... کیمیا رفت تو فکرو یه کم بعد پرسید کیمیا- ببینم تا حالا بغل یا بوست نکرده؟ یا حس کنی که قصد انجامشو داره؟ - چطور؟ کیمیا- تو بگو سرم رو انداختم پایین ... - چرا ... شیدا دادش رفت رو هوا شیدا- آره دیوونه؟ پ چرا رو نمی کنی کصافط؟ - هیس بابا چه خبرته؟ کیمیا- خب بگو ... میخوام ببینم حالتاشو چطور حس کردی؟ معمولی بود.برادرانه بود؟ کجاتو بوسید؟
برو بابا ... کیمیا- خود دانی.. ولی چون خودمم تو یه رابطه عاشقانه بودم میتونم کاملا تشخیص بدم حس محمدو ... تو ام از بلاتکلیفی در میای ... دلم میخواست بگم.. راست میگف.. میتونس کمکم کنه.. بعلاوه اینا صمیمی ترین و تنها دوستام بودن. اروم گفتم - همه جامو ... چشاشون گرد شد ... شیده- یعنی چی؟ شیدا دست کشید روی لباش شیدا- اینم؟ خندیدم و گفتم - اووه.. تا دلت بخواد ... چشماشون هی گردتر میشد. شیدا- دیوونه احمق.. داری مسخره می کنی؟ - نه ولله ... شوخیم چیه ... شیده- عین ادم تعریف کن ببینم
کیمیا- بگو دیگه ... ما که بیرون ماجراییم میتونیم کمکت کنیم.. باور کن نفس عمیقی کشیدم ... چشمامو بستم و از شبی که تو حیاط صداسیما ازم عذرخواهی کرد با اون روش سکته دهنده.. تا حالا هرکاری کرده بود و حرفایی که زده بود و برام عجیب بود رو واسشون تعریف کردم ... چشمام رو که باز کردم قیافه هاشون دیدنی بود ... عین اونشبی که علی رو برای اولین بار شب عروسی دیده بودن. شیدا- یاحسین ... محمد ده بو فیشار؟ باز زد کانال ترکی.. شیده- اصلن فکرشم نمیکردم ... کیمیا- به خدا قسم دوستت داره شدیید ... اخه چطور شک داری دیوونه؟ - ابروی جفتمون رفت ... شیده- دیوونه ها ... آخه ما می خوایم بریم به کی بگیم؟ - به هرحال این اولین و آخرین باریه که این مسایلو واس کسی تعریف می کنم ... اینبارم مجبور بودم چون تنهایی مغزم به جایی قد نمیداد ... شیده بی توجه به حرفم گفت
عاطی کیمیا راست میگه ... منم مطمئن شدم که دوستت داره.. اصلا تابلوعه خداییش ... شیدا- تابلو کمه ... بنره بابا ... قند کیلو کیلو تو دلم آب میشد ... - چه فایده؟ دوسم داشته باشه هم که نمیگه ... شیدا- شاید اونم یه دلیل داره واسه خودش ... اخه کدوم برادری با خواهرش اینطور رفتار می کنه؟ منم مطمئن شدم که عاشقت شده ... کیمیا- یه خورده صبر کن تو ... نطقش وا میشه بالاخره.. شیده- راست میگه ... خیلی طول بکشه تا پایان قرار یه سالتونه ... بعد اون که میگه ... چنان با اطمینان حرف میزدن که خودمم ایمان آوردم. بی صبرانه منتظر صبح بودم. که دوباره محمد رو ببینم. دلم میخواست از همه حرکات و نگاهاش بل بگیرم. کم کم خسته شدیم و بلند شدیم رخت خواب هارو پهن کردیم. کیمیا هم کوچولوشو آورد تو اتاق و خوابیدیم. انقدر فکر و خیال کردم که خوابم برد. صبح فردا شروع عید دیدنی هامون بود. ما و شهاب اینا به علاوه شیدا و شیده. همه جا رفتیم و عیددیدنی و خوشگذرونی. تا سه روز فقط رفت و آمد می کردیم. از شانس
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت140
گند محمد خیلی عادی و معمولی صحبت می کرد. روز آخر دوباره خونه عزیز جمع شدیم. کلا ما شش نفر این چند روز رو باهم بودیم. طبق معمول چپیده بودیم تو اتاق و چرت و پرت می گفتیم. عصر بود. عزیز رفته بود جایی مهمونی شهاب و محمد هم که باهم بیرون بودن. این سه تا دختر هم خیلی باهم پچ پچ می کردن. شیدا از جا بلند شد و هممون رو کشید توی سالن پذیرایی و فلششو انداخت توش و استریو رو روشن کرد. چند تا اهنگ رد کرد. شیدا- بچه ها بریزین وسط ... - شیدا خل شدی باز؟ شیدا- کصافط نوزده ساله باهم زندگی می کنیم. من یه بارم رقص تو رو ندیدم ... بیا ببینم ... - من عمرا ... بلد نیستم ... شیده- لوس نشو بیا ... شیده رفت وسط و شروع کرد به تکون دادن بدنش. بعدشم شیدا. یکم بعد دست کیمیا رو گرفت و کشید وسط. سه تایی مشغول دیوونه بازی بودن. هر چی به من اصرار می کردن نمی رفتم. اصلاوبه جز اتنا تا حالا کسی رقص منو ندیده بود. اخر سر با دعوا و کتک رفتم وسط. یکم خجالت می کشیدم ولی وقتی دیدم همه حواسشون به خودشونه کم کم راحت شدم. یخم اب شد. شیدا- ای ناکس میگه بلد نیستم ... ببین چه با ناز هم می رقصه ... جلو محمد یه چشمه بری کار تمومه
همه خندیدن. - محمد مگه تو خواب ببینه ... کوچولوی کیمیا داشت دست و پا می زد و می خندید. عروسکش رو فرو می کرد تو زهنش و در می اورد. دلم ضعف رفت. از جمعشون زدم بیرون و دویدم طرف غزاله. ای جونم ... عزیز من. کلی ماچ و بوسه نثارش کردم. کیمیا امد بلندم کرد. شیدا- خب حالا که یخت وا شده یه بار تنها برقص ... می خوام نمره بدم ... - صفر می گیرم ... شیدا- تو چیکار داری ... برو وسط ... هلم داد وسط پذیرایی و یه اهن
گ باهال اورد. منم جو گیر شدم و رقصیدم. انصافیم خوب رقصیدم. برام دست زدن. بعد یکم دیوونه بازی رفتین تو اشپزخونه. هر کی یه مسوولیت به عهده گرفت تا شام رو درست کنیم. عزیز سپرده بود بهمون غذا رو. وسط کار دویدم و گوشیمو اوردم. اهنگی که محمد با صدای خودش اهنگ میثم ابراهیمی رو خونده بودو پلی کردم. - بچه این بودا اهنگی که می گفتم
گوش دادن. با چه لذتی. شیدا- ایمان دارم دیونته ... لبخند بزرگی زدم. شیده- خیلی توپ بود نه؟ کیمیا- اره خیلی ... خیلی ... دوباره مشغول کار شدیم و قورمه سبزی خوشمزه ای درست کردیم. اونقدر با هم بهمون خوش می گذشت که گذر زمانم رو حس نمی کردیم. تا به خودمون اومدیم داشتیم سفره شام پهن می کردیم و اماده بودیم. مامان و بابای من و شیدا اینا هم اومدن. با کلی شوخی و خنده شام رو کشیدیم و مشغول شدیم. - راستی شهاب ... تو شیرینی اشتی کنون رو هنوز بهمون ندادیا ... شهاب- من که شیرینی خریدم ... - نه اون همگانی بود ... باید به من و اقامون و شیدا و شیده پیتزا بدی ... هر چه سریعتر ... تا حالا هم حسابی تاخیر داشتی ... شهاب- باشه ... فردا ظهر پیتزا مهمون من؟ چشمام گرد شد
واقعا؟ الان یعنی قبول کردی ... یه همین راحتی؟ شهاب خندید. شهاب- چرا تعجب می کنی؟ خب اره دیگه ... با لهجه اصفهونی گفت. شهاب- فکر کردی تعارف اصفی بود؟ ما از اوناش نیستیم ... زد پشت محمد. هممون خندیدیم. محمدم سرش پایین بود و می خندید. چقدر دلم واسش تنگ شده. دلم برای خلوت و تنهاییمون تنگ شده بود. باز تو اصفهان هی زرت و زرت منو می گرفت می بوسید الان اینجا جلو مامان و بابای من نمی تونست دست از پا خطا کنه. مثل بچه های خوب می نشست یه گوشه. با ضربه شیده به پهلوم به خودم اومدم. اروم گفت. شیده- محمدو نخور ... شامتو بخور ... نگاهش کردم. - واا؟ شیده- والا ... دوساعته زل زدی بهش داری قورتش میدی؟ خندیدم. - اخه محمد خوشمزه ترس ... شیده- اون که میگفت حسرت به دلش مونده تو یه بار تستش...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ مواظب « نه » های زیادی باشید !
بعضی از کودکان یک « نه » صریح را جمله ای مستقیم علیه استقلالشان تلقی می کنند ، تعدادی جانشین های مفید هست که می توانند بدون مواجهه و برخورد ، قاطع باشند :
➖اگر امکان دارد « بله » را جانشین « نه » کنید .
➖می تونیم بریم بازی ؟
به جای « نه ، تو هنوز ناهار نخوردی » بگویید « بله ، البته کمی بعد از اینکه نهار خوردی »
➖برای فکر کردن کمی به خود وقت دهید .
می تونم خونه دوستم بخوابم ؟
به جای « نه ، تو هفته پیش اونجا بودی » بگویید « بذار در موردش فکر کنم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #صد_سال_دیگر
💠 برخی #تصورات و افکار، میتوانند حال بد ما را تغییر دهند. و حتی مانع انجام تصمیمات #غلط ما شوند.
💠 شخصی میگفت: گاهی که از دست همسرم #عصبانی میشوم و یا کینه و دلخوری از او دارم #چشمهای خود را میبندم و تصور میکنم #صد_سال دیگر کجا هستم.
💠 صد سال دیگر نه #من هستم نه همسرم و نه فرزندانم. بلکه همگی در #عالم_آخرت هستیم و فقط #اعمال و نیّات ما باقی میماند کما اینکه اجداد ما صد سال پیش، زنده بودند اما الان دستشان از این دنیا کوتاه است.
💠 گاه صد سال از زمان، #جلو بزنیم تا برای اصلاح گذشته و بدیهای خود به #عقب برگردیم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #ورود_به_خانه_ممنوع
💠 مردها از آوردن دوستان #خلافکار و #لاابالی به خانه خودداری کنند!
💠 اینگونه رفت و آمدها بر روی #رفتار، افکار و روان شما و فرزندان شما اثر #منفی میگذارد.
💠 علاوه بر اینکه اینکار #امنیت روانی همسر و فرزندان شما را به خطر میاندازد.
💠 گاه مشاهده شده است دوستان این شخص، به حریم خانواده او وارد شده و مسائل #خصوصی او را در بیرون از منزل بازگو کردهاند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕کدام شخصیت ها نباید با هم ازدواج کنند؟ .
برای پاسخ به این سوال بهتر است افراد را از لحاظ پنج بعد بزرگ شخصیتی مقایسه کنیم...
۱- بی ثباتی هیجانی (روان رنجورخویی) 👈ازدواج دو فردی که ثبات هیجانی ندارد موفق آمیز نخواهد بود چون هر دو دارای مشکلات هیجانی و عاطفی هستند .
۲- درونگرایی /برونگرایی 👈ازدواج افرادی که به صورت افراطی در دو سر طیف قرار دارند مشکل ساز خواهد بود چون از نظر علایق، فعالیت، صمیمیت و روابط بین فردی تفاوت بسیار زیادی با هم دارند. .
۳- انعطاف پذیری و باز بودن 👈ازدواج دو فردی که یکی تنوع طلب و تجربه گرا و دیگری محافظه کار و بسته، مشکلات ساز خواهند بود. .
۴- توافق و سازگاری اجتماعی 👈ازدواج افرادی که از لحاظ سازگاری اجتماعی با هم در تضادند، اصلا بهتر است که صورت نگیرد. نمره ی پایین معمولا با ویژگی اختلال شخصیت خودشیفته، ضد اجتماعی و پارانوئید همراه است.
۵- وجدانمندی 👈ازدواج فرد مسئولیت پذیر، وظیفه شناس، کمالگرا و وسواسی با فرد شلخته، بدون انگیزه پیشرفت، راحت طلب و غیر مسئول مشکل ساز خواهد بود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت141
کنی ... یه نیشگون ازش گرفتم. - بی ادب ... شیده- والا ... بوخودا ... مشغول خوردن غذام شدم. شیدا- اقا محمد دودقیقه بلوتوثتو روشن کن یه چیز باحال برات بفرستم ... عزیز- اخه سر سفره وقت این کاراست؟ شیدا- عزیز واجبه ... اقا محمد روشنی؟ محمد- بله ... یکم بعد شیدا پرسید. شیدا- الان نود درصد اومده ... فقط خواهشا صدای گوشیتو ببند ... با سوال به شیدا نگاه کردم. شیدا- میگم بهت ... اقا محمد اومد ... ببینش ... فقط صداشو ببندا ... محمد- چشم ... خیره شدم به محمد. یه قاشق گذاشت دهنش.
نگاهش به گوشیش بود. اول چشمامو ریز کرد. قاشق رو انداخت و گوشیشو برد نزدیکتر به صورتش. چشماش درشت شد. غذاش پرید گلوش. شهاب سریع زد پشتش. سرفه هاش بند نمی اومدن ولی از گوشیش هم چشم نمی گرفت. شیدا یه لیوان اب داد دستش. شیدا- طرف خودش بفهمه هممون رو با هم دار می زنه ... شیدا و شیده و کیمیا زدن زیر خنده. همه با تعجب نگاه می کردن. هر کی یه سوال می پرسید. محمد لیوان اب رو سر کشید و گوشیشو گذاشت تو جیبش. همش با غذاش بازی می کرد. یه لبخند خاصی هم رو لبش بود. تا بلند شدیم سفره رو جمع کنیم محمد عذرخواهی کرد و رفت تو حیاط. سفره جمع شد. داشتم دستمال می کشیدم به سفره که شیده رفت پشت پنجره. خندید و بچه ها رو صدا زد. پاک خل شده بودن همشون. به کارم ادامه دادم. کیمیا اومد جلو و دستمال سفره رو ازم گرفت. کیمیا- تو برو ببین شیدا چیکارت داره ... من تمیزش می کنم ... بلند شدم و رفتم کنارشون. شیدا- نگاه کن به بیرون اشاره کرد. نگاه کردم. محمد ایستاده بود و با لبخند یه گوشیش نگاه می کرد. یه دستشم تو جیبش بود. - خب چیه مگه؟
همین لحظه محمد صفحه گوشیشو بوسید. شیدا محکم کوبوند روپیشونیش. شیدا- دیدی؟ دیدی؟ دیدی چیکار کرد؟ هی من بگم عاشقته هی تو لبخند مسخره تحویلم بده ... دیدی؟ خیلی تعجب کردم از کاراشون. - شیدا تو رو مولا بگو چی فرستادی بهش؟ شیدا که هنوز تو شوک کار محمد بود گفت شیدا- بابا تو داستی می رقصیدی قایمکی ازت فیلم گرفتم ... سرشام فرستادم بهش ... میخواستم بببینم عکس العملش چیه؟ قلبم از کار ایستاد. - شیدا تو چه غلطی کردی؟ خیلی بیشعوری ... واقعا که ... داشتم با حرص می رفتم سمت اتاق که محمد اومد تو. رفتم داخل اتاق و درو کوبیدم. دختره احمق ... اخه این چه کار مسخره ای بود؟ داشتم حرص می خوردم و فحش می دادم که هر سه تاشون باهم اومدن تو.
- شیدا دیگه نه من نه تو شیدا- بابا به خدا فقط کار من نبود ... نقشه شیده و کیمیا بود ... با خشم بهشون نگاه کردم. شیده- بابا بیخیال ... کیمیا- میخواستیم بهت ثابت کنیم دوستت داره ... شیدا میگه گوشیشو بوسید ... - شماها چه دلخوشین ... داشته عکس ناهید خانومشو می بوسیده ... شیده- عاطی تو چرا اینقدر ایه یاس می خونی؟ بلند شدم و با حرص محمد رو صدا کردم. با خنده و گوشی به دست اومد تو. خواستم با یه حرکت سریع گوشیشو بگیرم که سریعتر از من دستش رو پس کشید. محمد- نمیدم ... - محمد تو رو خدا پاکش کن ... خندید. محمد- دیگه دیدم دیگه ... تموم شد و خِلاص ... می دونستم پاک نمیکنه. دیگه نتونستم اصرار کنم. نشستم رو زمین سرم رو گذاشتم رو زانوهام و زدم زیر گریه. چه زاری می زدم ... هر کی ندونه فکر می کنه چه خبر شده؟
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت142
دستای یه نفر پاهام رو محاصره کردن. چند ثانیه بعد دستاشو از کنار پاهام برداشت و سرم رو گرفت بالا. محمد بود. اون سه تا هم ایستاده بودن جلوی در و نگاهمون می کردن. محمد- مگه صددفعه به تو نگفتم حق نداری بریزی اینا رو؟ جوابشو تو دلم دادم. صد دفعه کجا بود؟ دو دفعه گفتی ... محمد- الان چی شده که داری که به خاطرش چشاتو اینطور بارونی می کنی؟ ها؟ ارزششو داره؟ باز سکوت کردم. خیره بودم به چشماش. خیلی حال می کردم که اصلا اهمیت نمیده بچه ها دارن نگاهمون می کنن و از صوری بودن ازدواج ما خبر دارن. تو دلم عروسی برپا بود. شاید اگه مستقیم رفتاراشو می دیدن راحتتر می تونستن بفهمن احساسشو. محمد- ببینم ... من حق ندارم یه عکس یا فیلم از زن خودم داشته باشم؟ - از زن خودت داشته باش ... بمن چه ... ولی فیلم منو پاک کن ... زنت که برگشت صبح تا شب ازش فیلم و عکس بگیر ... دندوناشو با حرص رو هم فشار داد. به بچه ها نگاه کردم. شیدا با دستش یه حرکتی رفت که رسما منظورش این بود که خاک تو سرت. محمد- ببین ... زن من تویی ... می فهمی؟ زن ... من تویی ... عاطفه نصر ...
اشکام ریختن. با انگشتاش گرفتشون. بلند شد. داشت می رفت. یه قدم برداشت ولی چرخید و باز اومد طرفم. خم شد و دستشو گذاشت پشت گردنم. پیشونیمو بوسید. یه بار ... دو بار ... سه بار ... دوباره صاف ایستاد و رفت. از جلوی در رد شدنی باز چرخید طرفم محمد- حرفمو همیشه یادت باشه کوچولو ... رفت. شیدا در و بست و نشست پشت در. شیدا- واای فشارم افتاد ... تا حالا صحنه پخش زنده ندیده بودم. شیده- به تو میگه کوچو