eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوال2⃣4⃣9⃣ مجازی_وانتخاب اشتباه من تا بهار 97با هیچ خانومی حرف نزده بودم حتی تو دانشگاه دختر های کلاسمون رو نمی شناختم معمولا....پارسال که بیست و چهار ساله بودم یعنی بهارش و درس رو به اتمام گفتم بگردم برای خودم یه همفکر پیدا کنم .... نمی خواستم خوانواده پیدا کنه چون سلیغشون با من فرق داره ....خلاصه این تو ذهنم بود ...تا این که تو تلگرام داشتم تو یه گروه مشاوره ازدواج چرخ می زدم که پروفایل های یه خانم نظر منو جلب کرد ...همه مذهبی بودن ...خب منم دنبال همچین ادمی می گشتم ...دلو زدم به دریا پیشنهاد دادم ...پیشنهاد ازدواج ....گفتم اشنا میشیم اگه همه چیز خوب پیش رفت خوانواده ها در جریان قرار می گیرن ... اون خانم اول تعجب کرد گفت اخه این دیگه چه نوعشه...مگه چند تا عکس می تونه شخصیت رو نشون بده ...گفتم خب یه درصدی رو نشون میده ...بقیش با اشنایی مشخص میشه ...خلاصه در حد یه ده ..پانزده دقیقه حرف زدیم در مورد رشته ...تحصیلات ...و شهر ....وغیره ... بعد بهشون گفتم میشه یه بار حضوری همدیگرو ببینیم ...گفتن ...خیر ....گفتم اگه با خواهرم یا ن مادرم بیام چی ؟....گفتن اگه تشریف بیارید قدمتون به روی دیده مهمان ما هستید و ولی خودتون بهتر می دونید معلوم نیست تا سال بعد من باشم یا نباشم ... من گفتم....بله ببخشید ...یادم نبود....ایشون ...با حالت دسپاچگی ..که من احساس کردم ...گفتن باور کنید همه چیز دست پدرمه و تصمیم گیرنده من نیستم...من هم گفتم خواهش می کنم تقصیر شما نیست که تقصیر منه که شرایطم درست نیست ... این جلسه هم تموم شد حرف زدن ما .... خلاصه ...گفتم میشه حضوری همدیگرو ببینیم ... ....ایشون گفتن .....میشه الان ببینمتون ؛ گفتم چطوری ؟....گفتن عکس ..من یکم فکر کردم ...دو تا از عکس هام رو فرستادم ...ولی از ایشون تقاضای عکس نکردم ...چون خوب نمی دونستم ....بعد دیدم خودشون یه عکس چادری با حجاب برام فرستاده ...پایینش نوشته ....اگه دیدید میشه بگید ....من اصلا قیافشون به دلم ننشست ....قلبم از ناراحتی داشت ...ایست می کرد ...که چی کار کنم ...چی بگم ....هیچی نگفتم ....نیم ساعت بعد مثلا یا یه ساعت بعد نوشته بود همه چیز مشخص شد ...موفق باشید ...یا علی ...یعنی این که من از قیافش خوشم نیومده ...فهمیده ... ولی پروفایل هاش منو عذاب میده....انگار داره با من حرف می زنه .... نمی دونم چی کار کنم ....می ترسم ...منتظرم ...باشه...خدای نکرده خواستگار هاش رو رد کنه به امید این که من خوانوادم رو راضی می کنم و می رم خواستگاری ... ....از طرفی می ترسم باز باهاش حرف بزنم ...چون می گم شاید فراموش کرده و اشتباه می کنم و مخاطب پروفایل هاش من نیستم ...نکنه باز همه چیز براش تجلی پیدا کنه ... پاسخ ما👇👇👇👇 @onlinmoshav
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده باسلام ازدواج از جمله اموری هست که حتما همه چیز اون باید به میل و رغبت خود آدم باشه تا جایی برای ای کاش باقی نمونه ! آدم هیچگاه از سر پرو فایل وچهارتا پیام ویه دوتا عکس نمیتونه شریک زندگیش رو انتخاب کنه ویا به طور کامل بشناسه! خداوند حق انتخاب رو به بنده هاش داده در همه موارد زندگی و فرموده اگه به تنهایی به نتیجه نرسیدی با دیگران مشورت کن ،تحقیق کن ،ودر کل از قوه عاقله خودتون استفاده کنید طرف میبینی شخص مورد نظر رو می شناسه در عین حال از در خونه اش هم اون ور رفته نشسته اند با هم صحبت هم کرده اند بعد خیلی راحت میاد میگه ببخشید ما به کار هم نمیاییم! مثلا از ظاهر طرف خوشم نیومد ویا دیدگاه مشترکی نداشتیم ویا خانواده هامون هم سطح نبودند !تازه خیلی وقتها حتی به طرف نمی گن که خوشمون اومد یا نیومد و راحت بی خبر می ذارن ومیرن و هیچ عذاب وجدانی هم ندارند بعد شما به خاطرفرستادن پیام وجدان درد گرفتی؟تازه اگه طرف بخواد فراموش کنه تو هی با پیام دادنهای بی مورد یه شک دیگه بهش میدی!؟بابا بی خیال !دیگه دست از سر کچلش بردار😉یه اشتباهی شده بعدش هم پی به اشتباهتون بردین و تموم شده رفته !اصلا سوای از ظاهر طرف که به دلت نبوده شما از دو منطقه جغرافیایی متفاوت بودین وهم فرهنگ هم نبودین واین خودش یعنی مشکل پس لزومی نداره که خود خوری کنی هم برای اون همسر زیاده هم برای شما !استاد کریم خودش حواسش به بنده هاش هست ونمیذاره که بدونه یار بمونند و حتما براش یه جفت خوب آفریده! پس بهتره که فکر زندگی خودت باشی وبه کیس پیش نهادی خانواده فکر کنی منم براتون آرزوی خوشبختی دارم لطفا دیگه به پرفایلش هم سر نزنید و اصلا به این اشتباه هم فکر نکنید ظاهر تا یه مدت مهم هست بعدش عادی میشه حتی اگه زشت ترین چهره باشه ویا زیبا ترین چهره مهم اخلاق نیکوی طرف هستش که ماندگار و عامل خوشبختی میشه !یک زشته وفادار ز دوصد حوری به..... آتش به زمستان ز گل سوری به اما در اولین لحظه که آدم طرف رو می بینه باید به دلش بشینه عکس خیلی چیز خوبی برای معارفه نیست مهم دیدن رو در رو هستش در کل ممنون از اعتمادتان موفق باشی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نمیدونم چرا گریه می کردم. شاید چون نمی خواستم درد کشیدنش رو ببینم. خصوصا که باعثش خودم بود. روی دماغشو بوسیدم. بلند تر داد زد. محمد- آخخخ ... نکن نکن ... دست نزن ... - دست نزدم به خدا ... اشکام ریخت روی صورتش. شروع کردم به بوسیدن دماغش. تند تند و پشت سرهم روی دماغشو می بوسیدمو معذرت خواهی می کردم. ساکت شده بود و نگاهم می کرد. واستادم. - محمد خوبی؟ با لحن پریشونی گفت. محمد- چرا گریه می کنی؟ - ببخشید دماغتو زخمی کردم ... خاک بر سرم ... صداش بلند شد. محمد- گور بابای دماغ من ... تو چرا گریه می کنی؟ صد فعه بهت نگفتم نریز اینا رو؟ نگفتم؟ با بغض گفتم - محمد ... محمد- من غلط کردم ... الکی دستم رو گذاشتم رو دماغم به خدا شوخی کردم ... اصلا سرت بهم نخورد می خواستم سربه سرت بذارم ... واس منه خاک برسر داری گریه می کنی؟ من اگه فقط باعث گریه ات بشم و نتونم شادت کنم باید برم بمیرم دیگه ... اوه اوه عصبانی بود. نمیدونم چرا رو اشکام انقدر حساس بود. قاطی می کرد وقتی گریه ام رو می دید. کاملا پریدم روش و محکم شروع کردم به بوسیدن تک اجزای صورتش. بدجور داغش به دلم مونده بود. - محمد قهر نکن دیگه ... خندید. محمد- یه بار دیگه ببینم سرچیزای الکی گریه می کنی کلامون میره توهما ... دعوات می کنما ... - چشم ... محمد- بی بلاا ... دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بینی ام رو گذاشتم رو بینیش. یه بوسه سریع رو لبام نشوند. از روش سر خوردم و خوابیدم رو تخت. چرخید طرفم و دوباره کشیدم تو بغلش. - من خوابم نمیاد ... بریم سحری درست کنیم؟ محمد- غذاهایی که علی برام می آورد همش تو یخچاله ... پر غذاس نگران سحری نباش بغضم گرفت ولی به خاطر محمد فرو دادم. - بمیرم برات الهی ... نفسش رو محکم فوت کرد بیرون. فهمیدم عصبانی شده. محمد- باز ... نذاشتم ادامه بده و سریع حرفشو قطع کردم. - ببخشید ... غلط کردم ... لبخندم رو بوسید. محمد- دور از جونت ... - ولی بی شوخی ... خیلی دلم می خواست همیشه یار و یاورت باشم ... دلم می خواست تو روزای سختی ات کنارت باشم ... تو روزای به قول خودت بی سرپناهی و و آوارگیت تو خیابونا ... تو روزای تنهاییت ... تو روزایی که کسی رو نداشتی تاییدت کنه و کمکت کنه. دلم می خواست اون روزا کنارت باشم ... ولی نبودم که هیچ ... خودمم دوباره باعث شدم اون روزا برگرده ... هرچند به مدت ده دوازده روز ... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. - حالا هم که اومدم ... زحمت کشیدم و تو روزایی اومدم که خداروشکر مشکلی تو زندگیت نیس ... همه چی داری ... دور و برت پر آدمه ... فقط یه نفر که نه ... همه دنیا می شناسنت ... همه ایران دوستت دارن محمد- آخه من قربون اون دل مهربونت ... اون روزا واسم امتحان بود ... باید بی کسی و تنهایی و ذلت رو تجربه می کردم تا به عزت برسم و یادم بمون از کجا به کجا رسیدم و مغرور نشم ... منظورمم از ذلت خوابیدن تو مغازه و پارک نیستا ... منظورم اون نگاهاییه که وقتی بهم می افتاد با نفرت و چندش ازم برگردونده می شد به خاطر سر و ضعم ... ولی حالا همه چی برعکس شده ... درباره این ده دوازده روزی که ازش گفتی هم باید بگم باز هم امتحان بود ... باید زجر می کشیدم از نبودنت ... باید فکر اینکه دیگه برنگردی منو هزار بار می کشت و زنده می کرد و تا مرز جنون می رفتم تا قدرتو بدونم ... قدر داشتنت رو ... یادم بمونه با سختی به دستت اوردم ... از گل نازکتر نباید بهت بگم ... ولی خدا خیلی بهم رحم کرد ... باور کن این زجری که تو اون پنج سال کشیدم یک هزارم این ده روز نبود ... هزار بار شکرش که زود تموم کرد این دوریو. چون میدونه چقد می خوامت و نفسم به نفست بسته اس ... می تونم قسم بخورم ... به ولای علی اگه یه روز دیر تر اومده بودی دیگه محمدی نبود ... تو به منزله روحی برای بدن من ... اگه یه روزم دیرتر اومده بودی دیگه رفته بودم ... دیگه از مردن نمی ترسم چون هزار بار تو این ده روز تجربه اش کردم ... تا مرز مرگ رفتم ... به خدای بالاسرم قسم ... تو جون منی ... جوجه من ... سرمو فرو کردم تو سینه اش. - آه محمد آدمو با بغض خفه می کنی بعد دعوا می کنی میگی چرا گریه می کنی؟ محکم فشارم داد به خودش و بحثو عوض کرد. محمد- میگما ... اگه می دونستم اونطوری می خوای دماغمو پشت سرهم بوس کنی ، می گفتم سرت خورد به لبم ... - ای پسر بی ادب ... سرمو گرفتم بالا تا گازش بگیرم که دلم نیومد. - می میرم برات ... زندگی من ... محمد- چاکرتم ... بوسیدمش. سرم رو فرو کردم تو گردنش و راحت خوابیدم ... بعد اینهمه عذاب و سختی ای که کشیدیم ... خواب شیرینی بود ... با صدای آلارم گوشی که برای سحر زنگ گذاشته بودیم همزمان از خواب پا شدیم. سریع پتو رو از روم کنار زدم تا بدوم سمت آشپزخونه و غذا گرم کنم. محمد دستم رو کشید. محمد- کجا خانوم؟ قدیما ضعیفه ها هر وقت از خواب پا می شدن شوورشونو یه ماچ آبد
ار می کردن ... براش زبون درآوردم. - اون قدیما بود ... منو گرفت و محکم گونه ام رو بوسید محمد- جالا میتونی بری ... اخرالزمون شده والا ... رفتم تو آشپزخونه و غذا رو گرم کردم. محمد رفت یه دوش ده دقیقه ای گرفت و تا برگرده من میز رو چیده بود. در حالیکه موهاشو خشک می کرد با لبخند وارد آشپزخونه شد. نشست روبروم و برا هر دومون غذا کشیدم. چشماش برق می زد انگار ... محمد- خدایا چه جوری شکرت کنم؟ زندگی برگشت به خونه ام ... لبخند زدم. محمد- پاشو بیا اینجا ... با تعجب پرسیدم - کجا؟ محمد- بیا بشین رو پام ... با لبخند بلند شدم و رفتم سمتش. دستم رو گرفت و نشوندم رو پاش. بشقابشو کشید جلو. یه قاشق هم برداشت. یه قاشق گذاشت تو دهن من و یه قاشق خودش خورد. اولین سحریمون کنار هم بود. تا اخر خودش غذا گذاشت توی دهنم. هر چند دقیقه یه بار با عشق منو می بوسید. واقعا خوشبخت بودم ... خوشبختی برای یه زن عشق بی اندازه شوهرشه ... و بهشت یه زن میون بازوهای مردیه که دوستش داره ... بهشت و خوشبختی رو داشتم ... و یه خدای گل که از همه اینا سرتر بود ... فرداش راه افتادیم به سمت شهرمون. ساعتی راه افتادیم که روزه من درست باشه. همه راه رو مثل خرس خوابیدم. حدودا 15 کیلومتر مونده بود به شهرمون که محمد بیدارم کرد. محمد- پاشو خوابالو ... حوصلم سر رفت ... چشمامو باز کرد و یه کش و قوسی به بدنم دادم. محمد- قبلنا کل راه به خاطر من بیدار و می موندی و سر به سرم میذاشتی تا دل ببری ... حالا که دله رو بردی راحت گرفتی خوابیدی فکر منم نیستی ... یه ابروم رو دادم بالا و نگاهش کردم. - من میخواستم دلبری کنم؟ نگام کرد. سرشو به نشونه تائید نشون داد و از ته دل خندید. میدونستم داره شوخی می کنه. - وای خدا کنه بابام بگه بهت دختر نمیده ... دلم خنک شه ... زدیم زیر خنده. با لهجه اصفهانی گفت. محمد- فک کِردی ... میگم دخدرد بخَی نخَی مالی خودمس ... - ای آدم زرنگ ... خب ... تازشم اگه بابام قبول کنه هم من دیگه اینطوری نمیام تو خونه ات با تعجب پرسید. محمد- چه طوری؟ - من یه چوب کبریت هم نیاوردم ... باید جهیزیه داشته باشم ... محمد- وا ... یعنی چی؟ محمد جدی میگم ... اصلا شوخی نیس ... اون موقع قضیه فرق می کرد وظیفه ات بود همه چیزم رو تامین کنی ... براش زبون درآوردم به خاطر حرفم. نگاهم کرد و خندید. محمد- الان که بیشتر وظیفه امه خب ... - نه محمد ... من اینطوری راحت نیستم ... محمد- آخه خانومم ... من خونه ام تازه اس ... حالا شاید یه سری از وسیله هام تازه نباشه ولی ... - دیگه بحث نکن ... حالا ببینیم چی میشه ... اصلا نه به باره نه به داره ... شاید تو جلسه خواستگاری ازت خوشم نیومد و ردت کردم ... باز زدیم زیر خنده. محمد- بیخوود ... از خداتم باشه ... شونه بالا انداختم. رسیدیم خونمون. زنگ رو که زدیم با کلی... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•دعاے روز •بیست و پنجم •ماه مبارڪ رمضان @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕اگر همسرت متوجه تغییراتت نمیشه ➖از همسرتون متوقع باشید که شما رو بیینه، ولی خیلی مهمه که این نیاز رو با ظرافت بهش بفهمونید ➖نه مستقیم بهش بگین: تو اصلاً من رو نمیبینی!! ➖مثلاً اگه رفتید آرایشگاه و ابروتون رو مرتب کرده اید، به همین سادگی نگید: شوهرم که این چیزها حالیش نمیشه! ➖بلکه از فرصت استفاده کنید. برید با ناز و خنده و شیطونی جلوش رژه برید و بگید یک دقیقه بهت فرصت میدم که بگی من چه تغییری کرده ام و گرررنه ... ➖اگه درست جواب داد که هرجوری خودتون صلاح میدونین تشویقش کنید، ➖و اگه درست نبود هم با شیطنت بگید این دفعه به خاطر ابروی خوشگلم میبخشمت! ... ➖خلاصه که عادتش بدید به تغییرات مثبتتون عکس العمل نشون بده @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕قبل از دل بستن،درِ دنیای احساسات را ببندید و درِ دنیای عقل تان را باز کنید تا بعد از دل بستن به عقل تان شک نکنید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕نگرشی ➖پنج سال دیگه یکی از ارزوهات این میشه که ای کاش میشد به پنج سال قبل برگردم و کار و هدفی رو که داشتم شروع می کردم و تسلیم نمی شدم . یک لحظه چشماتو ببند و تصور کن که این آرزوی تو برآورده شده و الان برگشتی به پنج سال قبل که همین امروز باشه و شروع کن به حرکت ، با اراده ای قوی و باوری قلبی . به سمت آرزوهایتان قدم بردارید و ادامه دهید . @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕در زندگی، یادم باشد که: با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند. از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم. ➖سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم : 1 . به همه نمی توانم کمک کنم 2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم 3 . همه من را دوست نخواهند داشت ....!! @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺