سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
باسلام
ازدواج از جمله اموری هست که حتما همه چیز اون باید به میل و رغبت خود آدم باشه تا جایی برای ای کاش باقی نمونه !
آدم هیچگاه از سر پرو فایل وچهارتا پیام ویه دوتا عکس نمیتونه شریک زندگیش رو انتخاب کنه ویا به طور کامل بشناسه! خداوند حق انتخاب رو به بنده هاش داده در همه موارد زندگی و فرموده اگه به تنهایی به نتیجه نرسیدی با دیگران مشورت کن ،تحقیق کن ،ودر کل از قوه عاقله خودتون استفاده کنید طرف میبینی شخص مورد نظر رو می شناسه در عین حال از در خونه اش هم اون ور رفته نشسته اند با هم صحبت هم کرده اند بعد خیلی راحت میاد میگه ببخشید ما به کار هم نمیاییم! مثلا از ظاهر طرف خوشم نیومد ویا دیدگاه مشترکی نداشتیم ویا خانواده هامون هم سطح نبودند !تازه خیلی وقتها حتی به طرف نمی گن که خوشمون اومد یا نیومد و راحت بی خبر می ذارن ومیرن و هیچ عذاب وجدانی هم ندارند بعد شما به خاطرفرستادن پیام وجدان درد گرفتی؟تازه اگه طرف بخواد فراموش کنه تو هی با پیام دادنهای بی مورد یه شک دیگه بهش میدی!؟بابا بی خیال !دیگه دست از سر کچلش بردار😉یه اشتباهی شده بعدش هم پی به اشتباهتون بردین و تموم شده رفته !اصلا سوای از ظاهر طرف که به دلت نبوده شما از دو منطقه جغرافیایی متفاوت بودین وهم فرهنگ هم نبودین واین خودش یعنی مشکل پس لزومی نداره که خود خوری کنی هم برای اون همسر زیاده هم برای شما !استاد کریم خودش حواسش به بنده هاش هست ونمیذاره که بدونه یار بمونند و حتما براش یه جفت خوب آفریده! پس بهتره که فکر زندگی خودت باشی وبه کیس پیش نهادی خانواده فکر کنی منم براتون آرزوی خوشبختی دارم
لطفا دیگه به پرفایلش هم سر نزنید و اصلا به این اشتباه هم فکر نکنید
ظاهر تا یه مدت مهم هست بعدش عادی میشه حتی اگه زشت ترین چهره باشه ویا زیبا ترین چهره مهم اخلاق نیکوی طرف هستش که ماندگار و عامل خوشبختی میشه !یک زشته وفادار ز دوصد حوری به..... آتش به زمستان ز گل سوری به
اما در اولین لحظه که آدم طرف رو می بینه باید به دلش بشینه عکس خیلی چیز خوبی برای معارفه نیست مهم دیدن رو در رو هستش
در کل ممنون از اعتمادتان
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت177
نمیدونم چرا گریه می کردم. شاید چون نمی خواستم درد کشیدنش رو ببینم. خصوصا که باعثش خودم بود. روی دماغشو بوسیدم. بلند تر داد زد. محمد- آخخخ ... نکن نکن ... دست نزن ... - دست نزدم به خدا ... اشکام ریخت روی صورتش. شروع کردم به بوسیدن دماغش. تند تند و پشت سرهم روی دماغشو می بوسیدمو معذرت خواهی می کردم. ساکت شده بود و نگاهم می کرد. واستادم. - محمد خوبی؟ با لحن پریشونی گفت. محمد- چرا گریه می کنی؟ - ببخشید دماغتو زخمی کردم ... خاک بر سرم ... صداش بلند شد. محمد- گور بابای دماغ من ... تو چرا گریه می کنی؟ صد فعه بهت نگفتم نریز اینا رو؟ نگفتم؟ با بغض گفتم - محمد ... محمد- من غلط کردم ... الکی دستم رو گذاشتم رو دماغم
به خدا شوخی کردم ... اصلا سرت بهم نخورد می خواستم سربه سرت بذارم ... واس منه خاک برسر داری گریه می کنی؟ من اگه فقط باعث گریه ات بشم و نتونم شادت کنم باید برم بمیرم دیگه ... اوه اوه عصبانی بود. نمیدونم چرا رو اشکام انقدر حساس بود. قاطی می کرد وقتی گریه ام رو می دید. کاملا پریدم روش و محکم شروع کردم به بوسیدن تک اجزای صورتش. بدجور داغش به دلم مونده بود. - محمد قهر نکن دیگه ... خندید. محمد- یه بار دیگه ببینم سرچیزای الکی گریه می کنی کلامون میره توهما ... دعوات می کنما ... - چشم ... محمد- بی بلاا ... دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بینی ام رو گذاشتم رو بینیش. یه بوسه سریع رو لبام نشوند. از روش سر خوردم و خوابیدم رو تخت. چرخید طرفم و دوباره کشیدم تو بغلش. - من خوابم نمیاد ... بریم سحری درست کنیم؟ محمد- غذاهایی که علی برام می آورد همش تو یخچاله ... پر غذاس نگران سحری نباش
بغضم گرفت ولی به خاطر محمد فرو دادم. - بمیرم برات الهی ... نفسش رو محکم فوت کرد بیرون. فهمیدم عصبانی شده. محمد- باز ... نذاشتم ادامه بده و سریع حرفشو قطع کردم. - ببخشید ... غلط کردم ... لبخندم رو بوسید. محمد- دور از جونت ... - ولی بی شوخی ... خیلی دلم می خواست همیشه یار و یاورت باشم ... دلم می خواست تو روزای سختی ات کنارت باشم ... تو روزای به قول خودت بی سرپناهی و و آوارگیت تو خیابونا ... تو روزای تنهاییت ... تو روزایی که کسی رو نداشتی تاییدت کنه و کمکت کنه. دلم می خواست اون روزا کنارت باشم ... ولی نبودم که هیچ ... خودمم دوباره باعث شدم اون روزا برگرده ... هرچند به مدت ده دوازده روز ... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. - حالا هم که اومدم ... زحمت کشیدم و تو روزایی اومدم که خداروشکر مشکلی تو زندگیت نیس ... همه چی داری ... دور و برت پر آدمه ... فقط یه نفر که نه ... همه دنیا می شناسنت ... همه ایران دوستت دارن
محمد- آخه من قربون اون دل مهربونت ... اون روزا واسم امتحان بود ... باید بی کسی و تنهایی و ذلت رو تجربه می کردم تا به عزت برسم و یادم بمون از کجا به کجا رسیدم و مغرور نشم ... منظورمم از ذلت خوابیدن تو مغازه و پارک نیستا ... منظورم اون نگاهاییه که وقتی بهم می افتاد با نفرت و چندش ازم برگردونده می شد به خاطر سر و ضعم ... ولی حالا همه چی برعکس شده ... درباره این ده دوازده روزی که ازش گفتی هم باید بگم باز هم امتحان بود ... باید زجر می کشیدم از نبودنت ... باید فکر اینکه دیگه برنگردی منو هزار بار می کشت و زنده می کرد و تا مرز جنون می رفتم تا قدرتو بدونم ... قدر داشتنت رو ... یادم بمونه با سختی به دستت اوردم ... از گل نازکتر نباید بهت بگم ... ولی خدا خیلی بهم رحم کرد ... باور کن این زجری که تو اون پنج سال کشیدم یک هزارم این ده روز نبود ... هزار بار شکرش که زود تموم کرد این دوریو. چون میدونه چقد می خوامت و نفسم به نفست بسته اس ... می تونم قسم بخورم ... به ولای علی اگه یه روز دیر تر اومده بودی دیگه محمدی نبود ... تو به منزله روحی برای بدن من ... اگه یه روزم دیرتر اومده بودی دیگه رفته بودم ... دیگه از مردن نمی ترسم چون هزار بار تو این ده روز تجربه اش کردم ... تا مرز مرگ رفتم ... به خدای بالاسرم قسم ... تو جون منی ... جوجه من ... سرمو فرو کردم تو سینه اش. - آه محمد آدمو با بغض خفه می کنی بعد دعوا می کنی میگی چرا گریه می کنی؟
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت178
محکم فشارم داد به خودش و بحثو عوض کرد. محمد- میگما ... اگه می دونستم اونطوری می خوای دماغمو پشت سرهم بوس کنی ، می گفتم سرت خورد به لبم ... - ای پسر بی ادب ... سرمو گرفتم بالا تا گازش بگیرم که دلم نیومد. - می میرم برات ... زندگی من ... محمد- چاکرتم ... بوسیدمش. سرم رو فرو کردم تو گردنش و راحت خوابیدم ... بعد اینهمه عذاب و سختی ای که کشیدیم ... خواب شیرینی بود ... با صدای آلارم گوشی که برای سحر زنگ گذاشته بودیم همزمان از خواب پا شدیم. سریع پتو رو از روم کنار زدم تا بدوم سمت آشپزخونه و غذا گرم کنم. محمد دستم رو کشید. محمد- کجا خانوم؟ قدیما ضعیفه ها هر وقت از خواب پا می شدن شوورشونو یه ماچ آبد
ار می کردن ... براش زبون درآوردم. - اون قدیما بود ... منو گرفت و محکم گونه ام رو بوسید
محمد- جالا میتونی بری ... اخرالزمون شده والا ... رفتم تو آشپزخونه و غذا رو گرم کردم. محمد رفت یه دوش ده دقیقه ای گرفت و تا برگرده من میز رو چیده بود. در حالیکه موهاشو خشک می کرد با لبخند وارد آشپزخونه شد. نشست روبروم و برا هر دومون غذا کشیدم. چشماش برق می زد انگار ... محمد- خدایا چه جوری شکرت کنم؟ زندگی برگشت به خونه ام ... لبخند زدم. محمد- پاشو بیا اینجا ... با تعجب پرسیدم - کجا؟ محمد- بیا بشین رو پام ... با لبخند بلند شدم و رفتم سمتش. دستم رو گرفت و نشوندم رو پاش. بشقابشو کشید جلو. یه قاشق هم برداشت. یه قاشق گذاشت تو دهن من و یه قاشق خودش خورد. اولین سحریمون کنار هم بود. تا اخر خودش غذا گذاشت توی دهنم. هر چند دقیقه یه بار با عشق منو می بوسید. واقعا خوشبخت بودم ... خوشبختی برای یه زن عشق بی اندازه شوهرشه ... و بهشت یه زن میون بازوهای مردیه که دوستش داره ... بهشت و خوشبختی رو داشتم ...
و یه خدای گل که از همه اینا سرتر بود ... فرداش راه افتادیم به سمت شهرمون. ساعتی راه افتادیم که روزه من درست باشه. همه راه رو مثل خرس خوابیدم. حدودا 15 کیلومتر مونده بود به شهرمون که محمد بیدارم کرد. محمد- پاشو خوابالو ... حوصلم سر رفت ... چشمامو باز کرد و یه کش و قوسی به بدنم دادم. محمد- قبلنا کل راه به خاطر من بیدار و می موندی و سر به سرم میذاشتی تا دل ببری ... حالا که دله رو بردی راحت گرفتی خوابیدی فکر منم نیستی ... یه ابروم رو دادم بالا و نگاهش کردم. - من میخواستم دلبری کنم؟ نگام کرد. سرشو به نشونه تائید نشون داد و از ته دل خندید. میدونستم داره شوخی می کنه. - وای خدا کنه بابام بگه بهت دختر نمیده ... دلم خنک شه ... زدیم زیر خنده. با لهجه اصفهانی گفت. محمد- فک کِردی ... میگم دخدرد بخَی نخَی مالی خودمس ... - ای آدم زرنگ ... خب ... تازشم اگه بابام قبول کنه هم من دیگه اینطوری نمیام تو خونه ات
با تعجب پرسید. محمد- چه طوری؟ - من یه چوب کبریت هم نیاوردم ... باید جهیزیه داشته باشم ... محمد- وا ... یعنی چی؟ محمد جدی میگم ... اصلا شوخی نیس ... اون موقع قضیه فرق می کرد وظیفه ات بود همه چیزم رو تامین کنی ... براش زبون درآوردم به خاطر حرفم. نگاهم کرد و خندید. محمد- الان که بیشتر وظیفه امه خب ... - نه محمد ... من اینطوری راحت نیستم ... محمد- آخه خانومم ... من خونه ام تازه اس ... حالا شاید یه سری از وسیله هام تازه نباشه ولی ... - دیگه بحث نکن ... حالا ببینیم چی میشه ... اصلا نه به باره نه به داره ... شاید تو جلسه خواستگاری ازت خوشم نیومد و ردت کردم ... باز زدیم زیر خنده. محمد- بیخوود ... از خداتم باشه ... شونه بالا انداختم. رسیدیم خونمون. زنگ رو که زدیم با کلی...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕اگر همسرت متوجه تغییراتت نمیشه
➖از همسرتون متوقع باشید که شما رو بیینه، ولی خیلی مهمه که این نیاز رو با ظرافت بهش بفهمونید
➖نه مستقیم بهش بگین:
تو اصلاً من رو نمیبینی!!
➖مثلاً اگه رفتید آرایشگاه و ابروتون رو مرتب کرده اید،
به همین سادگی نگید:
شوهرم که این چیزها حالیش نمیشه!
➖بلکه از فرصت استفاده کنید.
برید با ناز و خنده و شیطونی جلوش رژه برید
و بگید یک دقیقه بهت فرصت میدم که بگی من چه تغییری کرده ام و گرررنه ...
➖اگه درست جواب داد که هرجوری خودتون صلاح میدونین
تشویقش کنید،
➖و اگه درست نبود هم با شیطنت بگید این دفعه به خاطر ابروی خوشگلم میبخشمت! ...
➖خلاصه که عادتش بدید به تغییرات مثبتتون عکس العمل نشون بده
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕نگرشی
➖پنج سال دیگه یکی از ارزوهات این میشه که ای کاش میشد به پنج سال قبل برگردم و کار و هدفی رو که داشتم شروع می کردم و تسلیم نمی شدم . یک لحظه چشماتو ببند و تصور کن که این آرزوی تو برآورده شده و الان برگشتی به پنج سال قبل که همین امروز باشه و شروع کن به حرکت ،
با اراده ای قوی و باوری قلبی .
به سمت آرزوهایتان قدم بردارید و
ادامه دهید .
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕در زندگی، یادم باشد که:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم.
➖سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :
1 . به همه نمی توانم کمک کنم
2 . همه چیز را نمی توانم عوض کنم
3 . همه من را دوست نخواهند داشت ....!!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت179
ذوق و شوق اومدن استقبالمون. حالا انگار نه انگار که دیروز اینجا بودما. داخل خونه شدیم. بابام از جا بلند شد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت. ولی یکم سرسنگین رفتار می کرد با محمد. باباست دیگه ... تیریپ جذبه مردونه برداشته بود ... مثلا که دلخورم ازت ولی من که میدونستم عاشق محمده ... محمد با نگرانی نگاهم کرد. آروم زیر گوشش گفتم. - مثل اینکه رد شدی ... با حرص نگام کرد. - نگران نباش ... چیزی نیس ... محمد رفت جلو و با پدر دست داد. محکم دست بابا رو تو دستش گرفت. محمد- حاج آقا شرمنده ام ... ببخشید ... بزرگواری کنید ببخشید منو ... بابا لبخند عمیقی زد و محمد رو بغل کرد. بعد که از هم جدا شدن به شوخی گوشش رو گرفت و گفت. بابا- ای آقا پسر ازین به بعدحواست جمع باشه ها ... همه غش کرده بودیم از خنده. محمد- چشم حاجی ... دیگه حواسم هست ... رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و برگشتم. مامان هم از آشپزخونه بیرون اومد و نشست کنارمون.
محمد همچنان داشت عذرخواهی می کرد و توضیح می داد. بابامم هی سر به سرش می ذاشت. ولی همش هم با مامان خدا رو شکر می کردن که به خیر و خوشی همه چی تموم شده. محمد- حاج آقا ... مامان جان ... اگه اجازه بدید میخوام خانومم رو ازتون دوباره خواستگاری کنم ... این دفعه از ته دل ... ریش گرو میذارم ... جوری خندیدن که خونه ترکید. آتنا- آبجی من قصد ازدواج نداره ... میخواد درس بخونه ... محمد- درسم میذارم بخونه آتنا خانووم ... خلاصه بابام رضایت داد من زن محمد بشم ... بابا بلند شد و رفت تو اتاق و سریع دوباره برگشت پیشمون. یه کارت بانکی گذاشت جلوی محمد. بابا- همون نصف دیگه ی پول جهیزیه دخترمه ... کنار گذاشته بودم و اصلا قرار نبود و نیست که بهش دست بزنم چون واسه جهیزیه عاطفه اس ... بایدم برش داری وگرنه عاطفه بی عاطفه ... محمد- ای بابا حاجی آخه ... بابا- یا برش میداری ... یا تنها برمیگردی تهران ... والسلام ... دیگه بقیش با خودت ... طفلکی از خجالت اب شد ولی برش داشت. مجبور بود برداره.
مامانم که دید محمد حسابی خجالت زده شده و اصلا دلش نمیخواست اینکارو کنه کارتو از دستش کشید و گفت مادرم- خب حالا اینقدر قیافه نگیر پسر ... خودمون واسش خرید می کنیم ... محمد نفس راحتی کشید. محمد- من غلط کنم قیافه بگیرم ... - نصف بقیه پول هم که تو حساب منه
برای من فقط سودش که بهم می رسید کافی بود. اصلا از خودش خرج نکرده بودم. اخه احتیاجی پیدا نکرده بودم. افطار هم خودمون رو انداختیم خونه عزیز اینا. ما بودیم و دایی اینا. اول حیاط رو شستیم و سفره رو انداختیم توی حیاط خونه عزیز. عجب صفایی داشت. نزدیک اذان همه جمع شدیم دور سفره و هرکس مشغول راز ونیاز مخصوص خودش با خداش بود که اذان گفت و افطار کردیم. بلند شدم سینی چایی رو چرخوندم. هنوز ننشسته بودم که محمد به حرف اومد. محمد- همگی قبول باشه. جوابشو دادیم. محمد- یه موضوعی هست که با اجازه همه بزرگترای جمع علی الخصوص حاجی میخوام مطرح کنم ... عزیز- خیر باشه پسرم ... محمد- ایشالا که خیره عزیز جان ... قبلشم جسارتا باید عرض کنم به هیچوجه از خواسته ام کوتاه نمیام و منصرف نمیشم. بابا- محمد حواست باشه ها ... همه خندیدیدم. محمد گوشش رو مالید. محمد- حواسم هست حاجی ... ترکیده بودم از خنده.
مخصوصا با یاداوری اون لحظه که بابا گوش محمدو گرفته بود. عزیز- بذار ببینم پسرم چی میخواد بگه؟ بگو محمدجان ... محمد- عزیزخانوم جان ... من. میخوام واسه خانومم یه عروسی خوب بگیرم ... خودم شخصا ... عوض همه اون سختیایی که کشید و میخوام یه ذره با این جشن جبران کنم ... خواهشا نگین نه که این بزرگترین خواستمه ... تنهای تنها میخوام براش عروسی بگیرم ... چشمای هممون شده بود اندازه بشقاب. مادرم- اخه پسرم. محمد- مامان جان فقط قبول کنین ... امکان نداره که از تصمیمم برگردم ... اجازه هست دیگه حاجی؟ بابا- والا چی بگم؟ عروسی که گرفتیم ی بار ... محمد- توروخدا شرمندم نکنین ... اون که کاملا بیخودی و الکی بود ... میخوام یه مهمونی خوب بگیرم از شرمندگی درام ... والا تا اخر عمرم نمیتونم از خجالت تو چشای شما نگاه کنم ... عزیز- نه پسر اخه این چه حرفیه که تو میزنی ... بابا- حالا که اینطوره باشه قبول ... من میفهمم خجالت مرد از زنش چقد وحشتناکه ... هرکاری دوس داری انجام بده
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت180
اعتراض کردم. - نه بابا عروسی چیه؟ خجالت چیه؟ محمد باور کن اصلا اصلا اصلا نیازی به این کارا نیست ... خم شد و در گوشم گفت محمد- نمیخوام حسرت پوشیدن لباس عروس به دل کوچولوم بمونه ... شمام فقط به شوورت بوگو چشم اقا ... خندیدم و سرم رو انداختم پایین. شیدا- خب فک کنم عاطفه بدجور راضی شد دیگه ... حله؟ شیده- پس چی که حله ... همشون دست زدن و واسه خوشبختیمون دعا کردن. دیگه لال شدم. سفره هم جمع شد. نشستیم دور هم. محمد میگفت عید فطر. بقیه میگفتن یکم اونور تر. -
محمد به مامانتم زنگ بزن بگو دیگه ... بنده خدا کلی ناراحتی کشیده. کوبید رو پیشونیش. محمد- اخ اصلا یادم نبود ... گوشیو کشید بیرون از جیبش. عزیز به بهانه اینکه چای و میوه رو داخل خونه بخوریم همه رو کشید داخل خونه تا ما تنها باشیم باهم
محمد زنگ زد به مامان. جواب نمیداد. کلی خندیدم بهش. محمد- کوفت ... اونطوری نخند ... بوسم کرد. محمد- دیوونم کردی با اون خندیدنات ... - چیکارش کردی مامانمو که جوابتو نمیده ... محمد- تقصیر شماس بانو ... اونروز زنگ زده بود فقط بهش سه کلمه گفتم ... عاطفه. از پیشم ... رفت ... بعد نگو باتوصحبت کرده قضیه رو فهمیده با منم قهره ... جوابم که نمیده ... با گوشی من زنگ زدیم. سریع جواب داد. سریع موبایلو پاس دادم به محمد. محمد- سلام مامان بی وفای خودم ... محمد- مامان جوابمو نمیدی؟ ... محمد- ای من قربون سلام دادنت ... مامانی ببخش دیگ ... غلط کردم ... شما که دیگه میدونی چقد دوسش دارم این کوچولو رو ... عاطفه بخشید شما نمیبخشی؟ فک کنم مامانش به حرف اومد.
محمد براش همه قضایا رو تعریف کرد. باور نمی کرد. محمد گوشیو داد دست من و باهاش صحبت کردم. بنده خداها چقدر خوشحال شدن. محمد وقتی قضیه عروسی رو گفت بی چون و چرا قبول کردن و گفتن وظیفتم هس. کلی صحبت کرد با همه شون و قطع کرد. نفس راحتی کشید. منم خیالم راحت شد. محمد- خدایا شکرت ... فناتم ... خندیدم و تکیه دادم به دیوار پشت سرم. پاهام رو دراز کردم. محمد به پاهای دراز شده ام نگاهی کرد و لبخند قشنگی زد. محمد- آخ گفتی ... - منکه چیزی نگفتم ... محمد- همینکه پاهاتو دراز کردی یعنی با زبون بی زبونی گفتی سرم رو بذارم رو پاهات ... - خب بذار ... سرش رو گذاشت رو پاهام. نمیدونم من چرا اینقدر بی جنبه بودم. قلبم ریخت. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکیه دادم به دیوار و به آسمون خیره شدم. شروع کردم به حرف زدن با خدا. نمیدونم چه مدت گذشت. با صدای آتنا به خودم اومدم. ایستاده بود کنارم و آروم حرف می زد
آتنا- آبجی عزیز میگه میوه بیارم اینجا یا میاید تو ... به محمد نگاه انداختم. ای جانم خوابش برده بود. خیلی خسته بود طفلک. - بگو محمد خوابه ... یه کم بعد بیدارش می کنم میایم تو ... آتنا باشه ای گفت و رفت. دوباره نگاهم رفت سمت محمد. دستم رو فرو کردم لای موهاش. شروع کردم به نوازش موهاش ... خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم. دوباره موهاشو با سر انگشتام مرتب کردم. دست کشیدم روی صورتش. یه بار دوبار سه بار ... - آخه تو چرا اینقدر خوشگلی؟ جذابی؟ مردی؟ دوباره خم شدم و بوسیدمش. میخواستم باهاش حرف بزنم. حرفایی که اگه بیدار بود نمی تونستم بگم. - تو بزرگترین آروزی زندگیم بودی ... شاهزاده رویاهای دخترونه ام ... ولی خیلی دور از دسترس ... دوستت داشتم ولی به کسی هم مگه میتونستم بگم؟ میگفتن دختر هیجده ساله اشه هنو مثل بچه های ابتدایی عاشق خواننده و فلان و بیسار شده ... ولی خدا میدونه چقدر علاقه ام بهت عجیب بود ... حتی با اینکه میدونستم زن داری ... آخ که اه بدونی چی کشیدم ... از روز اولی که تو دستت برق یه حلقه رو دیدم ... داشتی پخش مستقیم اجرا می کردی ... اگه بدونی چی کشیدم وقتی درباره شروع زندگی مشترکت حرفاتو دیدم تو مجله ... اگه بدونی ...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺