.
#عقیق_35
حاج رضا علی خندید و گفت: نگفتم اینا رو که پنچر بشی! گفتم که یه خورده فکر کنی!
ابوذر هم خندید! فکر میکرد!
یعنی باید فکر میکرد!
مشق شب استادش رد خور نداشت!
به پشتی تکیه داد و به آسمان خیره شد! زیبا بود...که کسی در زندگی ات باشد و اینطور توی
ذوقت بزند!
و بعد بنشینی فکر کنی! به اینکه کجای معادالتت غلط بوده که جواب آخر با گزینه های پیش رویت
یکی نیست!
راست میگفت حاج رضا علی! راست میگفت....
محمد خوب محیط بازار را از نظر گذراند! و خب او هم مثل آیه اولین چیزی که به فکرش رسید
گلوی ابوذر بود!شاید ویژگی این بازار بود که این خانواده را مدام به فکر گلوی ابوذر بیچاره می
انداخت!لبخندی زد... متوکل تر از پسرش بود...امید داشت شد شد!نشد هم بازهم شده! آنچیزی
که خدا میخواست شده!
روبه روی مغازه حریر متوقف شد و از پشت شیشه محیط مغازه را دید زد...
بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد...عباس مشغول وارسی فاکتور ها و تطبیق آن با جنسها بود
سالمی کرد که عباس سرش را باال آورد:
_سالم علیکم بفرمایید!
_ببخشید با آقای صادقی کار داشتم
کمی جدی تر از قبل جواب داد:بفرمایید خودم هستم!
محمد به نظرش رسید باید با مردی به مراتب پیر تر از این مرد جوان مالقات کند به همین خاطر
گفت:فکر میکنم باید با آقای صادقی بزرگ مالقات داشته باشم!عباس با دقت سرتا پای مرد محترم روبه رویش را از نظر گذراند فاکتور ها را روی میز گذاشت و
محمد را دعوت به نشستن کرد و بعد به طبقه باال که معموال میتوانست پدرش را آنجا پیدا کند
رفت و او را صدا زد:بابا ... اینجایید؟
حاج آقا صادقی سرش را از روی قلیچه ای که مشغول وارسی اش بود باال آورد:آره عباس جان
اینجام... چیزی شده؟
_یه آقای پایینه میگه با شما کار داره
_کیه؟
_نمیشناسمش حاجی
بی حرف قالیچه را سر جایش گذاشت و همراه عباس از پله ها پایین آمد...
محمد به احترامش از جایش بلند و حاج آقا صادقی گرم با او سالم و احوال پرسی کرد و دعوت به
نشستن کرد و بعد دیالوگ معروف حاجی بازاری ها را خطاب به شاگردش بلند فریاد کرد:پسر دوتا
چایی بردار بیار...
عباس هنوز داشت با اخم به مرد روبه رویش نگاه میکرد ...
حاج آقا صادقی با خوش رویی خطاب به محمد گفت: خب جناب قدم رنجه فرمودید ...کاری از من
برمیاد؟
محمد موقرانه به پیرمرد خوش روی روبه رویش لبخندی زد و گفت: راستش مزاحم شدیم من
باب یه امر خیر!
عباس بیشتر اخمهایش را تو کشید و محمد لبخندش عریض تر شد! درست حدس زده بود او
برادر زهرا خانم بود!
حاج آقا صادقی خطاب به عباس گفت: عباس بابا یه سر به مغازه آقای سرمدی میزنی؟ چند تا
سفارش داشت مثل اینکه!
عباس چشمی گفت... همیشه از نخود سیاه بدش می آمد!همیشه
#عقیق_36
حاج آقا صادقی اینبار کمی جدی تر از قبل گفت: میفرمودید آقای...
_سعیدی هستم!
_بله آقای سعیدی
حاج آقا صادقی حدس میزد از هم صنفهایش یا یکی از بازاری های همین بازار باشد اما هرچه فکر
میکرد نه قیافه مرد روبه رویش را به یاد می آورد و نه حتی نام و نشانش را...
محمد اما با همان آرامش ذاتی اش صحبت هایش را ادامه داد:خب همونطور که گفتم برای امر
خیر مزاحمتون شدم...ما ایرانی ها هم که تا اسم امر خیر و میشنویم فکرمون میره سمت عروسی
و عروس برون و این حرفا...اومدم با اجازتون دختر خانمومتونو برای پسرم خواستگاری کنم
حاج آقا صادقی از ادب و لحن مرد روبه رویش خیلی خوشش آمد. لبخندی زد و گفت:
_اختیار دارید آقا سعیدی میتونم بپرسم شما از کجا دختر منو میشناسید؟ از بازاری های
همینجایید؟
محمد لبخندی میزند و میگوید: نه حاجی من بازاری نیستم...پسرم بازاریه!ولی من نیستم! در واقع
پسرم دختر خانم شما رو بهم معرفی کرد و دخترم تاییدشون کرد!
حاج آقا صادقی حس کرد از ادب و نزاکت پسر این مرد هم خوشش آمده...پسری که در این دور و
زمانه خودش شخصا به خواستگاری نرفته و بزرگترش را فرستاده...ادب! ادب این پسرک نادیده
جذبش کرده بود!
_چی بگم آقای سعیدی راستش آقا پسر شما نادیده یه سری چیزها رو به من ثابت کرده که
کنجکاوم ببینمش
_پس با اجازتون ما تو همین هفته یه شبی رو مزاحمتون بشیم!
حاج آقا صادقی تعللی کرد و گفت: این چه حرفیه شما مراحمید... خب این هفته پنجشنبه شب به
نظرم زمان خوبی باشه !
زهرا اما بی هدف به سقف اتاقش خیره بود! خنده اش گرفته بود که مثل دخترکان قصه ها پشت
پنجره نشسته است تا شاهزاده اش با پای پیاده به دنبالش بیاید و او را با خود ببرد!منتظر بود!!!
چند شب پیش زن عمویش جدی حرف پسرش را پیش کشیده بود و زهرا همان شب به مادرش
گفته بود جواب منفی را بدهند! خودش خوب میدانست دلدادگی پسر عموی 21 ساله اش به او
قصه دیروز و امروز نیست! ولی...
خوشحال بود از اینکه نه را گفته بود! و حاال منتظر بود! منتظر همان شاهزاده ای که مثل پسر
عمویش زیبا نبود! مثل او سوار بر ماشین آنچنانی سفید نبود تا بیاید و او را به قصر آرزو ها ببرد!
ولی عوض همه ی اینهاابوذربود!!!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
ننیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
خدایا 🙏
این عزت مرا بس که بنده تو باشم🙏
و این افتخار مرا بس
که تو پروردگار من باشی...🙏
تو آنچنانی که من می خواهم❤️
پس قرار بده مرا آنچنان
که تو می خواهی…🙏
بارالها 🙏
در دنیا وآخرت سعادتمندمان بفرما 🙏
آمیـــن یا رَبَّ🙏
براتون شبـــی آرام✨
خوابـــی شیرین😇
و رویاهایی زیبا و دست یافتـنــی✨
آرزومندم🙏
شبتون رویایی ✨🌙✨
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌼لحظه لحظه عمرتون معطر به
عطرصلوات برحضرت محمد و خاندان پاک و مطهرش 🌼
🍃🌼اللهمَّ صَلِّ علُى
🍃🌼مٌحُمٌدِِ وَالُ مٌحُمٌدِ
🍃🌼وعجل فرجهم
🌼در پناه امام زمان عج
آدینه تون پر برکت🌼
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ چگونه عشق و شور و حال دوران نامزدی را بعد ازدواج حفظ کنیم؟
➖حتما شنیده اید که خیلی ها معتقدند ازدواج باعث تکراری شدن زندگی مشترک می شود و شور و هیجانی که زوج در دوره نامزدی تجربه می کنند، نهایتا بعد از یکی- دو سال زندگی مشترک از بین می رود.
هرچند که روزمرگی بالاخره در پی تکرار روزها ناگزیر اتفاق خواهد افتاد اما راهکارهایی هم وجود دارد که می توانید با کمک آنها به رابطه تان رنگ و لعاب تازه ای بزنید و آسیب های تکراری شدن زندگی را كاهش_دهید.👇
1. کدامتان می توانید به بهبود رابطه زناشویی کمک کنید؟
در بیشتر رابطه ها، معمولا یکی از زوجین ارزش بیشتری برای احساسات قائل است و این فرد، همیشه خانم خانه نیست.
ببینید در رابطه شما کدامتان این احساس را بیشتر دارید؟ این فرد نه تنها خودش را مسئول می داند که همیشه از همه چیز مراقبت کند، بلکه به خاطر هوشیاری اش، می تواند عمق رابطه تان را هم تحت تاثیر قرار دهد.
2. با هم قرارهای عاشقانه بگذارید
یادتان هست اوایل آشنایی با بهانه و بی بهانه برای دیدن هم بیتاب_می شدید و قرار ملاقات های عاشقانه در رستوران، پارک، کافی شاپ، سینما و… می گذاشتید؟
یادتان باشد این قرار و مدارها فقط برای عاشق های تازه کار نیست؛ این کار ساده می تواند برای عشاق قدیمی هم جادو کند.
3. دوباره (یا سه باره) ماه عسل بروید!
ماه عسل ها (قطعا بدون حضور بچه ها) فقط برای تازه عروس و تازه دامادها نیست. سالی یک ماه عسل اصلا زیاد نیست! خیلی از مردم این سنت را مدام تکرار می کنند و کلی هم به آنها خوش_می گذرد.
4. سرگرم شوید!
بعضی کارهای دوتایی به خرج زیادی نیاز ندارد، فقط کافی است کمی خلاقیت به خرج دهید. ببینید چه بازی هایی مورد علاقه شما و همسرتان است و هر دو از آن لذت می برید.
5. به هم غذا بدهید
شام خوردن زیر نور شمع را امتحان کنید. گاهی هم دور سفره یا میز کنار هم بنشینید و برای هم لقمه بگیرید.
6. موسیقی دونفره
بعد از صرف شام که بچه ها به اتاق خودشان می روند، شما هم با همسرتان به اتاق خوابتان بروید، یک موسیقی ملایم بگذارید و با هم گوش کنید. مطمئن باشید اتفاق های خوبی خواهد افتاد!
7. برای عشقتان یادداشتهای عاشقانه بگذارید
یادداشت های عاشقانه ای که لای یک صفحه از کتاب، زیر بشقاب یا بالش پنهان شده باشد، مسلما لبخند_تحسین برانگیزی را بر لبان همسرتان خواهد نشاند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ تیپ خوشبین خوشگذران
➖این افراد به دنبال لذت جویی بوده و برونگرا ترین تیپ در بین نه تیپ انیا گرام هستند. تابع فلسفه اپیکور هستند که زندگی یعنی لذت بردن و دوری از درد . افرادی اجتماعی و رفیق باز هستند. معمولا همه فن حریفند و در چند چیز تبحر دارند و بسیار خوش بینند . همواره به دیگران امید می دهند، نگران نباش همه چیز درست میشه. اهل بلوف زدن و خالی بندی و یا غلو کردن هم هستند ( به خاطر لذت جوئی ، تنوع طلبی و هیجان خواهی بالا، احتمال گرایش به اعتیاد در این تیپ نسبتا زیاد است).
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺🌺☘🌺
➕تیپ وفاخو (ادامه انواع تیپ های شخصیتی)
وفاجو شکاک
➖این افراد به همه چیز سوء ظن دارند . افرادی محتاط هستند . می خواهند بدانند که در ذهن دیگران راجع به آنها چه می گذرد. نگران خیانت و بی وفایی دیگرانند . معمولا اضطراب دارند و دوست دارند وظیفه آنها در جایی که هستند مشخص و تعریف شده باشد
➕تیپ چالشگر قدرت طلب
➖این افراد به دنبال قدرت و تسلط بر دیگران هستند . دوست دارند مدیر و رهبر باشند و دستور بدهند . بسیار کنترل کننده هستند و آمرانه با دیگران رفتار میکنند . تمایل به دیکتاتور بودن دارند. اگر دیگران خصوصا زیر دستان آنها ،از آنان اطاعت نکند ، سخت بر آشفته و عصبی می شوند . در عین حال حمایت کننده هم هستند و از زیر دستان خود حمایت میکنند ولی به این شرط که آن افراد مطیع اوامر این عالی جنابان باشند.
➕تیپ صلح طلب
➖این افراد دنبال آرامش و صلح و آشتی با دیگرانند. همواره می خواهند بین دیگران میانجی شوند تا بین آنها آشتی بر قرار کنند. افرادی انطباق پذیر و تابع هستند . از درگیری و خشونت پرهیز می کنند و حتی شاید از آن می ترسند . نسبتا تنبل هستند . در تصمیم گیری ها مشکل دارند و ...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕هیچ چیز به اندازه ذهن تغییر یافته قدرتمند نیست.شما ميتوانيد ظاهر خود را تغيير دهيد ، محل اقامتتان راتغيير دهيد....
اما اگر ذهن خود را تغيير ندهيد ، همان تجربه مشابه دائما و بارها و بارها اتفاق خواهد افتاد. زيرا همه چيز به صورت ظاهری تغيير كرده است اما هيچ تغيير درونی صورت نگرفته است.
تمام مسائل تو را ،ذهنيت كنونی ات خلق کرده و اگر بخواهی مسائلت حل بشوند ، اين ذهنی که مسئله ساخته قادر به حلش نخواهد بود .
👈بنابراين ابتدا بايد ذهنيتت را تغییر بدهی.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
.
#عقیق_37
صدای بسته شدن در آمد و بعد سالم بلند عباس را شنید! حال و حوصله نداشت از خانه بیرون
برود و سالم و احوال پرسی کند! خودش را به نشنیدن زد و به کتاب بی نوایش نگاهی انداخت!!!
کلمات را میدید اما نمیخواند!
اگر نمی آمدند چه؟
مگر میشد نیایند؟
کلافه کتابش را بست و سر جایش گذاشت ...
به هال رفته و عباس را دید که خسته و با همان اخم همیشگی اش به مبل تکیه داده: سالم
داداش!
عباس با شنیدن صدایش چشمهایش را گشود...
کسل و بی حوصله جواب زهرا را داد
زهرا از این سکوت بیزار بود اما عباس همین بود !بعد مهربان همین بود...
بی حرف شربت آلبالوی خنک را روبه رویش گذاشت و بعد کنارش نشست عباس مدتی خیره اش
ماند و بعد بی هوا پرسید: زهرا تو سعیدی میشناسی؟
زهرا حس کرد به آنی تپش قبلش روی هزار رفته ... آب دهانش را قورت داد و گفت:سعیدی؟آ...آره
میشناسم
عباس جدی تر از قبل گفت:کیه؟ از کجا میشناسی؟
_هم دانشگاهیمه!
عباس خواست به سلسله سواالتاش ادامه دهد که صدای گریه امیرعلی کوچک از اتاقش بلند شد
و زهرا تقریبا بال در آورد و از کجایش بلند شد...
چقدر ممنون این برادر زاده کوچک با این گریه به موقعش بود.. با نشاط در اتاق را باز کرد و
امیرعلی را در آغوش گرفت و قربان صدقه اش رفت: جانم جانم ...چیه الهی عمه قربونت بره؟
گریه برای چیه؟ جان جان...
شوقی وصف ناپذیر در دلش خانه کرده بود! اگر عباس بپرسد صادقی میشناسد یا نه یعنی حتما
کسی پا پیش گذاشته
با خنده و شوخی اندکی امیر علی را آرام کرد خوب میدانست گریه عزیزکش برای گرسنگی است
به هال رفت و او را در آغوش عباس گذاشت و گفت: داداش یه دقیقه نگه دار این شازده پسرو
من برم شیر خشکشو آماده کنم!
عباس با کمی اکراه پسرک را در آغوش گرفت...هنوز هم دلش با این موجود بی گناه و معصوم
صاف نشده بود... امیرعلی همینکه در آغوش عباس قرار گرفت ساکت شد
عباس به این چشمهای متعجب نگاه میکرد و حس میکرد با تمام دلگیری هایی که از این موجود
کوچک دارد جانش برایش در میرود...
امیر علی نگاهش میکرد و لبخند میزد...معجزه اش همین بود که با همین لبخندش شادی را به دل
عباس هم می آورد...
امیرعلی... پسری که مهربان نه ماه انتظارش را کشیده بود و هر شب برای عباس تعریف میکرد
که چهره اش را چطور تصور میکند...
امیرعلی...نامی که مهربان عاشقش بود...
امیرعلی... وجودی که در بطن عشقش جان گرفته بود و حاال با آمدنش مهربانش رفته بود...
هنوز هم سخت بودیک سال زمان خیلی خیلی کمی برای فراموشی همسر عزیزش بود و او احمقانه
امیرعلی را مقصر نبود همسرش میدانست...زهرا در حالی که شیشه شیرش را تکان میداد او را از آغوش عباس جدا کرد ....
امیر علی با ولع شیر میخورد و زهرا قربان صدقه اش میرفت...
زهرا خیره به امیر علی گفت: عباس ...نمیخوای یکم برای بچه پدری کنی؟ یک سالش شده و تو
هنوز یه دست نوازش درست و حسابی سرش نکشیدی! گناه داره! عباس ... فکر میکنی مهربان
راضیه؟
عباس سکوت کرده بود و هیچ نمیگفت...اما در دلش اعتراف کرد که زهرا راست میگوید...گناه
امیرعلی چه بود؟ از جایش برخواست و بی حرف به اتاقش رفت ... خسته بود! خیلی خسته...
#عقیق_38
با خستگی راه روی بیمارستان را طی میکردم...دو شب مداوم در گیر فاکتور ها و حساب کتاب ها
بودیم و باال خره به همه سر و سامان دادیم و من چقدر سر ابوذر بیچاره غر زدم!
بابا دیشب خبر خوشی را برایمان آورد و آن هم این بود که ما باالخره آخر این هفته به خواستگاری
میرویم!
ابوذر خوشحال بود ..اما دیگر مثل قبل ذوق زده نمیشد و دست و پایش را گم نمیکرد!
گمانم میرود به ناز شصت حاج رضا علی و بادگیری های معروفش...!!!!
و من قرار بود خواهر شوهر شوم!
نسرین داشت با گوشی اش ور میرفت و من واقعا حوصله ام سر رفته بود از این اخالق جدید
دوستانم و البته آن ماسماسکی که تمام روابط این روزهای مردم را تحت تاثیر خودش قرار داده
بود...
بی هوا گوشی را از دستش قاپیدم و صدایش رفت باال...
_هیس اینجا بیمارستانه خانم محترم ...صداتو بیار پایین
کالفه گفت:این لوس بازیا چیه آیه؟ گوشیمو بده!
گوشی را در جیبم گذاشتم و خونسرد گفتم:خب از خودت بگو
خندید و به صندلی تکیه زد ... میدانست خودش را بکشد هم من گوشی را پس نمیدم.
_خبرا پیش شماست آیه خانم بالاخره آق داداشتون هم قاطی مرغا شد!
لبخندی رو لبهایم آمد و گفتم: کشت ما رو نسرین !!!
_به نظرت زود نیست؟
_چی؟ چی زود نیست؟
_سنشو میگم.. بیست و سه سال واقعا زوده!
_بنده خدا همینجوریشم در رفته! دوستای طلبه اش تو این سن بچه هم دارن!
متعجب میگوید: دروغ میگی!!مگه میشه؟
_چرا نشه! مردی که به بلوغ فکری رسیده و توانایی جمع کردن یه زندگی رو داره چرا باید اعذب
خونه باباش باشه؟
گویا هنوز باورش نشده میگوید: من واقعا دارم شاخ در میارم بابا دست مریزاد اینا چه زندگی رو
آسون میگیرن...
در حالی که ناخون شصتم ور میروم میگویم: آره به خدا! تازه اینقدر هم زندگی با مزه ای دارن!
بی هوا یاد مینا می افتم
و میگویم: اینا رو ولش کن راستی دیروز که نیومدم برای مینا چه تصمیمی
گرفتن؟ کی عملش میکنن؟
_آخر همین هفته البته دکتر واال گفت بنا به دالیلی نمیتونه خودش عملش کنه اما قرار یه دکتر کار
درست بفرستن براش
آه از نهادم بلند شد...نسرین نگران پرسید چیزی شده؟
_من آخر هفته شیفت شب نیستم و داریم میریم خواستگاری!
ایشی میکند و میگوید:خب توام آیه !انگار بچه اشه میره ان شاءالله سالم تر از قبل هم میاد بیرون...
گوشی اش را پس میدهم و میگویم: من میرم یه سر بهش بزنم میام.. سری تکان میدهد و گوشی را میگیرد...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺