نازنین:
#وقت_دلدادگی
قسمت 58
خانه را مثل همیشه مرتب کرد.همه جا را با وسواس عجیبی گردگیری کرد.سنگها را چند بار تی کشید .انگار که چند باز تمیز کند دیگر کثیف نخواهد شد.با جرم گیر حمام را تمیز کرد و برق انداخت.احتمالا بعد از او نیما حوصله تمیز کردن نداشت.لباسهای شسته اش را اتو کشید.عطر لباسهایش که بلند میشد مست و دلتنگ دوباره اشک میریخت.بعد از او دستهای دیگری تمام اینها را لمس میکرد آه نیما. ....خدا کند او هم ،هیچ کس را مثل فاخته نخواهد.همه را مرتب آویزان کرد.رو تختی را یک بار دیگر مرتب کرد.عکس روی میز توالت را از قاب در آورد.این هم سهم او از این زندگی.....ساک کوچکی آورد چند دست لباس درون آن ریخت بقیه هم در همینجا کنار لباسهای نیما باشد.کوله مدرسه هم دیگر به دردش نمی خورد.باید در خیابان کنار آشغالها می گذاشت.آرزوهایش را هم در سطل زباله می ریخت.دفتر سیاهش را در آورد تا پاره کند اما در هر سطرش اسم نیما بود.دلش نیامد .. لااقل در این دفتر سیاه نیمایش و آرزوهایش زنده باشد.آهی کشید جگرش سوخت.مانتو اش را پوشید ساک کوچکش را برداشت و به سمت در رفت.اما سخت بود دل کندن ... خیلی سخت ......در را باز کرد تا برود پاکتی جلوی در افتاده بود.ساکش را زمین گذاشت و پاکت را برداشت و د
وباره داخل آمد.روی مبل نشست و پاکت را باز کرد.برگه های سو نو گرافی و کلی برگه دیگر بود .هیچکدام را نخواند.حوصله نداشت.پاکت را روی میز پرت کرد و بلند شد.از میان پاکتها نظرش به گوشه عکسی جلب شد.باز هم عکس آن زن بود.پوزخند زد.اینبار اصلا حسودی اش نشد.اصلا خوشگل باشد که باشد.....دیگر فرقی نداشت.اما شکش برای برگه ها دو برابر شد .یکی از بر گه ها را برداشت.سونوی جنین بود.برگه را به پشت کرد تا ببیند چیزی در ان نوشته شده یا نه.نوشته ای با خودکار نظرش را جلب کرد
"این جواب سونوی پسر ته......به فکر حق و حقوقش باش"
بیشتر از بیست بار نوشته را خواند.پسرش....پسر نیما.....نیما پدر میشد و او.. .. در میان بهت و ناباوری،خنده عصبی اش سکوت را از در و دیوار خانه برداشت.انگار در و دیوار هم دولا شده بودند و با همهمه کلمه "پسر نیما "را تکرار می کردند.آه خدایا....جنگت زیادی نا برابر است ....حریف قدر می خواهد! نه فاخته ای که در کار خودش هم مانده است.اشکهایش را پاک کرد.با خودش تکرار کرد"خب بهتر....اصلا دیگه یاد منم نمی افته.. ..سرش به بچه گرم میشه"
اما خودش را گول می زد.مگرنه؟؟دلش آتش بود و خودش روی آتش دلش آب می ریخت.بی خیال اشک ریختن برای از دست رفته ها .....باید رفت...و قت تنگ است!!!!به کنار در رفت ....ساکش را هم برداشت.در را بست و ارام از خانه یارش همانطور که یکباره آمده بود...یکباره هم رفت
نگاهش به ماشین جلویی بود در حالیکه خم شده بود و در داشبورد ماشین دنبال چیزی می گشت.از کنار همان پارک رد شد.چند متری که جلوتر رفت محکم روی ترمز زد و به عقب برگشت.خودش بود. ..فاخته بود بایک ساک کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود.دنده عقب گرفت و دوباره جلوی پای او ترمز کرد.به خیال اینکه مزاحم است کمی آنطرف تر رفت.شیشه طرف شاگرد را پایین داد و صدایش کرد
-فاخته خانوم
برگشت .با دیدن چشمان متورم بارانی اش دستپاچه از ماشین پایین رفت.کنارش ایستاد.
-حالتون خوبه....این چه حالیه.. اینجا چی کار می کنین
بغضش ترکید.هول از اوضاع وخیم فاخته، در سمت فاخته را باز کرد.
-بشینین تو ماشین ...
فقط گریه می کرد.حاج و واج مانده بود چه کار کند.
-فاخته خانوم.. خواهش می کنم
آرام ساک را از دستش گرفت و توی ماشین گذاشت
-بفرمایین بشینین
فقط ایستاده بود و با چشمان رویایی اش مثل ابر بهار گریه می کرد.اینبار بلند تر صدایش زد
-فاخته خانوم...الان فکر می کنن مزاحمتون شدم ...صورت خوشی نداره ..بفرمایین
اشکش را پاک کرد.تازه انگار فهمیده بود در چه موقعیتی است .نگاهش روی فرهود ثابت ماند
-من ...من . می خوام برم
دهانش باز مانده بود
-برین؟! کجا می خواین برین.....این چه حالیه...با نیما دعواتون شده
گریه ممتدش اعصابش را بهم ریخت
-ای بابا!حرف بزنین
دستانش را روی صورتش گذاشت .صدای گریه بلندش ناراحتش می کرد
-کجا می خواین برین.....نیما می دونه
-.....
-بشینین لطفا!
فقط گریه می کرد.بلند داد زد
-فاخته بشین می گم
ادامه دارد...
@moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 شیوه تنبیه کردن همسر
🍃❤️ @moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال286
سلام
من ۳۱ ساله و همسرم ۳۲ ساله هستیم
۸ ساله که ازدواج کردیم و فرزندی نداریم
بعد از یه دوستی ۲ یا ۳ ماهه ازدواج کردیم و مستقل زندگی می کنیم
اگر از دیدگاه الان بخوام بگم مشکل از اول بوده و ما نمی دیدیم و الان دیگه خیلی شدید شده
واقعیتش اینه که من اصلاً نمی دونم از کجا باید شروع کنم.اگه بخوام احساسی که الان دارم رو بگم اینه که دارم بخاطر عذاب وجدان مشکلات بعد از طلاق برای همسرم و صادقانه تر شایدم ۳۰ یا ۴۰ درصد بخاطر عدم توانایی پرداخت مهریه زندگی رو ادامه می دم.
راستش با دید الانم ما کلاً غلط ازدواج کردیم.یه احساس نگاه اولی منجر به یه دوستی دو یا سه ماهه بدون هیچ معیاری و بدون هم کف بودن ...
من موقع ازدواج اصلاً آدم مقیدی نبودم ولی خوب همسرم از یه اعتقاداتی حداقلی(نماز خوندن و روزه گرفتن) برخوردار بود و انصافاً باعث شد من به راه بیام ؛ولی خوب مشکل از اونجا شروع شد که اعتقادات ایشون فقط در حد همون نماز و روزه بود و در همون حد باقی موند.در واقع ایشون منو تو یه راهی هل دادن و خودشون سر جایی که بودن پابرجا موندن.مثلاً خوب من در زمان آشنایی اصلاً آدمی نبودم که چادری و مقید بودن جزء ملاکهام برای ازدواج باشه در واقع درستش اینه که اصلاً ملاکی نداشتم ولی الان واقعاً چادری بودن و حجاب کامل زنم برام مهمه و همین برامون شده یه مشکل اساسی و باعث درگیری ؛هر بار بینمون صحبت از چادر و حجاب پیش اومد باعث جدل شد و گریه و داد و بیداد و در تمام این جدلها هم حرف ایشون این بود که تو مگه منو همینجوری ندیدی و اگه زن چادری می خواستی خوب میرفتی زن چادری می گرفتی و چرا از اول این حرفها رو نزدی و از این حرفها ؛هر چی هم براش توضیح میدم که من اون موقع اصلاً این آدم نبودم که بخوام از اول برات مطرح کنم فایده ای نداره
بعد میریم تو قسمت اینکه مگه من چی کم دارم و چی از من دیدی که این حرفها رو می زنی و مگه لباس پوشیدن من چجوری هستش ؛باز بهش می گم لباس پوشیدن تو جوری نیست اما با چادر خیلی بهتره و تو خیلی خوبی با چادر خیلی بهتر میشی و من اینجوری بیشتر دوست دارم باز کارساز نیست
بهش می گم خوب مگه تو نمی گی منو دوست داری ؛خوب کسی هم که یه نفر رو دوست داره می خواد هر جور طرف مقابلش می خواد باشه دیگه ؛منم واقعاً چادر رو دوست دارم ؛بهم میگه خوب تو بخاطر من چرا هیچ کاری نمی کنی.
در آخر هم که می رسیم به داد و فریاد از اونجایی که پرده حیاء بینمون پاره شد به فحش و ناسزا.
بعد یه مدت فکر کردم شاید به گفتن من حساس شده ؛یه مدت هیچی نگفتم تا اینکه دو سال پیش روز زن در کنار هدیه مالی که گرفتم براش یه چادر هم خریدم ؛اما بازم هم همون پروسه برام پیش اومد و به جزء سفر اربیعنی که رفتیم دیگه اون چادر رو سر نکرد.
از این دست اختلافات بینمون زیاده ؛مثلاً بهش می گم نمی خوام زنم با یه نا محرم حتی پسر خاله ۱۲ ساله اش دست بده یا شوخی زیاد از حد بکنه یا جلوی مهمون با سرافون بمونه ؛میگه تو افراطی هستی ؛مگه چیه اون هنوز به تکلیف نرسیده یا اگر با مهمون خنده و شوخی نکنی بی فرهنگی و مهمون موذب میشه ...
می گم زن ومرد باید واسه هم باشن ؛باید برا هم نردبون رسیدن به خدا باشن ،میگه تو چهار تا کتاب خوندی تو چهار تا گروه مذهبی رفتی چند تا هیئت رفتی جوگیر شدی فکر می کنی زندگی فیلمه ...
بعضی وقتا ازم سوالاتی می پرسه که مجبورم می کنه بهش جواب دروغ بدم ؛ازم می پرسه اگه یه روزی من بمیرم تو با عشقم سر می کنی یا ازدواج می کنی.
می گم اصلاً چه لزومی داره این سوالات رو بپرسی ؛مجبورم می کنه که بهش جواب بدم.
اگه بهش اعتقادم رو بگم که این دست خداست که کی زودتر بره و اون یکی حق زندگی داره ؛داد و بیداد که تو دوستم نداری و این عشق نیست و از این حرفا و بازم هم درگیری ؛مجبور میشم بهش دروغ بگم که با اعتقادم ۱۰۰ درصد در تضاده و خودم اذیت می شم.
یا مثلاً وقتی پیش مادرش هستیم و شروع می کنن به پشت سر کسی حرف زدن چند بار گفتم که اینکار رو نکنین ،این غیبته که جلوم جبهه گیری کرد ؛بعدش یکی دو بار وقتی شروع به غیبت کردن من پا شدم و رفتم آشپزخونه یا جای دیگه اومد که تو بی ادبی و به خانواده من بی احترامی می کنی و هر چی هم توضیح دادم افاقه نکرد.الان مجبورم بشینم و دم نزنم ...
یا وقتی تو فامیل عروسی مختلط میشه و من میگم که نمیام یا اگه بیام تو حیاط می مونم لهم جوگیر شدی دیگه ؛همه چی به جای خودش ؛نماز ک روزه جای خود احترام به مردم هم جای خود.یا میگه مگه تو آدم به دور هستی یا از خودت و چشمات مطمئن نیستی که این حرفها رو میزنی ؛خوب طبق اعتقاداتم باید بگم که هیچ کس از خودش مطمئن و نیست در معرض گناه قرار گرفتن اصلاً عقلانی نیست که بازم میشه همون اَنگ افراطی بودن و بی جنبه بودن و به خود شک داشتن ...
یا حتی وقتی با هم یه فیلمی تماشا می کنیم که مثلاً تو اون فیلم یه شخصیت داستان بخاطر اعتقاداتش یه کار درستی انجام میده یا مثلا از
یه
شخصی رد میشه بهم میگه اگه تو جاش بودی چیکار میکردی.
برای رد شدن از درگیری میگم ول کن اینا فیلمه داستانه ؛میگه نه جواب سوالمو بده.باز اگر نظر واقعیمو بگم که کارش درست بود میشه قهر و داد ؛دوباره مجبور می شم خلاف نظرمو بگم.
بهش می گم مگه تو خودت منو تو این راه نیاوردی ؛من که تو قید و بند هیچ چیز نبودم.خدا خواست و تو وسیله شدی برای به راه اومدن من(که اونم معلومه توش میلنگم و اصلاً در حدی نیستم که بخوام ادعا داشته باشم) ؛میگه خوب تو خودت میگی من تو رو به راه آوردم حالا برای من ادعای مسلمونی می کنی ؛من گفتم نمازت رو بخون و روزه ات رو بگیر نگفتم که برای من بشو آیت ا...
البته مشکلات ما فقط اعتقادی نیست تو مسائل خانوادگی هم مشکل داریم.مثلاً مادر من اخلاقیات خاصی داره که قبول دارم بعضی هاش اذیت کننده هستش ؛ اوایل وقتی موضوعی پیش می اومد و ناراحت می شد از دست مادرم من سعی می کردم آرومش کنم و بگم حق با تو هستش ؛تو خانومی کن بخاطر رضای خدا.بعد کم کم حساس شد که من در این مورد بهش حق میدم اما هر کاری می کردم که توجیه اش کنم که اون مادرمه و من نمی تونم چیزی بهش بگم کوتاه نمی اومد ،حتی چند بار مجبور شدم بخاطر اینکه بعد از موضوع با من درگیر نشه نسبت به مادرم تند بشم که بعدش باعث عذاب وجدان برای خودم میشد.
این اواخر که دیگه امکان نداشت بریم خونه مادرم و تو راه برگشت با هم دعوا نکنیم.
تا اینکه بهش گفتم دیگه نمی خواد بریم خونه مادرم.هی می پرسید چرا میگی نریم ،بعد چند بار بهش گفتم چون دیگه اعصاب جر و بحث و اعصاب خوردی رو ندارم ؛باز شروع کرد که من چقد ساده هستم که فکر کردم تو به فکر من هستی ،پس بگو به فکر خودت و مادرت هستی ...
خلاصه اینکه الان یه مدته که من دارم فقط خودمو و عقایدمو سانسور می کنم و هر چی ایشون میگه رو تایید می کنم ...
خدا منو ببخشه ولی الان یه مدته افتادم به مقایسه ایشون با خانم های محجبه و رفتارهای که اونا می کنن و ایشون میکنه.می دونم که این کار غلطه و اونا هم صد در صد کامل نیستن و هر کس یک عیب های داره همونطور که من خودم پر از عیبم ولی خوب اختلاف من و ایشون دیگه داره به ۱۸۰ درجه میرسه ...
یه مدت خیلی شدید به فکر جدایی افتاده بودم ؛حتی تحقیق کردم که اگه توانایی پرداخت مهریه رو ندارم شرایط اعسارش چیه ؛اما تو جستجوم دیدم که درسته طلاق حلال خداست ولی جزء منفورترین حلالهاست و برای کسی که با همسرش بسازه اجر جهاد داره و کلی حسنات ؛یه مدت سعی کردم که باهاش کنار بیام ولی هر چند روز در میون تو ذهنم میگذره که من واقعاً دارم اذیت میشم و تا کی میخوام خودمو سانسور کنم و مگه میشه یه عمر از خودمو اعتقاداتم بگذرم و مگه من چند بار به دنیا میام که بخوام بر خلاف میلم زندگی کنم ...
چند بار بهش گفتم بیا با هم بریم پیش مشاور ؛شروع میکنه به گریه که چرا کار ما به اینجا کشیده و من چقد بدبختم که تو حرفای منو نمی فهمی باید یکی دیگه برات توضیح بده که بفمی من چی میگم ؛بهش میگم خوب چی کار کنیم ،مگه مشاور چیه.میگه نه مساور مال اونایی هستش که عاشق هم نیستن اونایی که عاشق همن احتیاج ندارن به مشاور و من فکر می کردم که تو عاشقمی وگرنه باهات ازدواج نمی کردم و اگر کارمون به اینجا کشیده بیا از هم جدا شیم ؛که من دو بار از کوره در رفتم گفتم باشه بیا جدا شیم.شروع کرد به گریه که تو دیگه خرت از پل گذشته دیگه برای تو که چیزی نمیشه اومدی برای خودت یه چند سال خوش گذروندی الانم برو یکی از همون چادریهای که دوست داری بگیر ؛این منم که بدبخت شدم و منم عذاب وجدان میگرم و برخلاف اینکه ته دلم اینه که ایشون مقصره مجبور بخاطر تموم شدن گریه هاش برم عذرخواهی کنم.
ایشون هم که به عذرخواهی راضی نیست و تا بهش نگی که حق با تو بود من اشتباه کردم همون ادامه گریه و همون عذاب وجدان من ...
الان دیگه کار برام به جایی رسیده که وقتی بغلم میکنه یا میخواد منو ببوسه بهم احساس بدی دست میده که اگه جوابشو ندم که بازم عاقبتش سوالهای تکراری و دعواست ؛وقتی هم جواب احساساتشو می دم خودم احساس خوبی ندارم.
من الان توی رابطه جنسی هم واقعاً اذیت میشم و احساس خوشایندی ندارم.
الان چند ماهه که بهم میگه بچه دار شیم که من چون تکلیفم با خودم مشخص نیست واقعاً دارم اذیت می شم.البته نمی دونم اگه بگم خدا رو شکر درسته یا نه ولی خوب در هر صورت فعلاً تو این چند ماه حامله نشده ولی خوب من الان دیگه درگیریم با خودم خیلی شدیده،نمی دونم چطوری دوباره شروع به پیشگیری کنم که جنگ و دعوا نشه ...
لطفاً هر چه زودتر که ممکنه کمکم کنید.من ساکن گیلان هستم و تو گیلان هم هر چی گشتم مشاور خانواده مذهبی پیدا نکردم و دلمم نمی خواد پیش یه مشاور غیر مذهبی برم ...
ممنون از وقتی که میزارین.خدا خیرتون بده.یا علی.
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاورخانواده
باسلام
برای اینکه بتونیم یه ازدواج خوب داشته باشیم باید یه سری فاکتورها
رو درنظربگیریم مثل هم فر
هنگ بودن واعتقادات مشترک وغیره درست که رعایت نکردیت ولی از این قضیه ۸ سال گذشته واین زمان کمی نیست برای اخت گرفتن به همسرتون من این ازدواج رو بهش میگم الطاف خفیه الهی چرا که باعث شده شما به طرف خدا ودیانت کشیده بشید شکر خدا پس باید قدر دان ایشون باشید که عامل هدایت شدند وبهتر اینکه چند پله هم بالاتر واقع شدین برای ترغیب ایشون به ایمان بهتر وترقی در این زمینه باید که مرد عمل باشی وبا اعمال درست ورفتار صحیح وحسن خلق مشوق ایشون باشی خداوند به پیامبر فرمودند که اگه نبود حسن خلقی که به تو دادیم هیچ کس اطراف تو نمیماند وکسی به دین اسلام گرویده نمیشد پس پیامبر ما هم برای ترویج دین از حسن خلق نرمی ومدارا کردن استفاده کرد وحتی جاهایی هم که ناراحت میشد از دست مشرکان ونگران این بود که ایمان نیاورده اند خداوند فرمود که نزدیک است از غصه خودت رو به هلاکت بندازی اگر من بخواهم میتوانم همه انها را هدایت کنم توفقط وظیفه داری که مسیر درست رو بهشون نشون بدی ونگران ایمان اوردن وهدایت انهانباشی دقیقا این موضوعیت داره به شما که وظیفه دارید مسیر درست رو به همسرتان نشان دهید ومطمئن باش که اگر از حسن خلق وقول لین استفاده کنید حتما موفق میشوی ویه چیز دیگه این که ادم وقتی از لحاظ عاطفی به کسی نزدیک سعی میکنه که مثل او باشه پس به جای دوری از ایشون تا میتونی بهش نزدیک شو واگه بخوای نزدیک شی از لحاظ روحی باید توذهن خودت خوبیهای این خانم رو مرور کتی نه بدیهاشون رو بولدکردن بدی عاملی دوری روحی وروانی شما از ایشون میشه اقایون اگه از لحاظ روحی به هم بریزند دیگه رابطه جنسی خوبی هم نمیتونند داشته باشند ودیگه اینکه سعی کنید با درایت وسیاست مردانه خودتون رابطه بین مادر وهمسرتون رو گرم کنیدبدونه اینکه بخواین جانب کسی رو بگیرید ویا به کسی حق بدهید پس لازمه که نحوه صحیح ارتباط گیری رو بلد باشی ودر این زمینه مطالعه کنید سخن دیگه اینکه ازقیاس خود بادیگران دوری کنید چون این مقایسته کردن زهریه که به رگ وپی زندگیتون تزریق میکنید پس لزومی نداره که بعد ۸سال به جدایی فکر کنیدچون مشکل شما لاینحل نیست درواقع مشکل نیست فقط باید فن ارتباط گیری رو بیاموزید واز شاه کلید محبت استفاده کنید
@moshaver onlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
نمی دانم هم اكنون
در كجا مشغول لبخندی😊
فقط يک آرزو دارم🙏
كه در دنیای شیرینت🌸🍃
میان قلب تو با غم،
نباشد هیچ پیوندی🙏🌼🍃
ظهرتون سرشارازخیر وبرکت🌼🍃
شروع هفته تون گلبارون 🌸🍃
@moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺