۱۸ فروردین ۱۳۹۸
➕ خانمها بدانند
➖یکی از مواردی که باعث میشه شوهرتون نسبت بهتون سرد بشه و کمتر بهتون توجه کنه، شخصیت_وابسته شماست.
➖زن هایی که بیش از حد به شوهرشون متکی هستند ،و هیچوقت نمیتونن بدون شوهرشون تصمیم بگیرین ،زن های که با کوچکترین نگاه شوهرشون به یه خانم دیگه به هم میریزن و همه جا حواسشون به همسرشون هست و با نگاهش و رفتارش دائم همسرش را چک میکنه . اینجاست که شوهر احساس خفگی میکنه.
این خانم هر چقدر هم خوشگل باشه، هر چقدر خاص باشه، هر چقدر شیک باشه به مرور زمان جذابیت خودش را برای شوهرش از دست میده.
➖به این خانومها، زن های با روحیه قربانی میگن ، یکی از غیر جذابترین زن ها زنهای ضعیف و نق نقو هستند هر چقدر خانمی مستأصل باشه، همسرش بیشتر احساس مسئولیت میکنه که باید نجاتش بده، این حالت شوهرتون را در نقش والد و شما را در نقش کودک قرار میده .بنابراین جاذبه جنسی میانتون از بین میره.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۱۸ فروردین ۱۳۹۸
سوال893
باسلام . ببخشید خانم دکتر سوالی داشتم . ما خانواده ای پرجمعیت هستیم که همه ازدواج کردند و هر روز تقریبا یکی دوتاشون میان سر میزنند به پدر و مادر . وقتی خواستگاری میاد و به مرحله اینکه همدیگر رو بخوایم ببینیم من همیشه قرار میزارم بیرون بخاطر اینکه اصلا داخل خونه راحت نیستم اتفاقا بیشترشان از این نظرم استقبال می کنند نمی دونم چقدر کارم درست هست ؟
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام بعد تا الان به نتیجه نرسیدی!
اگه این کار درست بود که تا الان میبایست رفته باشی سر زندگی خودت نه اینکه هنوزم اندر خم یه کوچه باشی و هنوزم مشغول قرارملاقات گذاشتن باشی !!!!
وقتی طرف از در خونه آدم این ور میاد این یعنی عزت و احترام و مطمئن باش که آدم زودتر به نتیجه می رسه چون وساطت بزرگترها وحرفهای عاقلانه آنها باعث جوش خوردن معامله میشه پس دیگه این کار رو نکن تا انشاالله به نتیجه برسی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۱۸ فروردین ۱۳۹۸
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتدوازده
رفتیم داخل سلف. تازگیا همیشه قرص معده پیشم بود که نیم ساعت قبل غذا بندازم. چون خیلی درد می گرفت معده ام. بعد دانشگاه رفتم خونه دنبال آتنا که تو حاضر و آماده منتظرم بود. منم لباسامو عوض کردم و با هم دیگه رفتیم سر قراری که با شیدا و شیده داشتیم. از دور سر وکلشون پیدا شد. یه لبخند بزرگ روی لبهام نشست. آتنا- آبجی اومدن ... - اوهوم ... بالاخره تشریف آوردن ... بهمون رسیدن. همچین هم دیگه رو بغل کردیم که هر کی ندونه فکر میکنه چند سال همدیگه رو ندیدیم. انگار نه انگار که همین دو روز پیش با هم بودیم. امروز روز آزادی بود. شیدا- بالاخره دیدیم این روز رو ... - مگه امروز چه روزیه؟ شیدا- همینکه بالاخره تونستیم یه بار با خیال راحت بیایم بیرون ... و نگران نباشیم که کسی مارو ببینه ... پوفی کردم و گفتم - آره والا ... یادته با هزار تا بدبختی و دروغ می پیچوندیم بریم یه ساندویچ کوفتی بخوریم؟ شیدا پقی زد زیر خنده
شیدا- آره بابا ... حالا انگار چیکار می کردیم ... فقط می خواستیم همو ببینیم ... با غر زدن آتنا و شیده دست از مرورو خاطرات کشیدیم و وارد فست فود شدیم. بعد سفارش پیتزا یه گوشه دنج و خلوت پیدا کردیم و نشستیم. همین که جام رو تنظیم کردم شیده که روبروم نشسته بود گفت شیده- خب قاتل ... جدیدا کسی رو نکشتی؟ چهارتایی ترکیدیم از خنده. یه مدتی بود که تمرین نویسندگی می کردم. داستان کوتاه می نوشتم واسه مسابقه دفاع مقدس. خب دفاع مقدس و شهادت با هم بودن و از اونجایی که شخصیت هام شهید می شدن اینا خیلی حرص می خوردن و لقب قاتل رو بهم داده بودن. شیدا خودکارشو از کیفش درآورد و گرفت طرفم. شیدا- زود باش زود باش ... تا معروف نشدی به ما یه امضا بده ... - برو بابا دلت خوشه ... شیده- حال میده پر فروشترین رمان سال بشه ... - هیچ یه هفته نیست که وارد بازار شده ... ما ازون شانسا نداریم که ... ده نفرن بخرن ضایع نشیم کلاهمونو میندازیم هوا ... نمیخواد پرفروشترین بشه
با اومدن پیتزا های خوشگلی که بهمون چشمک می زدن بحثمون نیمه کاره موند. شیده یه تیکه از پیتزا شو گاز زد و گفت شیده- نمیشه ... نع. نمیشه ... آنتا- چی نمیشه؟ شیده- هیچی مثل اون قاچاقی بیرون رفتنامون نمیشه ... ولی خداییش یه مزه دیگه داشت ... همه تاییدش کردیم. آتنا اینطور وقتا که با هم بودیم زیاد حرف نمی زد. خوب می کرد خب ... ماها ازش خیلی بزرگتر بودیم.. شیده- راستی عاطی مگه من بهت نگفتم اون اهنگای محمدو از توش پاک کن ... چرا گوش ندادی؟ - میخواستم پاک کنم ... ولی نشد ... نتونستم ... اصلا بیخیال. حالا که دیگه گذشت ... بازم محمد ... بازم اسمش ... الان پنج ماهه که نامزد کرده ... هعی ... با هزار زور و زحمت بغضم رو همراه پیتزا فرو دادم و گفتم - بی معرفت چقدم حلقش به دستش میاد ... شیده و شیدا درمونده به همدیگه نگاه کردن
روز ها به سرعت پشت سرهم می اومدن و میرفتن. هفته های آخر ترم دو بود. تو این روزا همش امین بود و امین ... هر روز می دیدمش. بر خلاف ترم قبل که فقط هفته ای یه بار می دیدیمش. این ترم روزی چند بارهم می شد ... اولا همش غر می زدم که چرا این باید آیینه دق من باشه. ولی حالا می فهمم خدا فرستاده بودش واسه آروم کردن من. وقتی بود آروم بودم. وقتی بود انگار محمد بود. شاید مسخره می اومد به نظر بقیه ولی بوی محمدو می داد. شایدم ازسر محبت بیش ازحد وعجیبم به محمد نصر زده بود به سرم ... ولی با اینهمه نقش امین موحد تو زندگی من پررنگ تر میشد بدون اینکه نقش محمد نصر کمرنگ بشه. ولی اطرافیانم، یعنی شیدا و شیده سعی داشتن محمد رو از سرم بندازن. کاملا متوجه بودم که منو با امین موحد مشغول می کردن. هر وقت می خواستم در مورد محمد نصر حرفی بزنم می گفتن اونو ولش امین خان که از محمد در دسترس تره ... حالش چیطورس؟ خبر جدید؟ رفتار جدید؟ منو وادار می کردن بهش فکر کنم و رفتاراشو ارزیابی کنم. از سر دلسوزی هم اشتن اینکارا رو می کردن. متوجه بودم حق با اونا بود. باید کم کم محمد رو می ذاشتم کنار. فکر کردن بهش فایده ای هم نداشت؟ دوخط موازی ...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۱۸ فروردین ۱۳۹۸
۱۸ فروردین ۱۳۹۸
سلام ✋
طلوع صبحگاهتون🌸🍃
به شادابی گلهای بهاری 🌸🍃
روزتون به زیبایی شکوفه ها🌸🍃
و صبح زیباتون🌸🍃
سرشار از شادی و عشق 😍
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۱۹ فروردین ۱۳۹۸
۱۹ فروردین ۱۳۹۸
🔴 #نقش_کلام
💠حرفهای خود را با #کلام مطرح کنید؛ نه با #رفتار چرا که از کلام همان برداشت میشود که شما میگویید؛ ولی از رفتارتان هزاران برداشت میشود.
💠 رفتارهای توام با کم محلی و قهرگونه، کینهها، سوءظنها و اختلافات را #تشدید میکند!
💠 فقط #صحبت کنید با همسرتون تا او بداند ناراحتی شما #دقیقا از چیست؟
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۱۹ فروردین ۱۳۹۸
۱۹ فروردین ۱۳۹۸
➕ والدین ابدا حق ندارن عصبانی بشن.
➖پدر و مادرخشمگین میشن که یه احساسه اما حق ندارن عصبانی بشن که یه رفتاره.
➖اگه نمیتونین عصبانیت تونو اداره کنین بچه دار نشین.
➖بچه عصبانیت رو میاموزه، احساسه درموندگی و بیچارگی میکنه. اضطراب و وحشت پیدا میکنه و دچار نوع بد افسردگی همراه خشم میشن که خطر خودکشی هم به دنبال داره.
➖ما باید بدونیم عصبانیت رابطه رو به تنفر تبدیل میکنه و عشق رو به بی تفاوتی تبدیل میکنه.
➖ما با عزیزمون که نمیتونیم این رفتار رو بکنیم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۱۹ فروردین ۱۳۹۸
سوال894
سلام خسته نباشید..
ببخشید ی سوال دارم...من متاهل هستم و زیاد ذهنم به طرف رابطه جنسی میره و همسرم هم در هفته ۲ بار یا ۱ بار بیشتر میلی به رابطه نداره ومن گرمم و علاقه دارم..به همین دلیل باعث میشه بعضی وقتها ی لحظه فیلم های پورن بیبینم و ۳ الی ۴ دفعه ای شده که ی کم دیدم و الان عذاب وجدان شدید دارم و از خودم بدم اومده و فکر میکنم ب شوهرم خیانت کردم که اون میره کار میکنه و من اینکارو کردم..خواهشا کمکم کنید چ طوری وقتی تنها هستم ذهنم رو کنترل کنم که ب اون طرف کشیده نشم...الان انگار مغزم سنگینه و از خودم بدم میاد..خدا میبخشه؟
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
باسلام
معمولا فشار کار و سختیهای زندگی باعث میشه که آقایان خیلی نتوانند رابطه جنسی داشته باشند چون این رابطه مستقیم با روح و روان فرد در ارتباط است و جالب اینه که حتی اگه بهش فشار بیاری دچار استرس میشه واحساس ضعف میکنه وفکر میکنه که در این زمینه ناتوان هستش اگه این رویه ادامه پیدا کند حتی میتونه باعث عقیم شدن مرد و ناتوانی جنسی او شود یه خانم با درایت هیچگاه رفتاری نمی کنه که مرد زندگیش دچار اختلال بشه وباید بتونه به همسرش آرامش روحی روانی بده تا بتونه رابطه جنسی برقرار کنه ویا با ظاهری آراسته ولوندی های زنانه خودش میل اورا برانگیزد تا با میل خودش جلو بیاد والبته هفته ای دوبار نرمال هستش و بهتره که زیاده روی نباشه دیگه اینکه توصیه اکید میکنم که اصلاطرف فیلمهای پورن نری چون آسیب زننده است و باعث اختلال جنسی ودر آخر سردی جنسی میشه چون داری واقعیت زندگی خودت رو با بازیگران پورن مقایسه میکنی که اصلا درست نیست وبه زندگی و روان خودت آسیب میزنی و دچار گناه و عذاب وجدان میشی میدونی که چشم دروازه ورود گناه هستش و چقدر توصیه شده که چشمان خود را از گناه فرو بندید پس لطف کن دیگه ادامه نده و سعی کن تنها نمونی بیکار نباشی برای خودت مشغولیاتی درست کن حتما ورزش کن و خودت رو خسته کن وقتهایی که این فکر سراغت میاد پاشو وضو بگیر یا غسل کن ودو رکعت نماز بخون وبه خدا پناه ببر تا کمکت کند و انشاالله در مسیر هدایت باشی
در پناه خدا..
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۱۹ فروردین ۱۳۹۸
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتسیزده
دل بستن من به محمد چیز غیر عادی ای نبود و خیلی از دخترا دچارش بودن.. هم عاشق محمد بودن یا بازیگرا یا بقیه آدمای معروف ... ولی خودم که می دونستم این محبتم بیش از حده ... اون مرد واقعی بود واسم ... معنای واقعی یه مرد رو داشت.. شاید مخاطب خاصم بود و خیلی داشتم خاصش می کردم از سر محبت ... نمیدونم فقط میدونم که باید فراموشش کنم؟ دیگه هییچچ امیدی نبود ... قبل ازدواجش هم نبود ... با صدای زهرا از افکارم اومدم بیرون.. محکم خودشو کوبید رو نیمکت و کنارم نشست زهرا- پسره بیشووررر دلم می خواد خفش کنم ... وای خداا خندیدیم - باز چی شده؟ زهرا- عاطی مسخرم کرد ... دیگه دارم روانی میشم از دستش ... خیلی ناراحتم کرده.. - کی؟ کی اخه؟ زهرا- این یارو موحده ... - خب چیکار کرده مگه؟ درست بگو ببینم ... خیلی ناراحت بود.. شروع کرد به تعریف کردن.. زهرا- عاطی من خیلی چاقم؟
خندم گرفت. - نه چطور؟ برام تعریف کرد که دعواشون شده و اون امین هم چند تا تیکه انداخته بهش. وای خدا این پسر چقد شلوغ بود ... زدم زیر خنده. زهرا داشت حرص می خورد. بیشتر از همه از با مزه حرص خوردن زهرا خنده ام می گرفت زهرا: وای وای وای ... دلم می خواد دونه دونه موهاشو با موچین بکنم جونش دربیاد ... یعنی من اینقد بزرگم که از پشت سر من تخته رو نمی بینه؟ اونم کی؟ امین نردبون ... وای خداا انقد خندیدم که دلم درد گرفت. زهرا که با تعریف کردن و فحش دادن یکم حالش بهتر شده بود شروع کرد با من خندیدن. خیلی بامزه بود خداییش. بعد دانشگاه زنگیدم به مامان و با کلی خواهش و تمنا و التماس ازش خواستم بذاره یکی دوساعت برم خونه دایی اینا و بعدش بیاد دنبالم. بالاخره راضیش کردم و بعد کلاسام رفتم اونجا و هم چی رو براشون تعریفیدم. انقده خندیدیم که حد نداشت. شیدا- وای خیلی پسر باحالیه من باید ببینمش ... جون من عاطی ... - خو چطور نشونت بدم؟
یهویی مغزم جرقه زد ... - هاا ... فیس بوک ... ریختیم سر کامپیوتر و تو اف بی دنبالش گشتیم تا بالاخره پیجشو پیدا کردیم. چه عکسای قشنگی رو گذاشته بود کصافط. شیدا- وااوو ... خوشگلساا ... - معلومه ... کسی که کپیه محمد باشه خوشگله دیگه ... شیدا- عاطی خدایی خیلی شبیهشه ... - اینم شانس ماست دیگه ... آهی کشیدم و ماوس رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم تو پیج محمد نصر ... وسط راه نتش قاطی کرد و کامپیوتر هنگ کرد. شیدا- بیا اینم شانس شماس.. بابا همه عالم و آدم دارن بهت می گن محمدو بیخیال امین رو عشقه ... این زبون بسته هم با زبون بی زبونی گفت دیگه ... یه ربعی طول کشید نت دوباره درست بشه و بتونم برم تو پیج محمد.. همین که صفحه اش رو باز کرد دهنم اندازه غار باز مونده بود. چشام داشت ا زحدقیقه میزد بیرون ... مگه میشه اصلا هم چین چیزی؟
عکس امین روی کاور محمد نصر بود ... ! زبونم لکنت گرفته بود - شیداا ... یعنی چی؟ این یعنی چی؟ شیده- شاید خودشه ... - زر نزن بابا این عکس الان تو پیج امین هم بود ... تازه اونقدرا هم شبیه نیستن که نشه تشخیصشون داد از هم ... شیده- نمیدونم که والا شیدا- خو شاید فامیلن ... - واو ... دو سه روز فکرم فقط مشغول این قضیه بود که بالاخره تصمیم گرفتم دوباره برم چک کنم. هضم این قضیه واسم خیلی سخت بود. آخرین کلاسو پیچوندم و رفتم سایت. دوباره پیج محمدو چک کردم. اووفففف همونطور که فک می کردم اشتباه شده بود. اصلا عکس کاور محمد یه چیز دیگه بود و مدتها بود که عوض نشده بود. زنگ زدم به شیده و بهش گزارش دادم.. - شیده اون عکسه اشتباهی اونجا بودا شیده- اخه چطوری؟
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتچهارده
چیزه ... خط رو خط شده بود دیگه ... ما قبلش تو پیج امین بودیم بعد نت قاط زد و نگو دوتا پیجو روهم باز کرده ... شیده- جل الخالق ... چقد تعجبامونو الکی هدر دادیم واسه خاطر اون ... - خخخخ همونا بوگو ... بعد یکم دیگه صحبت قطع کردیم. محمد یه آهنگ جدید خونده بود. اهنگشو با گوشیم دانلود کردم و هندزفریمو گذاشتم روگوشم و در حالیکه آهنگو پلی می کردم از سایت زدم بیرون ... یه مود غمگینی داشت آهنگش. نشستم روی چمن زیر سایه یه درخت تو محوطه. زانوهام رو بغل کردم. باز این صدای نفساش دیوونم کرد. هواییم کرد. بغضم رو ترکوند. گریه کردم هنوز آهنگ به نیمه هم نرسید بود. متوجه زهرا شدم که داره میاد طرفم. سریع اشک هام رو پاک کردم. اومد جلو بلندم کرد و خیره شد تو چشمام زهرا- گریه کردی؟ - نه واس چی؟ زهرا- منم پشت گوشام مخملیه. بغضم داشت خفم می کرد. یهو خودم رو پرت کردم تو بغلش و زدم زیر گریه
زهرا- عاطی چی شده؟ - زهرا دارم میمیرم ... زهرا- خدا نکنه ... دیوونه سرمو ازخودش جدا کرد و بهم نگاه کرد. چشمش خورد به هندزفریم و قضیه رو فهمید. محکم خوابوند تو گوشم. زهرا- صد دفعه بهت نگفتم حق نداری آهنگاشو گوش بدی؟ تموم کن عاطفه ... تا کی میخوای خودتو عذاب بدی آخه؟ هندزفریو با خشنوت از گوشم کشید بیرون و اشک
۱۹ فروردین ۱۳۹۸