#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتبیست
.:
- خانم رادمهر ... حالا که شما زحمت کشیدید و تا اینجا تشریف آوردید باید بهتون بگم که من از رمان شما خیلی خوشم اومده و اگه هم می خواستم ببینمتون به خاطر این بود که یه تشکر اساسی داشته باشم ازتون بابت اینکه از متن اهنگام به این به این زیبایی توی رمانتون استفاده کردید. .. واقعا ممنونم ... سرش تمام مدت پایین بود و اصلا نگاهم نمی کرد.
احساس می کردم وجودش پر از آرامشه ... خیلی آروم بود ... اصلا انگار نه انگار که الان دعوت شده به خونه یه خواننده معروف ... خیلی عادیه ... تو همین افکار بودم که عروس خانم با سینی چای بالاخره تشریف آوردن بیرون و اول به خانم رادمهر تعارف کرد و بعدش به من و خودش هم نشست جایی که بتونه هردو مون رو زیر نظر بگیره ... مثل اینکه پسندیده بود رادمهرو ... دیوونه ... بالاخره دختره به حرف اومد رادمهر- شما بزرگوارید ... کاراتون واقعا عالی هستن و باعث افتخار من بود که ازشون استفاده کنم ... حال خوبی نداشتم و جملاتش حرفای ناهیدو به خاطرم آورد و همش توی سرم می پیچید که محمد تو بی نظیری و حرف نداری ... و صدای مرتضی که خاک تو سرت که هنوزم دوسش داری ... و همش تصمیم خودم برای برگردوندن ناهید ... ولی چطوری؟ مرتضی که ازش بعید بود اینهمه مدت ساکت بمونه به حرف اومد. داشتم کم کم به این فکر می کردم که ببرمش دکتر یا تخم کفتر بگیرم براش ... مرتضی- خانم رادمهر ... بازم معذرت که اون دروغو سرهم کردم ... راستی شما با این سن کمتون چطور نویسنده شدین؟
آخه یکی نیس بگه به تو چه فضول ... ولی نه ... حداقل یکی باهاش حرف میزد ... من که حوصلشو نداشتم. زشت بود اینهمه راه رو اومده به خاطر ما دودقیقه ای هم بحث رو تمومش کنیم و بفرستیمش بره ... ولی چرا اصلا نگاهم نمی کرد؟ نه خود شیرینی ای ... نه لبخندی ... نه درخواست امضا و عکسی ... نه چیزی ... واای محمد باز اعتماد به نفست به قول مرتضی زده بالاها ... آخه بدبخت مگه تو کی هستی؟ حتی نتونستی زنتو نگه داری ... ناهید ... بازم ناهید ... هیچی از حرفای این دوتا نفهمیدم. سعی کردم خودم رو از افکارم دور کنم و به بحث مرتضی و رادمهر گوش کنم. و لب بازهم فقط ناهید جلو چشمام بود. با صدای رادمهر به خودم اومدم ... - بله ... من که کلا عاشق شعر و داستان و موسیقی هستم ... مرتضی- قصد دارید ادامه بدید؟ دوباره رادمهر یه لبخند تلخی زد و بعد کمی سکوت گفت - راستش من عاشق نوشتن هستم ... همیشه نوشتن مطلب بیشتر آرومم می کرد تا خوندن نوشته ... الانم دوساله که درگیر این رمانم و حدود چهار ماه پیش چاپ شد ... و من خیلی دوست دارم ادامه بدم ولی خب ... مرتضی- ولی چی؟ خدایی نکرده مشکلی هست؟ رادمهر- نه ... مشکل به اون صورت که نه ... فقط خب من ... یعنی کسی نیست که حمایتم کنه ... حالا از هر لحاظ ... حتی واسه روحیه دادن و تشویق کردن ...
به خاطر همین فکر نمی کنم موفق بشم. واای الان بازم پیچ دهن مرتضی شل میشه ... شروع میکنه به نصیحت و مشاوره و برنامه دادن ... دوباره غرق افکار خودم شدم. نمیدونم چرا امروز اینقدر یاد ناهید می افتم. صدای رادمهر تو گوشم می پیچید. رادمهر- آخه کسی نیست کمکم کنه ... مرتضی راست می گفت. صداش قشنگ بود. صدای صحبت های مرتضی و رادمهر با هم قاطی شده بود توی سرم. هیچی رو واضح نمی شنیدم ... کلی صدا با هم توی مغزم هجوم آورده بود. قلبم تند می زد. آخه من امروز چه مرگمه؟ آرنج هام رو گذاشتم روی رون پام. و انگشتام رو بهم قفل کردم. صدای خنده های ناهید داشت گوشم رو کر می کرد ... مرتضی داشت صحبت می کرد ... سرم رو که پایین انداخته بودم ، گرفتم بالا و چشام مستقیم قفل شد روی چشمای رادمهر. چشماش عسلی بودن و با مژه های صافش احاطه شده بودن. یاد چشمای ناهیدم افتادم ... یاد نگاهاش ... صدای هلهله روز عقدمون توی گوشم پیچید ... صدای کف زدن مهمونا ... صدای صحبت های من و ناهید ... کلافه شده بودم ... مرتضی داشت حرف می زد. هنوز خیره بودم تو چشمای رادمهر. تمام بدنم خیس عرق بود
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💙سلام
💜 پنجشنبه تون گلبارون
💙 لحظه هایی پراز شادی
💜 براتون آرزو میکنم✨
💙 ان شاءالله مهـر و شادی
💜 و لبخند شــیرین رضایت
💙 مهمون همیشگی تون باشد✨
💜 روزخوبی پیش رو داشته باشین..
💜فرخنده میلاد حضرت
💙سید الساجدين
💜امام سجاد علیه السلام
💙مبارک باد
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕تکنیک
تمرین بی نظیر رهایی از افکار منفی دوستانم👇
ما هر روز با افكار منفي بسياري مواجه مي شویم، افكاري كه ما را از هرگونه اقدام و حركتي که باز ميدارند می ترسانند.
اين خرده افكار منفي روزانه بسيار خطرناك هستند ونه تنها مانع پيشرفت وموفقيت مان مي شوند، بلكه مي توانند حتي مارا بيمار كنند.
با چند تكنيك ساده مي توان از شر افكار منفي خلاص شد:
1_افكار منفي را روي يك كاغذ نوشته و آنها را پاره كنيد.
2_هرگاه فكر منفي به سراغتان آمد، بگوييد: ايست، نه...
3_اگر فكر منفي به ذهنتان رسيد ، فورا با خود بگوييد: بعدي..
4_تصور كنيد افكار منفي را درون يك بادكنك فوت مي كنيد و سپس آن بادكنك را به هوا پرتاب كنيد.
5_به مچ دستتان يك كش كوچك ببنديد، هرگاه فكر منفي آمد يكبار كش را كشيده و رها كنيد، درد موجب فرار فكر منفي از ذهنتان میشود.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕شوهرانه
➖کاملاً درست است که میگویند صداقت بهترین سیاست است. گفتن یک دروغ کوچک شاید الان کارتان را راه بیندازد اما مطمئن شوید که زنها میفهمند و آنوقت دیگر پشیمانی سودی ندارد. از اینها مهمتر، خیانت نکنید و درموردش دروغ نگویید. این بزدلی است.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتبیستویک
من میتونم به شما کمک کنم ولی در عوض میخوام شما هم به من یه کمکی کنین ... سر رادمهر و مرتضی چرخید طرفم. حس می کردم نفسم به زور داره بالا میاد. هزار تا علامت سوال اومد تو چشماش ... تکیه دادم به مبل و پام راستم رو انداختم روی پای چپم و دستم رو باز کردم و گذاشتم پشت مبل. - من با استفاده از نفوذ و شهرت خودم می تونم به شما کمک کنم که نویسنده تکی بشین. ولی در عوض می خوام ... میخوام شما یه مدت با من باشین ... نقش بازی کنین ... انگار که نامزد من هستین ... سرم رو انداختم پایین. یه مدت طولانی جز صدای نفس کشیدن خودم هیچ صدای دیگه ای رو نمی شنیدم. نمیدونم. شاید حدود ده دقیقه. قلبم که آروم شد سرم رو دوباره گرفتم بالا. با دیدن چشم های درشت شده رادمهر و فک باز مرتضی تازه یادم افتاد که چی گفتم. خدایا ... من چیکار کردم؟ چی گفتم؟ چرا همچین حرفی زدم؟ آخه چرا؟ چرا همچین چیزی از دهنم پرید؟ خودم بدتر از اونا از حرف بی اراده خودم تو شک بودم ... رادمهر از جاش بلند شد. رادمهر- ممنونم از دعوتتون و این بزرگواری و تشکرتون بابت رمانم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ... خیلی زحمت دادم
با اجازه ... خدا نگهدار ... مرتضی به زور دهنش رو جمع کرد و بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره بلند شد تا راهش بندازه. منم که گند رو زده بودم. ولی دختره اصلا حرف مسخره ام رو به روم نیاورد. با وقار خاصی رفت سمت در. و همین من رو مصمم تر کرد که این یکی یه جورایی فرق می کنه ... چه دلیلی وجود داره که با کله قبول نکنه؟ میتونم بهش بهش اعتماد کنم ... شنیدم که مرتضی در رو باز کرد. با سرعت نور از جا پریدم و دویدم سمت در. - خانم رادمهر ازتون خواهش می کنم بشین بذارین حداقل براتون توضیح بدم ... فقط توضیح ... برای برگردوندن ناهید مجبور بودم. هر چی التماس و تمنا داشتم ریختم توی نگاهم و بهش خیره شدم. اصلا برام مهم نبود که من یه خواننده ام ... شرایطم فرق داره ... آخه چه فرقی؟ میخوام دنیا نباشه وقتی کسی که دوسش دارم کنارم نباشه ... خوانندگی و شهرت رو می خوام چیکار وقتی از تنهایی دارم می پوسم؟ نگاهش رو سریع از چشمام گرفت و به حلقه ام دوخت. لبخند تلخی زد و سرشو به نشون مثبت تکون داد. راهنماییش کردم سمت پذیرایی. خدا رو شکر مرتضی لال شده بود. بعد اینکه نشست ، بلافاصله شروع کردم. مرتضی هنوز کنار در ایستاده بود
من از اون در خواست منظور بدی نداشتم. نمی خوام فکر کنین خدایی نکرده قصد سو استفاده دارم. من فقط به کمک احتیاج دارم ... و نمیدونم چرا اون حرف از دهنم پرید ... ولی حالا که گفتم بقیه اش رو هم میگم ... من حدود یک ماه پیش از نامزدم جدا شدم و طلاق گرفتیم. به خاطر یه سری مساعل که غرورم رو زخمی کرده بود ... ولی حالا میفهمم که جاش چه قدر کنارم خالیه ... دوباره مرتضی برگشت و نشست سر جای قبلیش. ادامه دادم - من خیلی دوسش دارم ... ولی چون هم غرورم خورد شد و هم خودم ردش کردم دیگه نمی تونم برم جلو ... یعنی میدونم که رفتن خودم فایده ای هم نداره ... ازتون خواهش می کنم که بمن کمک کنین ... بلکه اینطور حسادتش تحریک شه و برگرده طرفم ... مرتضی عصبی شده بود انگار. مرتضی- دهنتو ببند محمد ... می فهمی چی داری میگی؟ - خانم رادمهر ... من نمیدونم چرا دارم به شما این حرفا رو می زنم و اعتماد کردم ولی مطمئنم این حرفی که از دهنم پرید بی حکمت نیست ... عوضش شما هم میتونید به خواسته اتون برسید ... من همه جوره حماییتون می کنم تو هر چی که بخواید ... حتی اگه ... حتی. میتونیم برای اینکه از لحاظ شرعی مشکلی ایجاد نشه یه صیغه یه ساله بخونیم ... مطمئن باشین بیشتر از این عذابتون نمیدم و عین ... عین یه برادر کنارتون می مونم ... واقعا عین یه برادر ... قول میدم
فقط کمکم کنید ناهیدم برگرده ... فقط با بودنتون ... مرتضی دوباره به حرف اومد. نگاش کردم. صورتش از زور عصبانیت قرمز شده بود. معلوم بود حسابی خودشو به باد فحش گرفته که رادمهر رو کشونده تا اینجا. مرتضی- محمد جان من میدونم تو ناهید رو دوست داری ولی این راهش نیست ... حالا گیریم خانم راد مهر لطف کردن و به شما کمک کردن ... تو فکر اینجاشو نکردی که خانواده اشون هم راضی میشن یا نه؟ اصلا خانوادش هم راضی شدن ... از شهرستان تا اینجا چطور میخوای ناهیدو حرص بدی؟ من هیچ وقت به اینکه یکی رو بیارم تو خونه ام تا ناهیدو برگردونم فکر نکرده بودم. اصلا امروز هیچیم دست خودم نبود انگار. میدونستم کارم اشتباهه ولی انگار مال خودم نبودم. انگار کس دیگه ای داشت با دهن من حرف می زد و واسه همه چی دلیل می آورد. دوباره بی اراده دهنم باز شد. - خب چه بهتر که کنار خانواده هامون نیستیم و نقش بازی نمی کنیم ... خب ما میتونیم این رو یه قرار یه ساله ببین خودمون بدونیم ... من حتی همه سعیمو می کنم تا اسمم تو شناسنامه خانم رادمهر نره ... و مشکلی پیش نیاد ...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتبیستودو
خ
ب میتونیم به خونواده هامون بگیم همو دوست داریم ... واقعیت رو به اونا نگیم ... میتونیم برای اینکه شک نکنن یه جشن کوچولو و بی سر و صدا بگیریم ... می تونیم یه کاری کنیم رسانه ای نشه ... می تونیم ... میتونیم ناهیدو برگردونیم مرتضی ... این جمله آخر رو با بغض بزرگی گفتم. شده بودم درست یه بچه. ولی عجیب بود که به رادمهر اعتماد کرده بودم. نگاهش و رفتارش و وقارش واسم خاص بود. مطمئن بودم اگه قبول کنه به خاطر شهرتم و سو استفاده ازم نیست. مرتضی- محمد ... بس کن ... این همه دختر دور وبرتن و کافیه یه اشاره بهشون کنی ... داری اشتباه میکنی راجع به خانم رادمهر ... لااقل حرمت مهمون بودنشو نگه دار ... داد زدم - من با اون دخترایی که تو میگی کار ندارم ... نمیدونم چرا به ایشون اعتماد کردم ولی نمی خوام دوباره بازیچه دست همون دخترایی که تو میگی بشم ... خودمم اعتراف می کردم که بازیچه ناهید بودم و بازم می خواستم که برش گردونم. به رادمهر نگاه کردم. دوباره با هزار عجز و التماس ... رنگ نگاهش عوض شد. دوباره به حلقه ام نگاه کرد. ولی دیگه چشم ازش برنداشت. چونه اش لرزید. بلند شد و زیر لب یه خداحافظ گفت و رفت بیرون ... با این کارش مطمئن شدم که با بقیه دخترایی که دور و برم می پلکیدن فرق داره ... نگاهم به مرتضی افتاد که سرشو محکم بین دستاش گرفته بود.
*** عاطفه
همین که در رو پشت سرم بستم اشکام ریختن. پاهام طاقت ایستادن نداشتن. یه طبقه که رفتم پایین کمی روی پله ها نشستم تا استراحتی به جسمم بدم که مدام توی فشار و عذاب بود توی اون خونه ... خونه ای که وقتی واردش شدم دلم می خواست وجب به وجبشو ببوسم. یه آیه آلکرسی خوندم. و فکرامو بسته بندی کردم تا شب که راجع بهشون فکر کنم و تصمیم بگیرم و قضاوت کنم. الان بابا همون طور که گفته بود جلوی در منتظرم بود. اشکام رو پاک کردم و بلند شدم. خاک های چادرم رو تکوندم. به دو رفتم پایین. بابا توی ماشین بود. نباید جلوی بابا ضایع بازی در می آوردم. پس انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. رفتم جلو و در ماشینو باز کردم. نشستم و با لبخند یه سلام بلند دادم. بابا نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت بابا- خب چی شد؟ چیکار کردی؟ از پسش بر اومدی؟ بابا با من نیومده بود که مثلا خودم مشکلم رو حل کنم و و روی پای خودم بایستم. بلند خندیدم و گفتم - آره بابا ... بریم ... اصلا مشکلی وجود نداشت ... روی صورتم دقیق شد بابا- گریه کردی؟
وااییی حالا اینو چطور جمعش کنم؟ ابروهامو انداختم بالا - منو دست کم گرفتی بابا؟ همین که گفت چرا اینکارو کردی چند لیتر آبغوره گرفتم براش و همه چی حل شد ... بابا- اخه اون اصلا نمیتونه و حق نداره که تو رو بازخواست کنه ... تو که منبعشو ذکر کرده بودی ... انگاری مجبور بودم راستشو بگم. - چیزه ... بابا ... نگو اون یارو که به من زنگ زده بود شوخی کرده بود ... فقط من رو کشوند اینجا تا به قول خودش یه تشکر اساسی ازم بکنه ... انگار که قانع شد. ماشین رو روشن کرد. - ملت دیوانن به خدا بابا ... میبینی توروخدا؟ خندید و در حالیکه دستی رو می کشید بهم گفت
بابا- خب خیالت راحت شد این محمد نصر رو از نزدیک دیدی؟ به آرزوت رسیدی؟ لبم رو به دندون گرفتم ولی بابا انگار نمی خواست بیخیال بشه. بابا- ها؟ خیالت راحته الان؟ خندیدم تا تموم کنه بحثو. راه افتاد. کی باور میشه که منالان تو خونه محمد نصر بودم؟ چقدر اتفاقا سریع و غافلگیرانه میان و میرن ... نکنه خواب باشم؟ تا وقتی که برسیم به مهمانسرا توی افکار خودم غرق بودم. رسیدیم و رفتیم داخل و برای شام تخم مرغ خوردیم. تخت ها بدجور بهمون چشمک می زدن. بابا هم که طفلکی بدجور خسته بود سریع رفت روی تختش دراز کشید و خیلی زود خوابش برد. منم داوطلبانه میز رو جمع کردم و اون چند تا ظرف روشستم. حالا دیگه راحت می تونستم فکر کنم. رفتم جلوی تلوزیون نشستم و یه بالشت گرفتم بغلم. و مرور کردم اتفاقای امروزو ... با هزار بدبختی پیدا کردیم خونه اش رو و من رفتم تو. هیجانی داشتم که اون سرش نا پیدا. تا اینکه بالاخره زنگ رو زدم و در به روم باز شد. مرتضی علیپور خودش رو معرفی کرد و راهنماییم کرد که بشینم. خودشم رفت تو آشپزخونه. یه خونه تقریبا بزرگ. سه خوابه.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺