تحانا رو درآوردم. محمد بعد ناهار رفت بیرون. منم دستی به خونه و سر و صورتم کشیدم. دیگه از این به بعد باید مو هام رو شونه می کردم. تلفن خونه رو برداشتم و به همه تک تک زنگ زدم و کلی حرف زدم و دلم وا شد. دیگه امشب آخرین شبی بود که با محمد قهر بودم. شیده گفت دیگه بسشه باهاش بحرف. منم که از خدام بود. ساعت 8 بود که محمد اومد. روسری سرم نبود. دویدم تو اتاق. دیوونم دیگه ... اومد تو اتاقم. بدون در زدن. بچه پررو ... محمد- سلام ... قایمشون نکن که حسابی دیدم ... چیزه ... واسه من قایم نکن ولی الان مهمون داریم لباس بپوش ... نپرسیدم کیه؟ لالم انگار ... خاک تو سرت عاطفه ... لباس پوشیدم و رفتم بیرون. علی بود ... چقد دلم واس داداش تنگیده بود. با کلی خوشحالی گفتم - سلام علی آقا ... علی لبش رو گاز گرفت و ابرو بالا انداخت. فهمیدم خیلی صمیمی بوده لحنم. پس عملیاتی که میگفت کنسل بود. سریع به محمد نگاه کردم. آهی کشید و سرش رو زیر انداخت. علی- سلام عاطفه خانوم ... خوبین؟ جواب علی رو ندادم. دلم واس محمد ضعف می رفت. کلی فحش و نفرین نثار خودم کردم واسه این احمق بازیام ... - میرم یه چیزی واسه شام درست کنم ... علی- نه آبجی نمیخواد ... امشب اومدم ببرمتون بیرون واسه شام ... مهمون من ... هم برا اولین بار بیرون میرید هم
خستگی امتحانا در میشه ... - خب همین جا می خوریم ... واسه شما دردسر میشه ... علی- نگران نباش ... ما هم پکیدیم خب از بس زندانی شدیم تا کسی نبینه ما رو ... بعدم خندید ... علی- اعتماد به سقفم تو حلق محمد ... محمد اصلا نمی خندید. دلم خون بود از دست خودم. من چقد بیشعورم ... عشقم از فردا صبح دیگه آشتی ... از علی پذیرایی کردم و به خاطر ناراحت نشدن محمد رفتم تو اتاقم. با هم بحث می کردن راجع به امشب. محمد می گفت که امشب یه ساعت از وقت مردم قراره به دیدن من بگذره و نمیخوام جزو وقت های تلف شده زندگی شون باشه ... داشتن بحث می کردن که چیا بگه محمد و راجع به چی صحبت کنه. کم کم شروع کرد به آماده شدن. از صحبتاشون فهمیدم که یه ساعت قبل شروع برنامه باید اونجا باشیم. حالا هم ساعت 9 بود. زدیم بیرون از خونه. علی پشت فرمون ماشینش نشست. محمد میخواست بره پارکینگ ماشینشو بیاره. علی- محمد کجا؟ همه با ماشین من میریم ... محمد سرشو خاروند. محمد- آخه ما می خوایم بریم صداسیما بعدش ...
دیگه وقت نمیشه یه بار دیگه برگردیم خونه ... علی- داداش من مخلصتم دربست ... خودم میبرمت و خودمم میام دنبالت ... حالا بپر بالا ... محمد دیگه تعارفی نکرد. نشست جلو و منم پشت سرش نشستم ... ای من فدای تو عزیزدلم ... علی راه افتاد. سکوت حاکم بود. علی- محمد چته تو؟ محمد- هیچی ... علی- محمد به من که دیگه نه ... محمد- هیچی ... هیچی علی ... از بیشعوری خودمه ... علی نگاهی به محمد انداخت ... علی- یعنی چی؟ نفسش رو پوفی داد بیرون. جوابی نداد. خودم رو کشیدم وسط تا از شیشه جلوی ماشین خیابون رو ببینم. علی دست برد سمت ضبط و روشنش کرد. همونطور که باهاش ور می رفت گفت علی- بذارین یه صدای مزخرف بذارم یکم بخندیم حال و هوامون عوض شه ... بعد یه آهنگ پلی کرد.از آهنگای محمد بود. من و محمد لبخند می زدیم. صدای محمد پخش شد.
تازه می خواستم تو دلم شروع کنم به قربون صدقه که علی نذاشت علی- نگا ... نگا ... ببین چه تحریری میزنه ... ببین چطور صداشو میلرزونه ... یکم مکث کرد و ادامه داد علی- آها ... گفتم میلرزونه یاد یه چیزی افتادم ... عاطفه خانوم دیدین محمد چه میلرزونه لامصب؟ صدا رو نمیگم ها ... تن و بدن رو میگم ... آماده انفجار بودم. محمد بلافاصله به علی نگاه کرد و گفت محمد- چرا چرت میگی علی؟ با این حرفش و تصور لرزوندن محمد ترکیدم. بلند خندیدم. محمد عین جن زده ها برگشت عقب و نگاه تندی بهم انداخت ... فکر کنم بازم از اون خنده ها رفتم. کوفتم شد. سریع قورت دادم خندم رو. محمد دوباره صاف نشست ولی من زیرچشمی نگاهش می کردم. بعد از تو آئینه یه نگاه به علی انداختم. خندید و یه چشمک بامزه زد ... آخی ... باز غیرتی شده بود ... کاش داشتمش ... کاش مال من بود ... علی- خب حالا توام محمد ... حالا فک کرده مهمون برنامه زنده شده چه خبره؟ ! چه خودشم میگیره ... درآر اون خودکارو دو تا امضا بده به ما ... میترسم از صداسیما که بیای بیرون دیگه نشناسیمون ... تمام مدت لبخند میزدم. علی به شدت سعی داشت محمد رو از اون حال و هوا بکشه بیرون ولی محمد ... حس می کردم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ من و شما
برای بازداشتنِ فرزندمان از کارِ بد
و تشویقِ او به کارِ خوب
چهار تا راه بیشتر نداریم.
➖راه اول :
تقویتِ مثبت ( positive reinforcement )
یعنی ما به مجموعه و سیستم
چیزی اضافه می کنیم.
یعنی فرزند شما یک کارِ خوبی انجام می دهد
و شما به او یک پاداشی می دهید.
➖راه دوم :
تقویتِ منفی ( negative reinforcement )
در تقویتِ منفی من به فرزندم می گویم
حالا که وقت امتحانات است
لازم نیست که اتاقت را مرتب کنی
در نتیجه او را از یک مسئولیت یا وظیفه ای دور می کنم برای اینکه درسش را بخواند.
من در اینجا از مجموعه و سیستم
یک چیزی را که کودک خوب نمی داند
بیرون می آورم
و به آن می گویم تقویتِ منفی
که معنایش کم کردن است.
➖راه سوم :
تنبیهِ مثبت ( positive punishment )
به عنوان مثال فرزند من
کار بدی می کند
من حرف تندی به او می زنم
و یا با اینکه کارِ درستی نیست
فرض کنید او را تنبیه فیزیکی می کنم
در اینجا تنبیهِ مثبت صورت گرفته است
چون در اینجا من به مجموعه و سیستم
یک چیز بدی که تنبیه است را اضافه می کنم
برای اینکه فرزندم
آن کار بد را انجام ندهد.
➖و راه چهارم :
تنبیهِ منفی ( negative punishment )
در این حالت
من فرزندم را از یک چیزی که
لازم و واجب نیست محروم می کنم
مثلاً به او می گویم
حالا که با برادرت سرِ سازگاری نداری
من از تو اسباب بازی ات را
مثلاً برای دو روز می گیرم
و یا به عنوان مثال
یک روز حق نداری تلویزیون نگاه کنی
در اینجا تنبیهِ منفی صورت گرفته است
چون من یک چیزی را
از سیستم و مجموعه کم کرده ام.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕من و شما قرار است که
فکر نکنیم در دنیایی هستیم که
دیگران دشمنِ ما هستند
و ما وحشت زده به جهان نگاه کنیم
بعضی از ما این حال را داریم.
➖مثلاً اگر می خواهیم حرفی بزنیم
فکر می کنیم که
این حرف من چگونه ارزیابی می شود؟
حرف من چگونه تلقی می شود؟
قضاوتِ آدمها چیست؟
واکنشِ آنها چیست؟
رفتارشان چه خواهد بود؟
➖یعنی به دلایلِ مختلف
من به این نتیجه رسیده ام که
دنیای خارج از من یک جهنم است
دنیای خارج از من بسیار بی رحم است
و بنابراین من باید از این دنیا بترسم
و دائماً مواظب باشم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕گاهی اوقات
نگاهِ ما نسبت به انسان غلط است
نگاهِ ما راجع به خودمان و دیگران غلط است
و رابطه را چیزی مثل میدانِ جنگ می دانیم.
➖بارها عرض کرده ام
من وقتی "خوددوست" هستم
هیچ مشکلی نخواهم داشت
اما وقتی "خودناپسند" هستم
دو جور زندگی می کنم
"خودناپسند" در ارتباط با یک عده
و
"خودپسند" در ارتباط با یک عده دیگر
به همین جهت است که برخی از افراد
در بیرون از خانه تصمیم می گیرند
از جایگاهِ کمتر و کِهتر
با دیگران در ارتباط باشند
و وقتی به خانه می آیند
با اعضای خانواده
از جایگاهِ برتر برخورد می کنند.
➖در اینجا
مسئله اعتماد به نفس ( self confidence )
مطرح نیست
بلکه مسئله ، مسئله حرمتِ نفس ( self esteem ) است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت85
داغون تر از این حرفاس. کاش میفهمیدم چشه. علی یه نگاه بهش انداخت و پوفی کرد. علی- خب نده ... ولی خودکارتو آماده کن ... پیاده شدیم لازمت میشه ... بعدم شونه بالا انداخت کمی بعد علی ماشین رو نگه داشت و گفت که رسیدیم. همگی پیاده شدیم. دنبال علی به راه افتادیم. اول علی وارد شد و بعد محمد و بعد هم من ... کسایی که رو به در بودن نگاه خیره و متعجبی انداختن ... معلوم بود از رستوران های عالیه ... همینطور پشتشون راه می رفتم ... سر ها و نگاه ها دونه دونه می چرخید سمتمون. نمیدونم چرا دوست داشتم ازشون فاصله بگیرم ... علی و محمد شونه به شونه راه می رفتن و من با سه چهار قدم فاصله ازشون ... سر یه میز متوقف شدن ... علی برگشت و با نگاهش دنبالم گشت ... رسیدم بهشون..محمد نشست.تلخ شده بودم. علی- عاطفه خانوم چرا نمیای؟ رفتم جلوتر. - کاش نمی اومدیم ... من راحت نیستم ... علی ابرو هاش رفت بالا. علی- چرا؟ - شما نمی تونید جلو دوربینای مردم رو بگیرید
محمد- مهم نیس ... بشین ... تندی کردم - برا من مهمه که واست شایعه درست نشه ... امروز عکست با من ... فردا با کس دیگه ... حتی دلم نمی خواست اسم ناهیدو ببرم. علی واسم صندلیو کشید علی- مهم نیس ... بشین ... ناچارا نشستم.درست روبروی محمد.دو تا گارسون اومدن طرفمون. من پشت به جمعیت نشسته بودم. دولا و راست شدن و کلی خودشیرینی ... خندم گرفته بود ... محمد و علی هم انصافی بد باهاشون برخورد نمی کردن ... آقا یه ده دقیقه ای که گذشت دونه دونه آدم بود که می اومد سر میز ما ... آی امضا و خودشیرینی ... پر دختر هم بود. کثافت محمد حلقه ننداخته بود ... ای خداا ... چقدر زبون می ریختن و خودشیرینی می کردن. چند تاشونم بدجور زل زده بودن به من. بعضیا هم باهام حرف میزدن تا نسبتم رو بکشن بیرون از زیر زبونم ... بعضیا هم جوری نگاهم می کردن که حس می کردم خیانتکار ترین آدم روی زمینم ... محمد و علی خیلی صمیمی جوابشونو می دادن.بیچاره ها یه لقمه غذا هم نمی تونستن کوفت کنن ... هه هه هه ... من بدجور معذب بودم.خصوصا که کم کم دوربینا داشت می اومد بیرون و بازار عکس گرفتن.
من که از خدام بود همه دنیا بفهمن محمد الان ماله منه ولی آبروی محمد چی می شد؟ یه دختره بدجور سیریش شده بود بفهمه نسبتم با این دو تا رو ... محمد بهم خیره شده بود ... یه دختر دیگه هم درخواست عکس گرفتن کرد و بقیه هم شروع کردن. دیدم دیگه واقعا محمدم داره به خطر میفته ... بلند شدم. - میرم دستامو بشورم ... با قدم های تند دویدم سمت دستشویی که علامتش رو دیوار بود. اول دستامو شستم که دروغ نگفته باشم ... بعدش هم مدت زیادی همونجا موندم و تو آینه خیره شده به خودم ... از این به بعد باید به خودم می رسیدم ... یه کم ترگل ورگل می شدم و دوتا سرخاب سفیداب می مالیدم رو صورتم ... یه کم بعد یه سرکی بیرون کشیدم ... ایشالا که عکس گرفتناشون تموم شده باشه ... دیدم دو تا گارسون و یه مرد خپل و قد متوسط داره میره سمت میز ما ... غذا رو داشتن میبردن.منم دیگه موندن رو جایز ندونستم ... رفتم جلو ... مرده خودش رو معرفی کرد.. فهمیدیم مدیر رستورانه ... کلی خوش آمد گویی کرد و گفت که باعث افتخار و مباهاتشه ... چاپلوس ... بعد هم از همه مشتری های دیگه مودبانه خواهش کرد که برن دیگه و بذارن که ما شاممون رو راحت کوفت کنیم.همه رفتن و من هم نشستم ... غذامون رو خوردیم ... تمام مدت من بودم و نگاه های خاص محمد.که هیچی از منظور و حرفای نگاهاش نمی فهمیدم ... ولی همین که کسی نتونست عکسی از محمد در کنار من داشته باشه عالیه ... بعد شام و کلی تشکر از علی و خداحافظی از کل رستوران اومدیم
بیرون.این طفلکام عجب دردسری داشتنا ... یه ساعت بعد علی جلوی در صداسیما نگه داشت ... علی- خب محمد جان موفق باشی ... ما هم میریم یه بسته تخمه می خریم می شینیم نگات می کنیم ... بعدم میایم دنبالت ... محمد دستش رو از دستگیره در برداشت و با لحن مشکوکی پرسید محمد- شما؟ علی- آره دیگه ... من عاطفه خانومو می برم خونمون ... به مامانمم گفتم ... محمد- نه لازم نیست ... مرسی ... عاطفه با من میاد ... علی- کجا میاد؟ محمد- میشینه پشت صحنه ... علی- محمد باز تو خل شدی؟ میبریش بگی کیته؟ محمد- می برمش میگم زنمه ... قند کیلو کیلو تو دلم آب می شد ... حس می کردم داره کم کم عصبانی میشه.. علی- خب محمد می شینیم همین جا جلوی در تا تو بیای ...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت86
علی دیوونه ... اومد ابروشو درست کنه زد چشمشم درآورد. من و تو دوتایی دو ساعت بشینیم ور دل هم چیکار کنیم؟ می ترسیدم محمد فوران کنه ... مخصوصا که اصلا هم حال درستی نداشت. - نه داداش ... من میرم با آقا محمد ... فوقش میگه خواهرزاده ای چیزیمه ... رو کل
مه داداش عمدا تاکید کردم و بعد بلافاصله پیاده شدم. محمد یکم با علی صحبت کرد و بعد پیاده شد ... داخل شدیم و محمد خودش رو معرفی کرد. کلی تحویلش گرفتن و بعد هم مارو راهنمایی کردن ... داخل استدیو که شدیم تهیه کننده برنامه با خوشرویی تمام اومد استقبال محمد. تهیه کننده- به به ... صفا آوردین ... خوش اومدین خانوم ... همسرتونن آقای نصر؟ مردد به محمد نگاه کردم. قاطعانه گفت محمد- بله ... تهیه کننده- قدم رو چشم ما گذاشتین ... چه عالی ... تو دلم عروسی بود ولی با نگرانی به محمد نگاه کردم. نگاشو ازم گرفت ... محمد- خانومم رو نمی تونستم تنها بذارم ... اگه اشکالی نداره
پشت صحنه تون بشینن ... تهیه کننده- نه عزیز ... چه اشکالی؟ باید الان بریم اتاق گریم ... می خواید خانومتون هم تو برنامه باشن؟ رنگ از روم رفت. - نه ... نه ... اصلا. همه خندیدن ... تهیه کننده- چیز ترسناکی نیست دخترم ... مشکلی پیش نمیاد ... فقط دلم می خواست گریه کنم ... می ترسیدم تو عمل انجام شده قرارم بدن و مجبورم کنن. با بغض گفتم - نه ... نه ... خواهش می کنم. باز همه خندیدن. تهیه کننده- باشه ... هرجور مایلین ... محمد راهنمایی شد به اتاق گریم و برا من صندلی آوردن و ازم پذیرایی کردن.محمد بعد تموم شدن کارش اومد بیرون ... بعدش نوبت آماده شدن صحنه بود. انقد برو بیا بود که حد نداشت. سروصدا ... همه با هم حرف میزدن. همه بدو بدو وتکاپو ... از تمیز کردن و چیدن دکور و تست دستگاه ها ... چند نفر هم همش میرفتن میومدن به محمد گیر می دادن ... یکی میکروفن واسش درست می کرد و یکی مو هاشو..
یکی گریمش رو دستکاری می کرد. آخرم جاش مشخص شد و نشوندنش ... کلی خندیدم بهش ... فقط هم ارتباط چشمی داشتیم باهم ... ولی هنوز هم درک بعضی نگاهاش برام سخت بود ... بالاخره ساعت دوازده شد ... منم که عشق اینجور کار ها با لذت لحظه به لحظه رو می بلعیدم ... تیتراژ برنامه رفت و بعدش شروع شد.مجری صحبت کرد و عشق من رو به عنوان مهمون ویژه شون معرفی کرد.بعد هم از محمد کلی سوال پرسید. اول درباره کار امام حسینش که انصافا لنگه نداشت و محشر بود ... بعدم راجع به خودش و مسائل دیگه زندگیش ... محمد هم با تسلط جواب میداد و صحبت می کرد ... کلمه از دهنش در نیومده رو هوا می زدمش ... مثل همیشه عالی و فیلسوفانه جواب میداد و گاهی هم شوخی می کرد ... بیشور چرا حلقه دستش نکرده بود؟ محمد تا ساعت 1 مهمون برنامه بود و بعدش تا 30/1 برنامه ادامه داشت ... ولی ما بعد از تشکر و خداحافظی اومدیم بیرون ... انصافی به من یکی کلی خوش گذشت ... مخصوصا که عزیزدوردونه بودم و همه کلی تحویلم می گرفتن و به حرف می کشیدنم ... تو حیاط صداسیما ایستادیم.. محمد به علی زنگ زد.. یکم صحبت کرد
محمد- علی دیوونه نشو دیگه خودمون میریم ... محمد- دروغ میگی دیگه؟ آخه الان بیرون چیکار می کنی تو؟ ساعت یکم گذشته ... محمد- باشه ... خب منتظریم ... مرسی ... گوشیو قطع کرد و گذاشت تو جیبش.هوا خیلی سرد بود..از دهنش بخار بلند می شد. محمد- دیوونه میگه الا و بلا خودم میام دنبالتون ... تا اون بیاد نیم ساعتی طول می کشه ... جوابی بهش ندادم و نگاهمو ازش گرفتم.یه مدت سکوت حاکم شد.کم کم داشت سردم میشد.یه نگاه به دور و برم انداختم ... یه گوشه تاریک زیر چند تا درخت با فاصله کمی از دیوار یه سکوی کوچولو بود ... رفتم طرفش تا بشینم ... چادرم رو مرتب کردم و جمع و جور کردم و لبه لبه سکو نشستم ... چون سردم بود مجبور شدم یکم خودم رو جمع و جور کنم و کاملا رو لبه بشینم ... محمد آروم آروم قدم برداشت طرفم ... دستشو فرو کرد تو جیبش و روبروم ایستاد..خیلی ایستاد..تا اینکه مجبور شدم سرم رو بگیرم بالا ببینم چشه ... سرشو کج کرده بود طرف چپ و خیره شده بود بهم ... دلم هوری ریخت پایین.سریع نگاهمو ازش دزدیدم و به پا ها و کفشش خیره شدم..اصلا با نگاه کردن به شلوارش که یه طور قشنگی روی کفشش افتاده بود هم دلم می رفت ... ببین چقدر دیوونه ام دیگه ... پاش یخورده تکون خورد.دیدم داره کتش رو در میاره
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤
خدایــــــــــا🙏
در این واپسین شب های ماه مبارک شعبان 🌙
سرنوشت مرا خیر بنویس✍
تقدیری مبارک✨✨
تا هرچه را که تو دیر می خواهی❣
زود نخواهم✨
وهرچه را که تو زود میخواهی❣
دیر نخواهم ✨
آمین یا رَبَّ 🙏
ماه برکت ز ِآسمان 🌙✨
می آید🌼🍃🌼
صوت خوش قرآن و اذان 🌼🍃🌼
می آید🌼🍃🌼
تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه🌼💛
تبریک،بهار رمضان🌼 🌙🌼
می آید🌼🍃🍃
حلول ماه پُر برکت
رمضان مبارکــــــــَ 🌼 🌙 🌼
شبتون به رنگ خدا 💕 🌙
ماه تون عسل 🌙
التماس دعا 🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
دیگه چیزی تا 🌸🍃
قشنگی های🌸🍃
ماه مبارک رمضان نمونده 🌸
آرزوی من برای شما 🌸🍃
ماهی پر از سلامتی و عشق 🌸💞
در کنار عزیزای دلتونه 💖
الهی بهترین ها براتون رقم بخوره 🌸🍃
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺