مه داداش عمدا تاکید کردم و بعد بلافاصله پیاده شدم. محمد یکم با علی صحبت کرد و بعد پیاده شد ... داخل شدیم و محمد خودش رو معرفی کرد. کلی تحویلش گرفتن و بعد هم مارو راهنمایی کردن ... داخل استدیو که شدیم تهیه کننده برنامه با خوشرویی تمام اومد استقبال محمد. تهیه کننده- به به ... صفا آوردین ... خوش اومدین خانوم ... همسرتونن آقای نصر؟ مردد به محمد نگاه کردم. قاطعانه گفت محمد- بله ... تهیه کننده- قدم رو چشم ما گذاشتین ... چه عالی ... تو دلم عروسی بود ولی با نگرانی به محمد نگاه کردم. نگاشو ازم گرفت ... محمد- خانومم رو نمی تونستم تنها بذارم ... اگه اشکالی نداره
پشت صحنه تون بشینن ... تهیه کننده- نه عزیز ... چه اشکالی؟ باید الان بریم اتاق گریم ... می خواید خانومتون هم تو برنامه باشن؟ رنگ از روم رفت. - نه ... نه ... اصلا. همه خندیدن ... تهیه کننده- چیز ترسناکی نیست دخترم ... مشکلی پیش نمیاد ... فقط دلم می خواست گریه کنم ... می ترسیدم تو عمل انجام شده قرارم بدن و مجبورم کنن. با بغض گفتم - نه ... نه ... خواهش می کنم. باز همه خندیدن. تهیه کننده- باشه ... هرجور مایلین ... محمد راهنمایی شد به اتاق گریم و برا من صندلی آوردن و ازم پذیرایی کردن.محمد بعد تموم شدن کارش اومد بیرون ... بعدش نوبت آماده شدن صحنه بود. انقد برو بیا بود که حد نداشت. سروصدا ... همه با هم حرف میزدن. همه بدو بدو وتکاپو ... از تمیز کردن و چیدن دکور و تست دستگاه ها ... چند نفر هم همش میرفتن میومدن به محمد گیر می دادن ... یکی میکروفن واسش درست می کرد و یکی مو هاشو..
یکی گریمش رو دستکاری می کرد. آخرم جاش مشخص شد و نشوندنش ... کلی خندیدم بهش ... فقط هم ارتباط چشمی داشتیم باهم ... ولی هنوز هم درک بعضی نگاهاش برام سخت بود ... بالاخره ساعت دوازده شد ... منم که عشق اینجور کار ها با لذت لحظه به لحظه رو می بلعیدم ... تیتراژ برنامه رفت و بعدش شروع شد.مجری صحبت کرد و عشق من رو به عنوان مهمون ویژه شون معرفی کرد.بعد هم از محمد کلی سوال پرسید. اول درباره کار امام حسینش که انصافا لنگه نداشت و محشر بود ... بعدم راجع به خودش و مسائل دیگه زندگیش ... محمد هم با تسلط جواب میداد و صحبت می کرد ... کلمه از دهنش در نیومده رو هوا می زدمش ... مثل همیشه عالی و فیلسوفانه جواب میداد و گاهی هم شوخی می کرد ... بیشور چرا حلقه دستش نکرده بود؟ محمد تا ساعت 1 مهمون برنامه بود و بعدش تا 30/1 برنامه ادامه داشت ... ولی ما بعد از تشکر و خداحافظی اومدیم بیرون ... انصافی به من یکی کلی خوش گذشت ... مخصوصا که عزیزدوردونه بودم و همه کلی تحویلم می گرفتن و به حرف می کشیدنم ... تو حیاط صداسیما ایستادیم.. محمد به علی زنگ زد.. یکم صحبت کرد
محمد- علی دیوونه نشو دیگه خودمون میریم ... محمد- دروغ میگی دیگه؟ آخه الان بیرون چیکار می کنی تو؟ ساعت یکم گذشته ... محمد- باشه ... خب منتظریم ... مرسی ... گوشیو قطع کرد و گذاشت تو جیبش.هوا خیلی سرد بود..از دهنش بخار بلند می شد. محمد- دیوونه میگه الا و بلا خودم میام دنبالتون ... تا اون بیاد نیم ساعتی طول می کشه ... جوابی بهش ندادم و نگاهمو ازش گرفتم.یه مدت سکوت حاکم شد.کم کم داشت سردم میشد.یه نگاه به دور و برم انداختم ... یه گوشه تاریک زیر چند تا درخت با فاصله کمی از دیوار یه سکوی کوچولو بود ... رفتم طرفش تا بشینم ... چادرم رو مرتب کردم و جمع و جور کردم و لبه لبه سکو نشستم ... چون سردم بود مجبور شدم یکم خودم رو جمع و جور کنم و کاملا رو لبه بشینم ... محمد آروم آروم قدم برداشت طرفم ... دستشو فرو کرد تو جیبش و روبروم ایستاد..خیلی ایستاد..تا اینکه مجبور شدم سرم رو بگیرم بالا ببینم چشه ... سرشو کج کرده بود طرف چپ و خیره شده بود بهم ... دلم هوری ریخت پایین.سریع نگاهمو ازش دزدیدم و به پا ها و کفشش خیره شدم..اصلا با نگاه کردن به شلوارش که یه طور قشنگی روی کفشش افتاده بود هم دلم می رفت ... ببین چقدر دیوونه ام دیگه ... پاش یخورده تکون خورد.دیدم داره کتش رو در میاره
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤
خدایــــــــــا🙏
در این واپسین شب های ماه مبارک شعبان 🌙
سرنوشت مرا خیر بنویس✍
تقدیری مبارک✨✨
تا هرچه را که تو دیر می خواهی❣
زود نخواهم✨
وهرچه را که تو زود میخواهی❣
دیر نخواهم ✨
آمین یا رَبَّ 🙏
ماه برکت ز ِآسمان 🌙✨
می آید🌼🍃🌼
صوت خوش قرآن و اذان 🌼🍃🌼
می آید🌼🍃🌼
تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه🌼💛
تبریک،بهار رمضان🌼 🌙🌼
می آید🌼🍃🍃
حلول ماه پُر برکت
رمضان مبارکــــــــَ 🌼 🌙 🌼
شبتون به رنگ خدا 💕 🌙
ماه تون عسل 🌙
التماس دعا 🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
دیگه چیزی تا 🌸🍃
قشنگی های🌸🍃
ماه مبارک رمضان نمونده 🌸
آرزوی من برای شما 🌸🍃
ماهی پر از سلامتی و عشق 🌸💞
در کنار عزیزای دلتونه 💖
الهی بهترین ها براتون رقم بخوره 🌸🍃
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #مردها_زیاد_در_خانه_نمانند
💠گاهی مرد مجبور است به خاطر شرایط #شغلی، مدت طولانی در روز، در خانه بماند.
💠حضور طولانی مرد در خانه، گاهی مانع #خانهداری و رسیدگی به #مدیریت زنانه همسر است. (مگر اینکه حضور مرد در خانه لازم باشد.)
💠به مرد پیشنهاد میشود در صورت امکان ساعاتی را از #منزل خارج شود و با بازگشت دوباره به منزل، #انرژی و محبت #جدید به خانه بیاورد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕اگر از آن دسته افرادی هستید که دوست دارید همه امور مربوط به خانه و ..... مطابق نظر و حرف شما انجام شود، شما فردی قدرت طلب هستید.
➖زیرا این طرز تفکر در خانواده به جای اینکه حس شراكت را به وجود آورد فقط رئيس بودن را نشان میدهد.
➖شما ازدواج میکنید که تشکیل یک زوج را بدهید یعنی در همه چیز مشترک باشید.
➖اگر تصمیم گیری مشترک داشته باشید تجارب شایسته تری بدست خواهید آورد و این یعنی زندگی مشترک.
➖باید روش "من" و روش "تو" به روش "ما" تبدیل بشه
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ لزوم آماده کردن بچهها برای شنیدن "نه"
➖ باید به بچهها آموخت که با شنیدن "نه" دنیا به پایان نمیرسد؛
رسیدن به نه معنایش تمام شدن آن کار نیست، معنایش ویرانگری و نابودی نیست، معنایش مرگ نیست.. معنایش یافتن راه جدید یا هدفی دیگر و یا شاید پیدا کردن راهی جدید برای رسیدن به هدف گذشته است.
➖ نه شنیدنِ عادی، عادی است.
نه نشانهی دشمنی است و نه نشانهی مخالفت؛ نه نشانهی بد بودن گوینده هست و نه بد بودن شنونده..
➖ به همین جهت است که فرزندان من و شما باید متوجه باشند که در بسیاری از موارد "نه" شنیدن حتی صلاح خودشان است، همانگونه که من و شما به آن ها نه میگوییم؛ و باید بدانند که شاید حق دیگری و آرزو و نظر دیگری است و من و شما باید برای دیگران هم همان ارزش و نظری را که برای خودمان قائل هستیم، قائل بشویم.
➖ معنای این "نه" شنیدن میتواند این باشد که من و شما در دنیایی زندگی میکنیم که مردم دلیل و بهانههایی برای "نه" گفتن دارند و خیلی از اوقات شاید با توضیحی نظر آنها را عوض کنیم، اما اگر هم چنان "نه" بر سر جای خودش هست، من و شما باید آن را بپذیریم.
➖ متأسفانه بسیاری از بچه ها گرفتار چنین تصور و توهمی هستند که "نه" گفتن نشان این هست که ما را دوست ندارند، نشان این هست که نسبت به ما بی اعتنا هستند و بنابراین وقتی که نه میشوند به درون خودشان پناه میبرند و سرخورده میشوند.
... باید کمکشان کرد که گفتن "نه" و شنیدن "نه" عادی و معمولِ معمول است.
درست مانند وقتی است که شما به ساعتی نگاه میکنید و انتظار دارید که ساعت دو باشد ولی سه هست یا یک، هیچ اتفاق بدی نیفتاده و فقط آن چه که انتظار و توقع من بوده تحقق پیدا نکرده.
✔️ "نه" گفتن و "نه" شنیدن نشانهی سلامت روانی، نشانهی آزادی و آزادگی و نشانهی این است که افراد همچنان صمیمانه و دوستانه در ارتباط با هم قرار گرفتهاند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال916
راستش من نزدیک یک ساله ک با ی پسری دوستم تو این یکسال نشده ک ازم انتظاری داشته باشه درکل پسر خوبو باوقاریه و همه حرفش ازدواجه اما من از بااون بودن واقعا خسته شدم اخلاقامون اصلا باهم جور نیست هرچی ک من میگم یا هرپوششی ک دارم اون میرنجه از نظر سطح فرهنگ و خانواده ک خیلی فرق داریم تا الان چندباریم بهش گفتم ک من اصلا بفکر ازدواج نیستم اما اون همش پافشاری میکنه نمیدونم دیگ چیکار کنم ک بیخیال منو این قضیه شه هرکاری میکنم ک خودش بزاره بره اما اون انگار مصمم تر میشه برا ادامه دادن دوستی و البته درست شناختن خانوادم
پاسخ ما👇
سرکار خانم #شمس مشاور خانواده
با سلام
ببین عزیزم اگه کسی واقعا خواهان و خواستار کسی باشه اصلا به دوستی فکر نمی کنه و مستقیم می ره سر اصل قضیه وبرای ازدواج اقدام میکنه
درضمن حالا که به شناخت نسبی رسیدی و متوجه شدی که این بنده خدا اونی نیست که باید وبه درد شما نمیخوره پس دیگه لزومی نداره که ادامه بدی و بهتره که بی خیال قضیه بشی و دیگه ادامه نده دوبار که بی محلی ویا دوری از شما ببینهمطمئن باش که. دیگه خودش متوجه میشه که نباید ادامه بده پس لطفابیشار از این احساسات خودت رو خرج نکن و تمومش کن
اینم بگم که اینگونه رابطه ها واقعا برای زندگی آینده واقعا سم هستش و بهتره که نباشه وبه فکر ازدواج باشید
@onlinmoshavereh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت87
سریع گفتم - واس خاطر من در نیارا ... بی توجه به حرفم یکی از دستاش رو کشید بیرون ... عین یه چیزی پاچه گرفتم - کتت به من بخوره میندازمش زمین کلی هم لگدش می کنم ... شونه بالا انداخت و دوباره کتش رو تنش کرد ... حالا از خدامه کتش رو بندازه رو دوشما ... آخه احمق مگه تو قرار نبود آشتی کنی آخه؟ محمد تو چقدر بی احساسی؟ نمی بینی دارم یخ می زنم؟ بیشعور ... آخه دروغگو تو فقط یه خورده سردته ... نه در اون حد که بخوای کت اضافی بپوشی ... اه..پروندمش دیگه ... خاک تو سرت عاطفه ... تو همین فکرا بودم که محمد درست از کنارم رد شد رفت بالای سکویی که روش نشسته بودم ... زیرچشمی نگاهش می کردم تا جایی که دیگه ندیدمش ... یه کم بعد حس کردم درست پشت سرم واستاده ... ولی نمی خواستم برگردم و نگاهش کنم ... مثلا قهر بودم آخه همه جا سکوت بود و تاریک و خلوت ... صدای نفس هاش به گوشم رسید ... مثل همیشه نرمال و منظم نبود ... تند بود و بی قرار ... خیلی نزدیک بود ... نمی دونستم الان در چه حالتیه و اون پشت داره چیکار می کنه خب ... خیلی نزدیکم بود انگار ... داشتم حالی به حولی می شدم ... دیگه باید برمی گشتم ببینم چه خبره
یهو دیدم پا هاش از دو طرف و کنار پاهام رد شد و از سکو آویزون شد.نشست و از پشت کامل چسبید بهم و بعد با کتش بغلم کرد ... انقدر یهویی بود که ... نفس کشیدن یادم رفته بود ... خدایا من کیم؟ کجام؟ اسمم چی بود؟ الان قضیه چیه؟ واقعا داشتم سکته می کردم ... محمد محکم تر بغلم کرد ... داشتم خفه می شدم ... یه نفس عمیق کشیدم ... صدای قلبم همه جای صداسیما رو برداشته بود ... خوبه هیچ کس نبود ما رو ببینه ... مغزم واقعا از کار افتاده بود ... منی که نمی ذاشتم دختر داییام بهم دست بزنن حالا ... بدنم یه دفعه ای رعشه گرفت ... قشنگ داشتم می لرزیدم ... محمد کتش رو باز تر کرد و بیشتر منو به خودش فشار داد ... فکر میکرد سردمه ... نمی دونست هیچ سرمایی تو وجودم نیست ... نمی دونست دارم آتیش می گیرم ... نمی دونست طاقت این همه خوشی رو ندارم ... نمی دونست طاقت این همه نزدیکی بهش رو ندارم ... کاش میتونستم فرار کنم ولی همه اعضا و جوارحم تو هنگ بودن ... یکی منو restart کنه ... محمد دهنش رو از رو چادر چسبوند به گوشم و با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفت محمد- ببخش منو دیگه ... منم که بی جنبه ... چشمام خمار شده بود فک کنم ... خاک تو سرم ... خب تا حالا دست هیچ پسری به دستامم نخورده بود
و حالا ... لرزشم قطع شد ... کلا سایلنت شدم ... حرف زدن هم از یادم رفته بود ... محمد با اون صدای خوشگل و آروم همش تو گوشم می گفت محمد- ببخش ... ببخش ... ببخش ... داشتم روانی می شدم ... خیلی وضع وحشتناکی داشتم ... محمد- بخشیدی؟ می بخشی؟ آب دهنم رو قورت دادم و فقط سر تکون دادم ... خوبه پشتم بود و قیافم رو نمیدید ... خیلی حالم بد بود ... وحشتناک ... سرشو جلو تر آورد و گوشم رو بوسید ... نکن کثافت ... نکن تو رو امام حسین ... نکن جان مادرت. داری آبم می کنی ... داری نابودم می کنی ... دلم میخواست برگردم و بوسش کنم ... ولی زشت بود ... گردنم رو بردم پایین تر و آروم لبه کتش رو بوسیدم ... اصلا دست خودم نبود این کارام ... وای علی بیشور کجایی؟ بدو دیگه ... جز صدای نفس هامون که آروم شده بود هیچ صدای دیگه ای بلند نمی شد ... بالاخره این گوشی لعنتی محمد زنگ خورد ... ولی نه ... دیگه آروم شده بودم تو اون حالت ... محمد یه دستش رو برداشت و از جیبش گوشیشو در آورد ... محمد- الو ... صدای علی رو شنیدم علی- بیرونم ... بدوئید ... محمد- اومدیم
خواستم بلند شم که دوباره دستش رو حلقه کرد و یه بار دیگه گوشم رو بوسید ... *** محمد بالاخره فکرهامو کردم و حسابی تجزیه و تحلیل کردم قضیه ناهیدو ... من در حقش نامردی کرده بودم ... بدجور ... پس باید برای جبران نامردی ای که کردم برش می گردوندم ... باید برش می گردوندم ... سریعا عاطفه رو هم از این بازی در می آوردم تا اینقدر زجر نکشه ... باید سریع بازی رو تموم می کردم ... آخی ... اون شب عین جوجه بود تو بغلم ... نسبت بهم خیلی کوچولو بود ... عاطفه رو بغل کرده بودمش ... بوسیده بودمش ... ولی اصلا از کارم پشیمون نبودم ... دلم می خواست تا می تونم بهش محبت کنم..دلیل خاصی هم براش نداشتم ... اینطور حداقل خاطره خوبی ازم به جا می موند تو ذهنش ... فقط باید صبر می کردم کلاساشون تموم شه ... نمی خوام ناهید فکر کنه عاطفه بهش کلک زده و دوباره بپره از دستم ... از فکرام اومدم بیرون و به مازیار که هنوز درگیر اون پیانو بود خندیدم و زدم بیرون ... باز همشون ریخته بودن اینجا.شایان و مازیار و صد البته مرتضی ... ماشالا خونه که نیس کاروانسراس ... جلوی tv ایستادم وبه ساعت نگاه انداختم 30/4 بود ... باید می رفتم به عاطفه هم خبرهایی می دادم .خواب بود.نفهمیدبچه ها اومدن
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پا