سوال916
راستش من نزدیک یک ساله ک با ی پسری دوستم تو این یکسال نشده ک ازم انتظاری داشته باشه درکل پسر خوبو باوقاریه و همه حرفش ازدواجه اما من از بااون بودن واقعا خسته شدم اخلاقامون اصلا باهم جور نیست هرچی ک من میگم یا هرپوششی ک دارم اون میرنجه از نظر سطح فرهنگ و خانواده ک خیلی فرق داریم تا الان چندباریم بهش گفتم ک من اصلا بفکر ازدواج نیستم اما اون همش پافشاری میکنه نمیدونم دیگ چیکار کنم ک بیخیال منو این قضیه شه هرکاری میکنم ک خودش بزاره بره اما اون انگار مصمم تر میشه برا ادامه دادن دوستی و البته درست شناختن خانوادم
پاسخ ما👇
سرکار خانم #شمس مشاور خانواده
با سلام
ببین عزیزم اگه کسی واقعا خواهان و خواستار کسی باشه اصلا به دوستی فکر نمی کنه و مستقیم می ره سر اصل قضیه وبرای ازدواج اقدام میکنه
درضمن حالا که به شناخت نسبی رسیدی و متوجه شدی که این بنده خدا اونی نیست که باید وبه درد شما نمیخوره پس دیگه لزومی نداره که ادامه بدی و بهتره که بی خیال قضیه بشی و دیگه ادامه نده دوبار که بی محلی ویا دوری از شما ببینهمطمئن باش که. دیگه خودش متوجه میشه که نباید ادامه بده پس لطفابیشار از این احساسات خودت رو خرج نکن و تمومش کن
اینم بگم که اینگونه رابطه ها واقعا برای زندگی آینده واقعا سم هستش و بهتره که نباشه وبه فکر ازدواج باشید
@onlinmoshavereh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت87
سریع گفتم - واس خاطر من در نیارا ... بی توجه به حرفم یکی از دستاش رو کشید بیرون ... عین یه چیزی پاچه گرفتم - کتت به من بخوره میندازمش زمین کلی هم لگدش می کنم ... شونه بالا انداخت و دوباره کتش رو تنش کرد ... حالا از خدامه کتش رو بندازه رو دوشما ... آخه احمق مگه تو قرار نبود آشتی کنی آخه؟ محمد تو چقدر بی احساسی؟ نمی بینی دارم یخ می زنم؟ بیشعور ... آخه دروغگو تو فقط یه خورده سردته ... نه در اون حد که بخوای کت اضافی بپوشی ... اه..پروندمش دیگه ... خاک تو سرت عاطفه ... تو همین فکرا بودم که محمد درست از کنارم رد شد رفت بالای سکویی که روش نشسته بودم ... زیرچشمی نگاهش می کردم تا جایی که دیگه ندیدمش ... یه کم بعد حس کردم درست پشت سرم واستاده ... ولی نمی خواستم برگردم و نگاهش کنم ... مثلا قهر بودم آخه همه جا سکوت بود و تاریک و خلوت ... صدای نفس هاش به گوشم رسید ... مثل همیشه نرمال و منظم نبود ... تند بود و بی قرار ... خیلی نزدیک بود ... نمی دونستم الان در چه حالتیه و اون پشت داره چیکار می کنه خب ... خیلی نزدیکم بود انگار ... داشتم حالی به حولی می شدم ... دیگه باید برمی گشتم ببینم چه خبره
یهو دیدم پا هاش از دو طرف و کنار پاهام رد شد و از سکو آویزون شد.نشست و از پشت کامل چسبید بهم و بعد با کتش بغلم کرد ... انقدر یهویی بود که ... نفس کشیدن یادم رفته بود ... خدایا من کیم؟ کجام؟ اسمم چی بود؟ الان قضیه چیه؟ واقعا داشتم سکته می کردم ... محمد محکم تر بغلم کرد ... داشتم خفه می شدم ... یه نفس عمیق کشیدم ... صدای قلبم همه جای صداسیما رو برداشته بود ... خوبه هیچ کس نبود ما رو ببینه ... مغزم واقعا از کار افتاده بود ... منی که نمی ذاشتم دختر داییام بهم دست بزنن حالا ... بدنم یه دفعه ای رعشه گرفت ... قشنگ داشتم می لرزیدم ... محمد کتش رو باز تر کرد و بیشتر منو به خودش فشار داد ... فکر میکرد سردمه ... نمی دونست هیچ سرمایی تو وجودم نیست ... نمی دونست دارم آتیش می گیرم ... نمی دونست طاقت این همه خوشی رو ندارم ... نمی دونست طاقت این همه نزدیکی بهش رو ندارم ... کاش میتونستم فرار کنم ولی همه اعضا و جوارحم تو هنگ بودن ... یکی منو restart کنه ... محمد دهنش رو از رو چادر چسبوند به گوشم و با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفت محمد- ببخش منو دیگه ... منم که بی جنبه ... چشمام خمار شده بود فک کنم ... خاک تو سرم ... خب تا حالا دست هیچ پسری به دستامم نخورده بود
و حالا ... لرزشم قطع شد ... کلا سایلنت شدم ... حرف زدن هم از یادم رفته بود ... محمد با اون صدای خوشگل و آروم همش تو گوشم می گفت محمد- ببخش ... ببخش ... ببخش ... داشتم روانی می شدم ... خیلی وضع وحشتناکی داشتم ... محمد- بخشیدی؟ می بخشی؟ آب دهنم رو قورت دادم و فقط سر تکون دادم ... خوبه پشتم بود و قیافم رو نمیدید ... خیلی حالم بد بود ... وحشتناک ... سرشو جلو تر آورد و گوشم رو بوسید ... نکن کثافت ... نکن تو رو امام حسین ... نکن جان مادرت. داری آبم می کنی ... داری نابودم می کنی ... دلم میخواست برگردم و بوسش کنم ... ولی زشت بود ... گردنم رو بردم پایین تر و آروم لبه کتش رو بوسیدم ... اصلا دست خودم نبود این کارام ... وای علی بیشور کجایی؟ بدو دیگه ... جز صدای نفس هامون که آروم شده بود هیچ صدای دیگه ای بلند نمی شد ... بالاخره این گوشی لعنتی محمد زنگ خورد ... ولی نه ... دیگه آروم شده بودم تو اون حالت ... محمد یه دستش رو برداشت و از جیبش گوشیشو در آورد ... محمد- الو ... صدای علی رو شنیدم علی- بیرونم ... بدوئید ... محمد- اومدیم
خواستم بلند شم که دوباره دستش رو حلقه کرد و یه بار دیگه گوشم رو بوسید ... *** محمد بالاخره فکرهامو کردم و حسابی تجزیه و تحلیل کردم قضیه ناهیدو ... من در حقش نامردی کرده بودم ... بدجور ... پس باید برای جبران نامردی ای که کردم برش می گردوندم ... باید برش می گردوندم ... سریعا عاطفه رو هم از این بازی در می آوردم تا اینقدر زجر نکشه ... باید سریع بازی رو تموم می کردم ... آخی ... اون شب عین جوجه بود تو بغلم ... نسبت بهم خیلی کوچولو بود ... عاطفه رو بغل کرده بودمش ... بوسیده بودمش ... ولی اصلا از کارم پشیمون نبودم ... دلم می خواست تا می تونم بهش محبت کنم..دلیل خاصی هم براش نداشتم ... اینطور حداقل خاطره خوبی ازم به جا می موند تو ذهنش ... فقط باید صبر می کردم کلاساشون تموم شه ... نمی خوام ناهید فکر کنه عاطفه بهش کلک زده و دوباره بپره از دستم ... از فکرام اومدم بیرون و به مازیار که هنوز درگیر اون پیانو بود خندیدم و زدم بیرون ... باز همشون ریخته بودن اینجا.شایان و مازیار و صد البته مرتضی ... ماشالا خونه که نیس کاروانسراس ... جلوی tv ایستادم وبه ساعت نگاه انداختم 30/4 بود ... باید می رفتم به عاطفه هم خبرهایی می دادم .خواب بود.نفهمیدبچه ها اومدن
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پا
رت88
در اتاقش رو زدم ... هوس یه کم شیطنت به سرم زد ... پس سریع بدون این که اجازه بگیرم درو باز کردم و پریدم تو جلو آئینه با شونه ایستاده بود. تا منو دید سریع پرید شالشو کشید رو سرش ... با خنده درو بستم و رفتم جلو. صندلی مطالعه اش رو کشیدم و گذاشتم جلو آئینه و نشوندمش رو اون ... - بالاخره بیدار شدی کوچولوی خوابالو؟ چپ چپ نگام کرد. عاطفه- در زدن که بلدی ... اما اینم باید بدونی تا اجازه ندادن نمیتونی داخل بیای ... خندیدم و جوابشو ندادم. بعدم هم زمان شالشو از سرش کشیدم و شونشم گرفتم.. داد زد عاطفه- عه ... چیکار می کنی؟ شالم ... بدون توجه شروع کردم به شونه کردن موهاش ... لذت می بردم از این کار ... موهاش واقعا خوشگل بودن و خیلی خیلی لخت ... تموم که شد بلندش کردم و چرخوندمش طرف خودم ... خیلی مطیع بود جلوم ... دست خودم نبود. خیره شدم بهش ... از سر تا پا ... فقط نگاهم می کرد ... هیکلش رو فرم بود ... کمر باریک و پاهاش تو پر و یکم تپل ... خوشم می اومد ... خوش فرم بود. قدش تا بالای سینه ام بود.راحت می تونستم بلندش کنم. جوجه بود دیگه. فکر کنم خیلی اذیت میشد وقتی نگاش می کردم یا نزدیکش می شدم ... ولی من دوست داشتم
عاطفه- باز که دوستات اومدن ... مگه تازه تموم نشده یه کارت؟ چنگ زدم لای موهاش که خودم شونه کرده بودمشون و گفتم - کار واسه من نیست. مازیار داره واسه یکی آهنگ می سازه. عاطفه- خب چرا اینجا؟ - خب دوستیم دیگه ... چی میشه مگه؟ عاطفه- هیچی ... بعد یه لبخند شیطون زد و گفت عاطفه- می خواستم ببینم اگه کار جدید شروع کردی یه پیشنهاد بدم ... فهمیدم حسابی قصد شوخی داره. چشمامو ریز کردم و ابرو هامو گره انداختم. - چه پیشنهادی؟ موزیانه خندید. عاطفه- می گفتم از صدای یه نفر هم استفاده کنی. جای صداش بین خواننده ها خالیه ... صداش از همه دنیا قشنگ تره ... چشام گرد شد
کی؟ پشت چشم نازک کرد. عاطفه- علی جون دیگه ... انگار یه سطل پارچ آب یخ ریختن رو سرم ... جونش دیگه چی بود؟ خندید. بی اختیار شونه از دستم افتاد. اومدم بگیرمش که دستم خورد به پهلوی عاطفه ... یه جیغ خفیف زد و پرید بالا ... بیخیال شونه شدم ... با تعجب نگاش می کردم ... چرا جیغ زد؟ نکنه؟ آهان پس ... لبخند خبیثانه ای زدم ... می دونستم راجع به علی داشت شوخی می کرد پس منم از در شوخی وارد می شدم و حال گیری ... انگشتم رو زدم به پهلوش ... عین بچه ها پرید بالا. عاطفه- محمد توروخدا نه ... خندیدم. - پس صدای علی جون جاش خالیه ها؟ دوباره انگشتم رو بردم جلو که دستاش رو ضربدری گرفت رو پهلو هاش ... عین بچه ها شده بود دقیقا ... پس قلقلکی بود ... عاطفه- آره. علی جوون ...
کمک صاف ایستادم. واقعا رگم داشت میزد بیرون. - الان دارم غیرتی میشما ... عاطفه- بیخیال ... بهتون نمیاد آقای خواننده ... صدام رو کلفت کردم. باید این شوخیو تمومش می کردم با شوخی ... چون تحملش رو نداشتم ... لحنمو داش مشتی کردم. - بیبین ضعیفه یه بار دیگه جز شوورت اسم مرد دیگه ای رو بیاری جوری می زنم دندونات بریزه تو شیکمت ... اون وقت اسم علی که سهله ... اسم خودتم یادت میره ... بعدشم دوباره خواستم انگشتم رو ببرم جلو که از زیر دستم فرار کرد و دوید بیرون ... منم دویدم دنبالش ... وسط سالن پاش گیر کرد رو مبل و غش کرد رو مبل. حالا نخند و کی بخند ... سریع رفتم و نشستم روی لبه ی مبلی که اون ولوش شده بود ... سریع خم شدم روش که نتونه بلند شه بشینه. - آهان ... خوب گیرت آوردم ... باز از این شوخیا می کنی یا نه؟ خندید ... عاطفه- می کنم ... بعدم زبون درازی کرد ... - خب پس...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ما در مقابلِ خشم
چهار تا راه داریم
➖ اول :
اینکه خشم را به عصبانیت تبدیل کنیم
یعنی یک احساس را به رفتار تبدیل کنیم.
➖ دوم : اینکه
خشم را فرو بخوریم و کنترل کنیم
که این کار بیماری و گرفتاری درست می کند.
➖ سوم :
اینکه خشم را به اندازه ابراز می کنیم.
➖ و چهارم :
اینکه خشم را اداره می کنیم.
مورد اول و دوم حتماً غلط است
و مورد سوم و چهارم درست است
و مثل یک کسی که پیانو می زند
و باید بداند که در هر زمان
باید کدام شاسی را فشار بدهد
و کدام را فشار ندهد
من و شما هم باید این را یاد بگیریم
و به همین جهت است که
ماجرایی به نام ( anger management )
یعنی اداره کردن خشم یا مدیریتِ خشم
وجود دارد .
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕در ارتباط با کارِ
پرورش ، تعلیم و تربیت فرزندان
به نظر من
پدر و مادر تا دو بار می توانند
در موردِ یک چیزی به بچه بگویند
بکن یا نکن
ولی اگر به بار سوم رسید
پدر و مادر دیگر نمی توانند بگویند
بکن یا نکن
دیگر این گفتن بی معنیست.
در اینجا پدر و مادر باید ببینند
چه چیزی در مورد بچه شان نمی دانند
و مشکل یا مسئله فرزندشان چیست
یا مشکلی که در ارتباط با فرزندشان دارند
چه هست.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #نوشتن_وصیتنامه
💠 گاهی مناسب است همسران در خلوت خود #وصیتنامه بنویسند و گاهی که از زندگی و سختیهای آن دلگیر هستند آن را بخوانند.
💠 معمولا روح #حاکم بر وصیتنامه، روحِ گذشتن از تعلقات دنیا، نادیده گرفتن گلایههای خود و روح #صداقت و دلشکستگی است.
💠 گاه خواندن وصیت نامه خود در تنهایی، بیوفایی دنیا و روحیه #کلاننگری را به شما تزریق میکند. و نیز عامل مهمی در از بین رفتن برخی #دلخوریها، ناراحتیها و نرم شدن دلها میشود.
💠 و حتی در ترک برخی از #صفات زشت و گناهان موثر خواهد بود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت89
آستینام رو زدم هوا و انگشتام رو رو هوا تکون دادم به علامت قلقلک ... چشماش گرد شد ... سریع قلقلکش دادم ... چه قهقهه ای می زد ... دست و پاش رو تکون می داد که بتونه فرار کنه ولی من محکم نگه داشته بودمش ... عشق می کردم وقتی می خندید ... گاهی هم جیغ خفیف می کشید ... عاطفه- محمد توروخدا نکن ... نکن..آبرو حیثیتمون رفت ... دست کشیدم. - واسه چی آبرومون بره؟ هنوز می خندید. عاطفه- این همه داد و بیداد کردم ... دوستاتم اینجان ... - نترس ... اون اتاق رو استدیو کردنی دیواراشم جوری ساختم که نه صدایی تو میره و نه صدایی بیرون میاد ... وگرنه تاحالا همسایه ها شوتم کرده بودن بیرون.. دوباره انگشتام رو بهش نشون دادم ... غش غش خندید. دلم رفت ... جدی شدم ... - آهان یه بار دیگه ام ببینم جلوی یه پسر بلند می خندی یه کار می کنم که دیگه هیچوقت نتونی بخندی ... لبخندشو قورت داد. عاطفه- مثلا چیکار؟
لبخند خبیثی زدم. - کسی که دندون نداشته باشه که نمیتونه بخنده ... بعدم زبون درآوردم واسش ... اخم کرد و روش رو برگردوند ... واقعا دلم ضعف رفت. بی اختیار ضربان قلبم رفت بالا ... هروقت این حالت بهم دست میداد یه گندی می زدم ... یهویی خم شدم روش و گونه اش رو بوسیدم ... با تعجب هم نگاه کرد ... برای اینکه از اون حالت مزخرف و مسخره بیام بیرون دوباره رفتم سر شوخی ... انگشتام رو بهش نزدیک کردم ... - اخم؟ بازم اخم؟ به من اخم می کنی؟ قلقلکش دادم ... باز صدای قهقهه اش بلند شد ... عاطفه- محمد ... غلط کردم ... ولم کن بابا ... غلط کردم بابا ... یهویی در استدیو باز شد. مرتضی صاف خیره شد به ما که درست رو به روش بودیم. سریع عاطفه رو کشیدم تو بغلم و سینه ام و هایل شدم بین اون و نگاه مرتضی. مرتضی دستش رو دستگیره همینطور خشکش زده بود و زل زده بود به ما ... - مرتضی خب برو اونور دیگه ... مگه نمی بینی روسری نداره؟ مرتضی قرمز شد ... اخم وحشتناکی بهم کرد و رفت بیرون از خونه و درو کوبید.عاطفه سرش رو از سینه ام جدا کرد
عاطفه- چی شد؟ شونه بالا انداختم. - خب کجا بودیم؟ همین لحظه گوشیم زنگ خورد. عاطفه- خب خدارو هزار مرتبه شکر ... صاف نشستم. گوشیم رو از جیبم کشیدم بیرون. مامان بود ... عاطفه هم بلند شد و نشست گوشه مبل و پاهاش رو جمع کرد تو بغلش ... یه دل سیر با مادر حرف زدم و بعد قطع کردن نفس عمیقی کشیدم. - مهمون اندر مهمون شد.. با سوال نگاهم کرد. - مامانم بود ... گف دو سه روز دیگه میان اینجا ... لبخند بزرگی زد. عاطفه- چه خوب ... - امشبم آخه مهمون داریم ... عاطفه- کی؟ چرا زود تر نگفتی؟ - سورپرایزه ... شام میان
زد تو سرش. عاطفه- خاک به سرم ... خب زود می گفتی باید شام بپزم ... خندیدم. - نمیخواد ... تو این دو سه روز رو استراحت کن ... از بیرون میخرم ... مامان اینا که میان یه هفته رو حتما اینجان ... زبونش رو گاز گرفت و صاف نشست ... موهاش ریخته بودن رو شونه هاش ... خیلی صحنه قشنگی بود ... عاطفه- وای ... محمد بدبخت شدیم ... - چرا؟ عاطفه- اتاقا رو چیکار کنیم ایندفه؟ راست می گفت. دفعه قبل هم که مامان و بابای خودش اومده بودن همینطور گیر کردیم. ولی اونا فقط یه صبح تا شب اینجا بودن. ما هم با کمک شیدا و شیده تخت اتاق من رو بردیم تو اتاق عاطفه و وسیله های عاطفه رو هم چیدیم تو اتاق من ... و در اتاق عاطفه رو هم قفل کردیم و گفتیم که فعلا انبار کردیم اونجا رو. ولی مامان من که می دونست اونجا انبار نیست. اصلا ممکنه بخواد بره اونجا. باید اتاقا رو یکی می کردیم. یه فکری به سرم زد ... - یه کاری می کنیم ... عاطفه- چیکار؟
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت90
من فردا یه تخت دونفره میخرم ... اینا رو هم یه هفته میذاریم خونه حاج خانوم ... و سیله های تو رو هم می بریم اتاق من ... مامان هیچ جوره نباید شک کنه ... وای ... راستی باید کلاس شایان رو هم کنسل کنیم تا وقتی اونا هستن ... آخی ... عین لبو قرمز شده بود. فهمیدم از حرفم خجالت کشیده. برای این که خلاصش کنم،گفتم ... - خب برو یه چی سرت کن تا مازیار هم ندیدتت ... انگار منتظر همین حرف بود. سریع فلنگ رو بست. عجیب تو دلم جا باز کرده بود این کوچولو ... بلند شدم و رفتم تو استدیو. مازیار یه نگاهی بهم انداخت و دوباره درگیر پیانو شد. مازیار- چه عجب اومدی؟ دستم رو فرو کردم تو جیبم و گفتم - نگفت کجا میره؟ مازیار همونطور که با دکمه ها ور می رفت گفت مازیار- کجا رفت مگه؟ شونه بالا انداختم. - چیزی نگفت ... رفت بیرون ... خداحافظیم نکرد
مازیار از کارش دست کشید و با تعجب نگاهم کرد مازیار- وا؟ دیوونه مثلا اومده بود تو رو صدا کنه ها ... خودشم رفت ... خندید. ولی خنده از روی لبهای من محو شد. مازیار- مهموناتون اومدن؟ اون چیزی که تو ذهنم بود رو شوت کردم بیرون و بهش بها ندادم. - نه حالا ... چیکارم داشتی؟ مازیار- هیچی می خواستم یه قسمت از نت رو واسم اصلاح کنی که اونم بمونه واسه
فردا ... الان مهموناتون میان ... منم جمع کنم برم ... دستم رو کوبیدم به پام و گفتم - نه بابا تو کارتو بکن ... تازه بیان ... به تو چیکار دارن ... تو اینجایی دیگه ... چیزی میخوری برات بیارم؟ هدفون رو گذاشت روی گوشش مازیار- شرمنده اگه زحمتی نیس یه لیوان آب ... - الان میارم ... رفتم بیرون و زدم تو آشپزخونه.
عاطفه داشت ظرفای ناهار رو می شست. دوباره شیطنتم گل کرد. پاورچین و بی صدا رفتم جلو و دو تا انگشت اشاره ام رو نزدیکش کردم و آروم زدم به پهلوهاش. یه جیغ کشید و بشقاب توی دستش سر خورد و افتاد تو سینک. قهقهه زدم. چرخید و دستکش کفی اش رو گرفت طرفم و با عصبانیت گفت عاطفه- محمد باز خیارشور بازی در آوردی؟ بازم خندیدم. خیلی اصطلاح شیرینی بود این خیارشور. دوست داشتم خوو. بشقاب رو دوباره گرفت تو دستش عاطفه- اگه می شکست چیکار می کردم؟ جواب ناهیدو چی می دادم؟ ها؟ خنده ام رو کوفتم کرد. یه اخم کم رنگی بهش کردم و رفتم سر یخچال و یه لیوان آب برای مازیار بردم. مازیار و شایان هم رفتن و ما هم خونه رو برق انداختیم. میوه و شیرینی رو هم روی میز چیده بودیم و همه چی آماده و تمیز و شیک منتظر بودیم بیان. هیچ جوره هم لو نمیدادم که مهمونا کیان. میخواستم سورپرایز باشه. دلم می خواست ذوق زده شدنش رو ببینم. اذان مغرب گفت. - عاطفه خانوم ... من میرم نماز بخونم ... اومدن خبرم کن ... خندید و مثل بچه ها سرش رو کج کرد و با اخم پرسید
عاطفه- خو بگو کین دیگه؟ براش زبون در آوردم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم. یه کم توی بالکن ایستادم. سردم شد. یاد اونشب تو حیاط صداسیما افتادم. بی اراده لبخند روی لبم نشست. - منم عجب کارای خطرناکی میکنما ... با دستام بازوهام رو گرفت و مالش دادم. شونه هام رو جمع کردم و به ماه خیره شدم. یه مدت زیاد. بعد برگشتم تو اتاق سجاده ام رو پهن کردم. اذان گفتم و به نماز ایستادم. مشغول خوندن نماز عشا بودم. رکعت اول هنوز تموم نشده بود که در اتاق باز شد. یکی اومد داخل. جز عاطفه کسی نبود که بیاد خب. حواسم رو جمع نمازم کردم. اومد جلوتر و کنار تخت رو به من ایستاد. سمت راستم بود. فقط نگاهم می کرد. سر به سجده گذاشتم. ذکرهامم که بلند و با لهجه عربی می خوندم ... تف به ریا ... اونطور که نگام می کرد همه تمرکزم رو از دست دادم. سعی می کردم اعتنا نکنم که داره دیدم میزنه. رکعت دوم رو شروع کردم. دختره ی دیوونه فقط داشت نگاه می کرد. سوره توحید رو شروع کردم. بلند شد و اومد جلو. قنوت گرفتم. هنوز وسطای ذکر قنوت بودم که رفت عقب و از پشت سرم دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
ﺧﺪﺍﯾﺎ 🙏
ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ شعبان و ورود به رمضان ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻘﺎﺭﻥ ﺑﺎ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ و ورود به سعادت و خوشبختی ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ...🙏
ﺍﻟﻬﯽ ﻧﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺑﺼﯿﺮ ﮔﺮﺩﯾﻢ🙏
ﺑﺼﯿﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩﯾﻢ🙏
ﺍﻟﻬﯽ ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺩﺍﯼ🙏
زﺑﺎﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺗﻬﻤﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ🙏
ﺍﮔﺮ ﻧﻌﻤﺘﻤﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺷﺎﮐﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ🙏
ﺍﮔﺮ ﺑﻼ ﺍﻓﮑﻨﺪﯼ ﺻﺎﺑﺮﻣﺎﻥ ﮐﻦ🙏
اگرﺁﺯﻣﻮﺩﯼ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﺎﻥ ﮐﻦ 🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
🌕🌺🌙ماه
🌕🌺🌙رحمت
🌕🌺🌙و برکت
🌕🌺🌙ماه
🌕🌺🌙عبادت
🌕🌺🌙خدا
🌕🌺🌙ماه
🌕🌺🌙آمرزش
🌕🌺🌙گناهان
🌕🌺🌙برشما
🌕🌺🌙دوستان
🌕🌺🌙عزیز
🌕🌺🌙مبارک
🌕🌺🌙بــــــاد
@onlinmoshavereh
ماه رمضان مبارک باد 🌸🍃🌸
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی🙏
شب تون خوش
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌹یه سـلام گرم
💫یه آرزوی زیبا
🌹یه دعـای قشنگ
💫 بـرای
🌹تک تک شما مهربانان
💫الهی
🌹روزگارتون بر وفق مراد
💫غم هاتون کم
🌹و زندگیتون
💫پر از عشق و محبت باشه
🌹در پناه خـداوند باشیـد
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺