فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 نتیجه #مقایسه کردن
همسر با دیگری
🔴 #استاد_عباسی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕افراد قدرت طلب
➖کسانی هستند که همیشه می خواهند نقش اول را به عهده داشته باشند و مهم ترین فرد باشند.
➖این افراد شخصیتی کنترل گر دارند.آن ها همیشه می خواهند از همه چیز مطلع باشند؛
➖از شایعه ها، روابط دوستانشان با دیگران، روابط زن و شوهرهای فامیل با یکدیگر و....
➖در حالی که هیچ وقت آرامشی در وجود آنها دیده نمی شود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
☀️ماهرانه زندگی ڪن.
قدرتمند و پرانرژی
☀️خودت را برای تغییر و تبدیل
به هرآنچه بهترین است آماده ڪن
☀️و خالق همهی زیباییها باش.
ظهر بخیر 🌤
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ قانون "پل طلایی" در روانشناسی روابط
➖اگر کسی موقع حرف زدن به شما دروغ گفت و شما متوجه شدید که او دروغ میگوید، نباید این مسئله را مطرح کنید. به عبارتی، ما اصلا حق نداریم طرف مقابلمان را ضایع کنیم.
چرا که در مذاکره، طرف مقابل، یا همکار من است یا دوست یا یکی از اعضای خانواده من.
➖باید به یاد داشته باشیم که به هر حال، میخواهم رابطهام را با این فرد ادامه بدهم و اگر بخواهم دروغش را به رویش بیاورم، برای خودم نامطلوب خواهد بود.
چرا که حرمتها از بین میرود و دیگر به سختی میتوان رابطه را ادامه داد.
➖به همین دلیل در مذاکره مفهومی داریم به نام «پل طلایی».
این مفهوم که یک قانون خیلی قدیمی چینی است، میگوید اگر دشمن به شما حمله کرد و از پلی بر روی رودخانهای گذشت، پل پشت سرش را خراب نکنید؛
➖چون وقتی دشمن بداند دیگر راه برگشتی ندارد، انرژی و تلاشش برای شکست دادن شما مضاعف خواهد شد.
➖در عوض بروید و پل پشت سرش را از طلا بسازید تا اگر خواست عقبنشینی کند، احساس کند که روی این پل طلایی، حتی عقبنشینی هم افتخار است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال922
سلااام.خواهش میکنم من رو راهنمایی کنید.
من حدودا۳سال هست که ازدواج کردم.همسرم مؤمن ومتدینن.الحمدلله هیچ مشکل جدی نداریم به جز یه مورد
مدتی هست که شوهرم یه اشتباهی ازخانوادم دید که دلش شکست.از اون وقت دلچرکینه.بااینکه خودش خیلی ناراحته ومیگه نباید اینجوری باشم و از خدا میخوام درستم کنه
وضعیت اونقدروخیم شدکه مجبورشدم بایکی از اعضاء خانوادم تقریبا قطع رابطه کنم.خیلی درحقم جفاکرد،خیلی دلم شکست، ولی اونقدردلم براش تنگ شده که گاهی اوقات خوابشو میبینم
شوهرم میگه اگ باهاش حرف بزنی درحق من خیانت کردی،این کارت یعنی اون راست میگه و من اشتباه کردم
اوایل سعی میکردم رفتارهارو توجیه کنم تا آرومش کنم،دیدم بدترشد.الان سعی میکنم صحبت نکنم،اجازه ی ورودبه کسی ندم.شوهرم خیلی آروم ترشد.ولی شد یه زخم کهنه.من نمیخوام این روند ادامه داشته باشه.چندین بارنشستیم منطقی حرف زدیم.البته اخیرا،اوایلش که اصلا همینم امکان پذیرنبود
کم کم فامیلهاام دارن میفهمن ما باهم قهریم و این اصلا برای خانوادم خوب نیست
نمیدونم با شوهرم چه جوری رفتار کنم سراین قضیه
ایشون فوق العاده منطقی هستن ولی سراین قضیه اینجوری شدن
حالا هرچی بشینم منطقی بحث کنم بی فایدست
موندم بین خوشبختی خودم و شوهرم یا دلموخانوادم
خواهش میکنم راهنماییم کنید که کدوم راه رو انتخاب کنم
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
👇👇👇👇👇
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت109
ولی وقتی دو قدم رفت جلوتر و زانو زد تا واسم روشنش کنه همه فحشامو پس گرفتم و دو برابرشو نثار خودم کردم که به این ... این ... فداش بشم حرف بد زدم. خیره به آبشاری بودم که داشت اوج می گرفت. علی بلند محمد رو صدا زد. همه نگاهش کردیم. علی با دست به محمد اشاره کرد که زود بره. مرتضی- محمد ... علی کارت داره ... محمد یکم مکث کرد. محمد- ناهید خانووم؟ با این کارش و صدا کردن ناهید همه وجودم لرزید. خشک شدم سر جام. ناهید از جمع برادرش و شایان جدا شد و اومد طرف ما. راستی چرا خانواده ناهید با محمد اینقد خوب بودن؟ دخترشونو طلاق داده بود مثلنا ... با اینکه خیلی باهاش خوب و با احترام برخورد می کردن ولی باز مشخص بود که سعی میکنن زیاد نزدیک نشن به هم. رفتارشون خوب بود باهم ولی صمیمی نبودن. نبایدم می بودن ... محمد فرصت فکر رو ازم گرفت. نذاشت ناهید بیاد جلوتر چون خودش دوید طرف ناهید. همونطور که از کنار ناهید رد می شد خم شد و در گوشش یه چیزی گفت که ناهید بلند خندید. بغضم گرفت. یه بغض سنگین. به سنگینی تمام دنیا. چشمام داشت پر می شد. اونقدر ناهیدو دوست داشت که وقتی ناهید بلند می خندید
دعواش نمی کرد. اصلا از اون روزی که سر کلاس تنهاشون گذاشتم و رفتم بیرون اینقد خوب شد میونشون. والا تا قبل اون محمد خیلی سرسنگین بود. ولی خداییش رفتار ناهید از اول که دیدم همین بود. خیلی عادی و راحت با محمد برخورد می کرد. انگار هیچ حس مالکیتی روش نداشت. حالا اونوقت منی که تازه از راه رسیدم با یه نگاهش به ناهید می میرم و زنده می شم. ناهید اومد کنارم واستاد. ناهید- فشفشه هات تموم شد؟ مرتضی اومد نزدیک ناهید- آقا مرتضی داداشم کارتون داشت ... خندید. به زور لبخند زدم تا اشک هام سرازیر نشن. متوجه حالم شد انگار. یکم نگام کرد. بعد با لحن مهربون بهم گفت ناهید- میدونی چی بهم گفت؟ شونه بالا انداختم. - مهم نیس ... ناهید- باشه ... واسه تو مهم نیس ولی واسه من مهمه که بهت بگم ... گفت بیام کنارت واستم و نذارم مرتضی بهت نزدیک شه و باهات صحبت کنه ... قلبم ریخت. با اینکه دلیلش رو هم می دونستم
چون من امانتم دستش ... میخواد به بهترین صورت امانت داری کنه ... باز هم نگام کرد. انگار می خواست یه چیزی بگه. نگاهشو یه جا دیگه پرتاب کرد. رد نگاهشو گرفتم و رسیدم به محمد. بسه دیگه چقدر دارید خوردم می کنید؟ - ببخشید من برم تو ... نماز نخوندم اصلا حواسم نبود ... فقط با این دروغ خواستم از موقعیت فرار کنم. شما ها بمونید و نگاه های عاشقونتون به همدیگه. رفتم داخل و دورکعت نماز خوندم تا آروم شم. کسی تو خونه نبود. رفتم سجده و راحت زدم زیر گریه. بالاخره دل کندم و از سجده بلند شدم. توی اتاق بودم و چراغ هم خاموش. اشکام رو پاک کردم. خواستم پاشم برم که چراغ روشن شد. نورش چشمم رو زد. نتونستم نگاه کنم ببینم کیه چون چشمم رو بستم. - میشه خاموش باشه؟ خاموش کرد. مرتضی- گریه کردی؟ واای این بشر چقدر فضول بود. قلبم تند تند می زد. می ترسیدم باز محمد سر برسه و ... مرتضی- میدونم چقدر داری عذاب می کشی
آه عمیقی کشید مرتضی- کاش محمد دوست صمیمیم نبود و همین الان میتونستم بهت بگم ... ولی صبر می کنم ... تا وقتی ناهید خانوم برگرده ... شده صد سال صبر کنم میکنم ... بالاخره که ناهید میاد ... بالاخره که زمان گفتن حرفم می رسه ... تکیه داده بود به در و نگاهش به روبروش بود. از حرفاش سر در نمی آوردم. مرتضی- می دونم ... وحشتناکه ... تو یه دختری ... می فهمم که حس می کنی غرورت داره شکسته میشه ... - من متوجه منظورتون نمی شم ... مرتضی- منظورم رفتارای محمد با توعه ... جلوی بقیه ... بقیه نمیدونن ... ما که می دونیم همش فیلمه ... آهی کشیدم. راست می گفت. آروم جوابشو دادم - نه تنها غرورم ... شخصیتم ... احساساتم ... من هنوز اونقدر بزرگ نشدم ... مرتضی- میدونم ... کاش میشد بهت بگم ... یه خورده دیگه صبر کن ... تحمل کن ... هرطور شده ناهید رو برمی گردونم ... از همه این غصه ها نجاتت میدم ... خودم ... خودم کمکت می کنم ... که ... که ... یکم سکوت کرد. آخه تو چطور میخوای به من کمک کنی وقتی....
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت110
دردمو نمی دونی؟ نجات من اینه که کنار محمد بمونم با اومدن ناهید فقط نابود میشم ... نجات پیدا نمی کنم ... مرتضی- خدایا دیگه نمی تونم تو خودم نگه دارم ... منو ببخش محمد ... چرخید رو به من. چراغای بیرون روشن بود و به همین دلی من از داخل اتاق فقط سایه و سیاهی مرتضی رو می دیدم. چشام می سوخت چون گریه کرده بودم. به همین دلیل انگار سایه دونفر رو می دیدم تو قاب در. مرتضی- عاطفه ... من ... هنوز حرفشو نزده بود که سایه ای که دوتا می دیدم کاملا از هم تفکیک شدن. چشام اشتباه نمی دید. واقعا دونفر اونجا بودن. مرگ رو جلوی چشمام دیدم. محمد بود ... مرتضی تکیه داده بود به در و محمد هم دستشو گذاشت رو چهارچوب در. محمد- مرتضی باید باها
ت حرف بزنم ... به نظر آروم می اومد. ولی من واقعا ترسیده بودم. مرتضی تکیه اش رو از در گرفت و چرخید طرف محمد. محمد روبروش ایستاد و دستاش رو فرو کرد تو جیبش. از جا بلند شدم و جا نماز رو گذاشتم یه گوشه و رفتم بیرون. علی و ناهید هم استاده بودن جلو در ورودی خونه. ناهیدم مثل من رنگش پریده بود. معلوم بود نگرانه. رفتم جلو و با التماس به علی خیره شدم. چشاشو روی هم فشار داد
علی- نگران نباش آبجی ... همه چی درست میشه ... علی خیلی آروم بود و این من رو هم آروم تر کرد. حتما محمد عصبانی نبود دیگه. سرمو چرخوندم طرف محمد و مرتضی. خیلی آروم با هم پچ پچ می کردن. نمی شنیدم چی می گفتن. کامل برگشتم و کنار ناهید ایستادم. آروم دم گوشم گفت ... ناهید- کاش می ایستادی تا بهت می گفتم اون چیزی رو که باید بدونی ... ولی حالا دیگه قول دادم ... با چشای باز نگاهش می کردم. اومدم بپرسم چرا که یه صدایی اومد. با وحشت به محمد و مرتضی نگاه کردم. محمد محکم کف دستاشو کوبید به سینه مرتضی و بعد پیرهنش رو گرفت تو مشتش. داد می زد. محمد- مرتضی بفهم داری چی میگی ... بفهمممم ... مرتضی نیشخند زد. محمد محکم کوبیدش به دیوار و همونطور که یقه اش تو مشتش بود داد زد. محمد- یه بار دیگه از این غلطا کنی دندوناتو خورد می کنم ... مرتضی هیچ حرکتی واسه دفاع از خودش نمی کرد. فقط محمدو نگاه می کرد. مرتضی- هه ... قبلا هم میخواستی اینکارو کنی ... یادته به خاطر کی؟ یا من یادت بیارم؟
محمد چشماشو بست. محکم چنگ زد لای موهاش. دستاش رو از موهاش کشید بیرون و محکم مشت کوبید به دیوار. خیلی ترسیده بودم. وحشتناک بود حال محمدم. هیچ بعید نبود بزنه بکشه یکیو. مرتضی بیشعورم که لال نمی شد. عوضی. مرتضی- من دلیل این دیوونه بازیات رو نمی فهمم محمد ... تو هیچ مالکیتی روش نداری ... خودتم اینو خوب می دونی ... محمد جوری داد زد که فکر کنم حنجره اش پاره شد. محمد- مرتضی ... مرتضی ... علی چرخید طرف ناهید. بدتر از من این دو تا ترسیده بودن. علی کاملا جا خورده بود. مرتضی با صدای بلند گفت مرتضی- من با این مسخره بازیات بیخیالش نمیشم ... تو هم هیچ کاری نمی تونی بکنی ... من ولش نمی کنم محمد ... ولش ن می ک نم ... محمد یه سیلی محکم زد تو گوش مرتضی. از شدت ترس به هق هق افتادم. محمد- خفه شو مرتضی ... نذار بهت بی احترامی کنم ... خفه شو ... علی- ناهید خانوم شما برو بیرون نذار کسی بیاد تو چن دقیقه
کسی چیزی نفهمه ... بدو ... ناهید دستپاچه رفت. علی دوید طرف اون دوتا. مرتضی همینطوری یه ریز داشت از مالکیت و اینجور چیزا حرف می زد. اونقدر بلند گریه می کردم که نمی فهمیدم چی می گفت. علی- مرتضی بس کن لطفا ... علی دو تا شونم هل داد توی اتاق و درو بست و قفل کرد. اخه منه خاک برسر برا چی اومدم تو ویلا. داشتم سکته می کردم. فقط و فقط هم به خاطر حال محمد. هیچوقت اینطوری ندیده بودمش. همه وجودش داشت می لرزید. به شدت داشت می لرزید. به خاطر حال محمدم وحشت کرده بودم. معلوم نبود مرتضی احمق چی به نفس من گفته بود که به این حال افتاده. همینطور زل زده بودم به در اتاق و هق هق می کردم. با شنیدن یه سری سر و صدا فهمیدم که دارن میان تو بقیه. سریع دویدم توی دستشویی. اون قدر موندم و آب یخ به سر و صورتم زدم تا قرمزی بینی و چشام از بین رفت. اومدم بیرون و دیدم نصف سفره رو انداختن. رفتم کمک. با ناهید مشغول چیدن سفره شدیم. یکی از یکی بد تر بود حالمون. هر از گاهی نگاه نگرانمون رو به هم می دوختیم. ناهید همش سعی داشت با لبخندش آرومم کنه ولی چشاش نگرانیشو داد می زدن. بقیه هم فکر می کردن پسرا سه تایی رفتن تو اتاق و حرفای دوستانه و خصوصی می زنن. نشسته بودن درمورد دوستی قشنگ این سه نفر حرف می زدن. تا در بیان بیرون واسم اندازه یه قرن طول کشید. ولی بالاخره در باز شد. من و ناهید...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌸ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ،
ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﺮ ﺩﺭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ، ﺗﮑﯿﻪ ﺟﺰ ﺑﺮ ﮐﺒﺮﯾﺎ ﮐﺮﺩﻡ ،
ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ
🌸خدايا ﺍﮔﺮ ﺍﺳﻤﯽ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ
ﻣﻦ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺩﺭ ﻧﯿﮏ ﺭﻭﺯﯼ ؛
ﻏﻔﻠﺖ ﺍﺯ ﺷﮑﺮ ﻭ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ
🌸بار الها ﺍﮔﺮ ﻟﻐﺰﯾﺪﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﭘﺎﯾﻢ ،
ﺑﺒﺨﺸﺎﯾﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﺯﯾﺮﻡ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﭘﺎﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ،
ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ
🌸رحيما ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ
ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺗﻮﯾﯽ ﻋﺸﻖ ﺁﻓﺮﯾﻨﺎ ،
ﻣﻦ ﺧﻄﺎ ﮐﺮدم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕نکات مهم و ناب برای داشتن زندگی بهتر 👇👇👇
➖وقتي حرف بزنيد كه مطمئن هستيد ، همه گوش مي كنند.
➖ در عصبانيت امواج ذهني ناخودآگاه فعاله. و منطق كار نميكنه.
➖داناييهارو عمل كنيد تا بهبودي و تغيير حاصل بشه.
➖ آدم بدبين زياد غيبت مي كنه.
➖افكار منفي در بيكاري بيشتر رشد ميكنه.
➖شما با كار زياد و درس خوندن زياد، پولدار نميشيد.
شما با روابط قوي پولدار ميشيد.
➖اگه مي خواي موفق باشي، آدم مفيد زياد براي خودت جمع كن.
➖به بچه هاتون الگوهاي موفق رو نشون بديد. نه ناموفق!
➖ قبل از انجام هر كاري، دستتان را روي دلتان بزاريد و از خودتون بپرسيدكه آيا واقعاً خودت مي خواهي اينكار رو انجام بدي؟ آيا بدون توقع مي خواهي اينكار را انجام بدي؟ و اگر جوابتون بله بود، انجام بديد.
➖هميشه و هرجا هستيد، شرمنده هيچ كار و خدمتي نباشيد.
بدونيد هر زمان بهترين اونموقع خودمون بوده ايم.
➖بي توقع بودن يعني اينكه من هركاري خدمت و كمكم، بخاطر دل خودم، بخاطر احترام بخودم كرده ام. نه كس ديگر!
➖وقتي آدما از شنيدن چيزي، خيلي ناراحت ميشوند، حتما خود خودشن!
➖آدما موقع عصبانيت، واقعي ترين نظرشون رو ميگن!.
➖واكنشها و آدمهاي عجيب و غريب اطرافمون، باعث ميشن، توانمنديمون رو در هرزمان، يك مرحله بالاتر ببريم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺