°🌸°✨°💖°✨°🌸°✨°💖°✨°
°✨°💑
°💖
بعدِ این همه شُبهاتی که درمورد حقوق زن در اسلام تو فضای مجازی دیدم این متنِ واقعا زیبا را دیدم :
من یک بانوی ایرانی مسلمانم
ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﭘﺪﺭﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪ هر چه خریده بود اول به ﻣﻦ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ می گفت ﺳﻔﺎﺭﺵ پیامبر (ص) ﺍﺳﺖ ...
ﺍﻭﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪ ﺳﭙﺲ به ﺳﺮﺍﻍ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺳﻨﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ...
ﻃﺒﻖ ﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻗﺪﻡ و سعادتمند ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ گل ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩ چرا که از امامش علی ( ع) آموخته بود که زن ریحانه است نه قهرمان...
وقتی ازدواج کردم ، وظیفه ی سنگین جهاد از دوش من برداشته شد و دادن یک لیوان آب به همسرم اجر جهاد در راه خدا را برایم داشت...
خداوند برایم حق مهریه و نفقه قرار داده تا استقلال مالی داشته باشم و دستم جلو هیچ کس دراز نباشد...
از طرفی ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻭ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻏﺪﻏﻪﯼ ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﻥ ﭘﺪﺭ ﯾﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺣﻖ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺑﻔﻬﻤﺎﻧﺪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻫﻮﺱ ﮐﻨﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻋﻮﺿﻢ ﮐﻨﺪ...
پدرم همیشه مواظب بود تا دلم نشکند و آزاری نبینم چرا که پیامبرش گفته است :
زنان مانند بلور اند حساس و شکننده.آنها را نیازارید...
وقتی مادر شدم خدای مهربان از محبت و عشق خودش در من دمید تا نسل آینده بشر را تربیت کنم و به پاداش آن بهشت ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﻢ قرار داد...
ﺩﯾﻪ ﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ
اگر_ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ_ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﺎﻓﺎﺕ ﺷﻮﺩ
به مسلمان بودنم افتخار میکنم که پیامبرش گفته است :
چه فرزند خوبی است دختر
پرمحبت ، کمک کار ، مونس و همدم ، پاک و علاقه مند به پاکیزگی
(ﻣﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻡ)
ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ فمنیسمی ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ که ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻣﺮدان ﻣﺴﺎﻭﯼ ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻣﻦ تساوی ای ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ
ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ بدوم ﮐﻪ ﺳﺮ ﻣﺎﻩ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﺪﺭﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ بگیرم
من ریحانه ام
جایگاهم فراتر ازین حرفهاست
من یک زنم ...
خالقم سوره ای به نامم نازل کرد !
من یک زنم...
خالقم طواف نساء را واجب کرده که بدون آن زندگی مرد دچار مشکل می شود.
من یک زنم....
خالقم به تو دستور داده که حِجر اسماعیل را نیز طواف کنی ،
جایی که یک زن ،
هاجر
در آن دفن است.
من یک زنم...
و خالقم گفته باید هفت بار
پا در جای پای یک زن ،
هاجر
بگذاری
و آنقدر سعی کنی
تا خدایت تو را بپذیرد.
من زنم....
بهشت زیر پای مادر است...
روح انسان از درون من به او دمیده میشود...
هر روز پاسداری من از کودکم ،
ثوابی عظیم دارد.
اگر یک ساعت همسرم ، با محبت و انس با من باشد،
و به من خدمتی کند
برای او برابر با هزار سال عبادت است..
سرشت و صفات انسانها
از شیر من است...
عفت من
سرمایه الهی من است.
من
چرک نویس هیچ احساسی نمیشوم !!
من همان زنم
که نجابتم
قیمتم را از همه دنیا بالاتر میبرد.
من عاشق سوره کوثرم...سوره ای كه گواهی می دهد نسل پيامبر نسلی است كه از سُلاله يک زن است.
تقدیم به تمام زنان و مردان فهیم سرزمینم.
🌸°✨°💖°✨°🌸°✨°💖°✨
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
[• #سکینه🎙 •]
.
.
#دعاے_روز_یازدهم_ماه_رمضان
☘ بسم الله الرحمن الرحیم ☘
🌼اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وکَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِکَ یا غیاثَ المُسْتغیثین. 🌼
🌸خدایا دوست گردان بمن در این روز نیکى را و نـاپسند بدار در این روز فسق ونافرمانى را وحرام کن بر من در آن خشم وسوزندگى را به یاریت اى دادرس داد خواهان.🌸
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال928
سلام
من دختری ۱۶ ام که ۷ ماهه عقد کردیم ، شوهرم ۲۰ ساله شونه و طلبه هستند
ما هر دو مون از قبل شخصیت خیلی مذهبی نداشتیم و تازه حدود دو سه ساله که راه اصلیمون رو پیدا کردیم که همش از لطف امام حسین هست ،،، من خیلی روی خودم کار کردم و واقعا تغییر کردم شوهرم هم همینطور
اما هنوز گهگاهی اشتباهاتی ازمون سر میزنه ،،، و از اونجا که قرار گذاشتیم عیوب همدیگه رو بگیم که باعث رشدمون بشه من تو چند مورد که دیدم بهشون تذکر دادم و خب خیلی هاش رو درست کردند ،،، اما میترسم که ادامهی این روش ۱ باعث عادی شدن بشه ۲ فکر کنن که من ازشون راضی نیستم ،،، حالا از شما میخوام یه روشی بهم بدین که هم مؤثر باشه و یه موقع فکر بدی نکنن و هم اینکه به قراری که گذاشتیم که همدیگه رو بسازیم عمل کرده باشیم
پاسخ ما 👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
با سلام
خدمت شما دختر گل تبریک میگم و براتون آرزوی عاقبت بخیری دارم وبه خاطر انتخاب مسیر درست هم بهتون تبریک میگم و چقدر خوبه که به موقع اقدام کردی هم بابت ازدواج وهم بابت جهاد با نفس و جهاد اکبر چون هرچی زودتر بهتر تا بار گناه آدم سنگین نشده و روح لطیف و پا که
از خداوند براتون طلب موفقیت دارم
از آنجا که انسان از نسیان اومده و واقعا دچار غفلت میشه بهترین روش همان تذکر و یاد اوری هستش که البته راهکارهای خودش رو داره تا روی طرف اثر بذاره و اولین و بهترین روش عامل بودن خود فرد هستش مثلا در مورد شما میگم که هر رفتاری رو میخوای به همسرت یاد آوری کنی بهترین راه اینه که خودت قبلش در این مسیر قرار گرفته باشی ودر واقع اهل عمل باشی تا سخنت بر دل نشیند و مطمئن باش که شما عملاً حرفت رو زدی و اون هم که بطور عملی از شما دیده ترغیب به انجام میشه گاهی اوقات هم خوبه با بیانی شیرین یادآوری بشه نه مدام گاهی با اشاره ای کوتاه نه همیشه
دیگه اینکه خوبه اگه دید که طرف دچار غفلت شده ویا قرار مراقبه جدیدی شروع بشه برای همسرش نامه ای عاشقانه بنویسه و ضمن یادآوری همه محاسن برجسته طرف و تائید او یادآوری بشه که خوبه که به کمک هم فلان اخلاق رو هم اصلاح کنیم ونگی این بدی مال تو بلکه بگی باهم وبه کمک هم این بدی هم برطرف بشه یا فلان خوبی را تقویت کنیم اما سخت گیری زیاد و تکرار مدام برای آدم کسل کننده و ایجاد زدگی میکنه پس سعی کن از اون ور بام هم نیافتی
در این مسیر بندگی ما رو هم از دعای خیرتان بی نصیب نگذارید
با آرزوی توفیق روز افزون برای شما خوبان
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸بابهترین آرزوها
تقدیم تڪ تڪ
شما دوستان مهربان💖
عشق الهی مهمون🌸
همیشگی قلبتون 🌸✨
نماز و روزه هاتون قبول حق 🙏
آخر هفته خوبی داشته باشید 😊 🌸
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت131
از سرناچاری رفت یه گوشه اتاق. خیلی دور از من. ولی من کاملا می دیدمش. اونی که تنش بود رو در آورد. نگاهم خیره موند به پاش که از زانو به پائین دیده می شد. سریع چشم ازش گرفتم. فوری عوض کرد و دوید بیرون. یه دستی به سر و صورتم کشیدم. حالم یه جور خاصی بود. خوب شد فرار کرد و رفت. دوباره گوشیمو در آوردم ولی نمی تونستم تمرکز کنم. این دوست داشتن بیش از حدم داره کم کم کار دستم میده. همش این فکر تو مغزم می پیچیدکه با این کار دیگه مال خودم بشه. ولی ... ولی اگه منو نمی خواست این کارم ته نامردی بود. حالم خیلی بد بود. قلب و نفسام آروم نمی شد. پناه بردم به قران و ذکر تا فکرای مزخرف رو از سرم بیرون کنم. طول کشید تا آروم شم. بلند شدم رخت خواب هامونو پهن کردم و دراز کشیدم. چشمام رو روهم گذاشتم. نور لامپ اذیتم می کرد. نشستم. کلافه بودم. در اتاق باز شد. مامان اومد تو و پشت سرش عاطفه. مامان- خب بخواب پسر ... فردا قراره رانندگی کونی ... - دارم می خوابم ... مامان- محمد جان ... مامان امین فردا می خواد برگرده دانشگاه ... شما هم که داریند میریند شهر عاطفه اینا ... امینم می بری؟ جوونم؟ امین؟ عمرا ... دنبال انواع بهانه می گشتم تو ذهنم
واسه چی از الان میره دانشگاه؟ از هفته بعد کلاسا دایره که. مامان- می دونم ... میگه می خواد واسه امتحاناش بخونه ... اینجا نمی تونه ... سکوت کردم. مامان- مامان زشتس ... من بهش گفتم محمد اینا می خوان برن تو هم باهاشون برو ... پوفی کردم. چی می گفتم؟ نمیشد روی مامان رو زمین انداخت. - باشه چشم ... مامان- چشمت بی بلا پسرم ... آقایی ... - قربونت برم ... رفت بیرون. عاطفه مانتوش رو در آورد و مقنعه اش رو از سرش کشید. همه وسیله ها رو جمع و جور کرده بودیم و صبح فقط می خواستیم بذاریمشون تو ماشین. قصد نداشتم مستقیم بببرمش شهرشون. می خواستم کاشان و شیراز هم ببرمش. حالا امینم باهامون همراه می شد. ای خداا ... عاطفه از روم پرید و رفت اون طرف اتاق و چراغ رو خاموش کرد. فکرای خبیثانه به سرم رد. دوباره اومد از روم بپره که پام رو تکون دادم. فکر کرد میخوام بندازمش.
البته قصدم هم همین بود ولی غیر مستقیم!. تعادلش بهم خورد و نتونست خودشو کنترل کنه. داشت می افتاد که خودمو جابه جا کردم تا روی خودم بیفته. دقیقا افتاد روم. سرشو بلند کرد. صورتش درست جلوی صورتم بود. باز چشماشو دیدم و هوایی شدم. از لای دندوناش غرید. عاطفه- دیوونه ... سرمو بلند کردم و چونه اش رو بوسیدم. کف دستاشو گذاشت روی سینه ام و خواست بلند شه. دستامو دور کمرش حلقه کردم و سفت گرفتمش و نذاشتم. نگام کرد. دیگه سعی نکرد بلند شه. دوباره سرم رو بلند کردم و چونه اش رو بوسیدم. فقط نگاهم می کرد. سرم رو گذاشتم روی بالشت. زل زدم بهش. دستم بی اراده رفت پشت گردنش. سرشو اوردم جلو. بدون که خودم سرمو بلند کنم. باز هم سرشو آوردم جلوتر. اون خیره به چشمای من ... من خیره به تک تک اجزای صورت اون ... اونقدر سرش رو آوردم جلو که فاصله تموم شد. بازم مثل همیشه هیچ عکس العملی نشون نمی داد. همینطور بی حرکت ایستاده بود و چشماشو بسته بود. ازش که فاصله گرفتم چشماشو بازکرد. خیره شدم تو چشاش. سفت بغلش کردم و چرخیدم به پهلوی راستم. با دستم موهای روی صورتش رو کنار زدم و آروم گفتم - چرا؟ نگام کرد. با لحن بچگونه ای گفتم
چرا تو بوسم نمی کنی؟ هیچی نمی گفت. فقط لبخند می زد. باز با همون لحن گفتم. - بوسم کن ... ابروهاشو انداخت بالا. دوباره سرم رو بردم جلو که سریع چرخید و پشتش رو بهم کرد. عادت داشتم به این فرار کردناش. از پشت بغلش کردم و محکم به خودم فشارش دادم و موهاشو بوسیدم. چشمام رو بستم تا بخوابم. این چند شب رو درست و حسابی کنارم میخوابید. صدای تالاپ و تولوپ غیر معمول قلب کوچولوش رو می شنیدم. لبخند اومد رو لب هام. لذت می بردم ازینکه توانایی هیجان زده کردنشو دارم. راحت خوابم برد ... صبح زود بیدار شدیم. تا ما صبحونه امون رو بخوریم امین هم اومد. وسایلامون رو تو صندوق ماشین جا کردیم. مامان از زیر قرآن ردمون کرد و راه افتادیم. زدیم تو جاده. دوساعت تا کاشان راه داشتیم. بیست – سی دقیقه ای همه ساکت بودن. عاطفه چادرش رو تا کرده بود و روی پاش بود. آرنجش لبه پنجره بود و نوک انگشتش رو هم به دندون گرفته بود. همه حواسم به امین بود. اونم داشت بیرون رو نگاه می کرد. حواسم رو دادم به رانندگیم. عاطفه دست برد و ضبط رو روشن کرد. صدای من کل ماشین رو برداشت. عاطفه- خب یه چیز جدید بخون ...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت132
خسته شدم از بس اینا رو گوش دادم ... خندیدم. - دارم رو چند تا کار می کنم ... بعد عید ایشالا نوبت نوبتی میرن رو سایتها ... چند تا اهنگ رد کرد. خسته شد و دستش رو کشید. آهنگ تموم شد و بعدی پلی شد. یهو صدای عاطفه پیچید تو گوشام. عین برق گرفته ها پریدم و ضبط رو خاموش کردم. از آئینه نگاه کردم ببینم عکس ال
عمل چی بود؟ نگاهم به نگاهش گره خورد. مسیر نگاهشو عوض کرد. عاطفه خنده اش گرفته بود. یه ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم. متمایل شد سمتم. عاطفه- حوصله ام سر رفت ... - جک بگو ... خندید. عاطفه- جک؟ اممم ... بذار فک کنم یادم بیاد ... انگشتشو گذاشت روی چونه اش و ژست تفکر گرفت. دلم نمیخواست ازش چشم بگیرم. عاطفه- چیزی یادم نمیاد که ... باز یه مدت به سکوت سپری شد. باز عاطفه بود که حوصله اش سر رفت و سکوت رو شکست. عاطفه- محمد نمیدونی که ...
اون موقع ها که تو دانشگاه شهر خودمون بودم ... یه بار منو دوستم زهرا تو ساختمون انسانی ایستاده بودیم ... بعد این امین آقای شما و دوستش وحید از ساختمون برق اومدن تو محوطه ... ما هم از داخل ساختمون انسانی میدیمشون ... اقا یه سکه دویست تومنی از دست امین افتاد و قل خورد ... امین چی می دوید دنبال اوونننن ... مرده بودیم از خنده ... نکته جالبش اصفهانی بودنش بود ... امین داشت غش می کرد از خنده. بعدش با هم شروع کردن به تعریف کردن از خاطرات دانشگاه. اون موقعی که با امین تو دانشگاه شهرشون بودن. تعریف می کردن و دوتایی می زدن زیر خنده. من بدبختم که اصلا خنده به لبام نمی اومد. فقط مصنوعی و مسخره لبامو کش میدادم که اونا فک کنم الان دارم می خندم عاطفه تقریبا چرخیده بود سمت من. یعنی امین کاملا میتونست نیم رخش رو ببینه. نگاهم از اینکه بیشتر از اینکه به جلو باشه به امین بود. به عاطفه نگاه میکرد. واقعا دلم می خواست چشاشو در بیارم. ولی همش به خودم دلداری میدادم ... چته تو محمد آخه؟ چرا دیوونه شدی؟ خب طبیعیه ...
ادم به کسی که داره صحبت میکنه نگاه می کنه ... تو چته؟ آروم باش ... یهو عاطفه پرید بالا. عاطفه- اها یه جک یادم اومد ... خندیدم. - ترسیدم بابا ... خب بگو ... عاطفه با تهدید گفت. عاطفه- میگما ... - بوگو ... عاطفه- جک اصفهانیه ها ... - بوگو دیگه ... دق دادی ... عاطفه- یه روز یه مگس می افته تو چای یه اصفهانی ... داخل پرانتز محمد نصر ... مگسه رو در میاره میگه زود باش تف کن ... منفجر شدم. ترکیدم از خنده. مخصوصا اینکه گفت محمد نصر. امینم میخندید. میون خنده نگاهم افتاد به عاطفه. با یه حالت خاصی داشت نگاهم می کرد. ضربان قلبم شدت گرفت. خنده ام رو قورت دادم. این نگاه یعنی چی؟ عادی و معمولی نبود ... دقیقا همونجور منو نگاه می کرد که من نگاهش می کردم. یعنی عاطفه هم دوسم داره؟
نگاهشو گرفت. با لهجه اصفهانی گفت عاطفه خب جمع جمعه اصفهانیاس ... یه جک اصفونی دیگه هم بگمتون ... باز خندیدیم. عاطفه- شلوار در اصفهان از بین نمی رود ... بلکه از حالتی به حالت دیگر تبدیل می شود ... شلوار ... شلوارک ... دم کنی ... دستگیره ... دستمال گردگیری ... نخ دندان ... بازم کلی خندیدیم. یه نگاهی به امین انداختم. گوشیشو در آورد و بهش چشم دوخت. - حالا نوبتی منس ... باز خنده گفت. عاطفه- بوگو ... با لهجه اصفی گفتم. - به اصفونیه میگن با کالسکه جمله ساز ... میگه این میوه ها کالس که ... با لبخند داشتم آئینه رو تنظیم می کردم که عاطفه بلند خندید. از اون خنده های خوشگلش. نگاهم از تو آئینه به امین قفل شد. با لبخند داشت به گوشیش نگاه می کرد. با صدای خنده عاطفه چشم بهش دوخت و لبخندش محو شد. کصافط نگاهشو نمی گرفت ازش. با کلافگی به کنار جاده نگاه کردم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
با سلام خدمت همه یاران همراه وبا آرزوی قبولی طاعات شما عزیزانم
متن زیر نظر یکی از کاربران عزیز در باره مطالب کانال هستش
خوشحال میشیم با نظرات خوبتون یاری گر ما باشید
کانال متعلق به خودتون هستش
با سپاس از این همراهی🙏
👇👇👇👇👇
سلام طاعاتتون قبول،از متنی که در مورد جایگاه زن گذاشتید واقعا ممنونم،خیلی اینا نیازه خصوصا الان که فمینیستها یا همون مدعیان برابری حقوق زن و مرد که جز خفت و خواری برای زن ندارن دارن جولان میدن و مانور میدن،اگر همینا را در سه پست جداگانه بذارید با تزئین خیلی بهتر هم میشه،بازم ازتون ممنونم🌸
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
#خدایا_شکرت
زنـدگی میگذره
گاهی باب دلت ❤
گاهی برخلاف تمامی ارزوهات💔
گاهی خوشحالی و درگیر ادما زندگیت
گاهی میفتی تو گرفتاریات که فقط خدا یادت میاد😊
یادبگیرم که👇
زندگی چ باب دلمون بود
چ برخلاف ارزوهامون ..
یادمون از یکی نره به اسم خدا که
همیشـه هوامون داره
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
مهدی جان 🙏
پشت کردم به گناه ، پاک شوم در رمضان
همه ترکم بکنند عیب ندارد ، تو بمان
🙏اللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ🙏
#آدینه_تون_مهدوی💚
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #تبدیل_امر_و_نهی_به_مشورت
💠 خانمها دقت کنید یکی از قالبهای #کلامی که برای مردان خوشایند نیست و #اقتدار او را خدشهدار میکند دستوری و تحکّمی حرف زدن است.
💠 بهترین کار این است جملات امری یا دستوری خود را به #مشورت و نظر خواهی تبدیل کنید.
💠 مثلا بجای اینکه به مردتان بگویید: "کمد رو #بذار این طرف اتاق!" بگویید: "نظرت چیه کمد رو #بذاریم اینجا؟" کلمهی نظرت چیه و امثال آن را فراموش نکنید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺