سوال931
سلام
مادر سه بچه هستم ، خیلی خیلی از زندگیم ناراضیم، شانزده ساله ازدواج کردم ، ازدواجی که به خواسته بزرگتر ها بود ، ده سالی میشه همسرم به بهونه کار دارم و ... دیر میاومد خونه ، و رفتارهای نسنجیده و زشتی هم ازش میدیدم ، تا دو سال پیش مطمئن شدم معتاد شده قبلش هرجایی میشد از دیر اومدنش می نالیدم البته بیشتر پیش مادرشوهر ، ولی بی فایده ، شایدم خوشحال هم میشد ، از موقعی که فهمیدم علت دیر اومدنش رو دیگه چیزی نگفتم گرچه دیگه هم بو برده بودن ، دیر میاد خونه هیچ وقت پول نداره هیچ مسئولیتی هم تو خونه قبول دار نیست ، مثلا تعطیلات عید بچهها بهونه مسافرت یا حداقل دید و بازدید خونه اقوام داشتن بهش میگم راحت میگه ندارم، عصبی و بداخلاق شدم، از بچههای خودم خسته شدم، دلم میخواد زودتر بروند مدرسه تا حداقل نصف روز صدا به سرم نباشه، همسرم کارمند ه، اندک حقوق می گیره ، درکنارش کار معامله ماشین هم انجام میداد ، همین بهانه دیر اومدنش میکرد و خیلی هم از کار دومش ضربه خوردم نمی بخشمش چون بارها شده بود یکی میومد در خونه بخاطر پول یا سند ماشین، چقدر ضرر کرده رو این کارش خدا میدونه، از طرفی سه چهار نفر طی دو سه سال اخیر پیش پدرم میرفتن ، همین باعث میشد که وقتی منو بچههام بعد یکی دو هفته میرفتم خونه مادرم با چهره عبوس و بداخلاق پدر مواجه میشدم، بگو حالا تقصیر من چی بود ؟ ؟
بخاطر همین معامله گری همسرم الان سه ماهی میشه خونه پدرم نمی رم ، چون دیگه دعوا شد و ماجراش مفصله،
روز پدر شد بعدش هم عید نوروز گریه می کردم خدایا چکار کنم ؟ دیگه یه پیام تبریک عید به پدرم دادم آروم گرفتم با مادر تلفنی صحبت میکنم یه کم آروم میشم ، من از خونه مادرم افتادم 😭😭 همش همسرم مقصر نیست پدرم از بچگی منو نمی خواست چون انتظار فرزند پسر میکشیده و من سومین فرزند دخترش بودم ، کاش همون موقع زنده به گور میشدم
حالا یه کم کار های هنری انجام میدم سرم گرمه ، ولی هیچ دلخوشی ، پشتیبانی تو زندگی ندارم، باز هم فقط از خدا میخوام حول حالنا الی احسن الحال باشه برام
ناشکری نمی کنم ولی خیلی سخته برام، چهار تا خواهر هستیم چهار تا برادر دارم، خواهرم میگه ما چه گناهی کردیم که پدر از دیدن ما بیزار هست؟؟ پدرم کلا با غریبه ها خوش هست برای عمو ها و عمه هام جونش هم میده ولی من تا هشت نه سالگی نمی دونستم دایی دارم ، ندیده بودمشون
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
👇👇👇👇👇👇👇
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت143
به قول محمد صحنه بریم. اینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم. پیتزاهامونو اوردن وسط غذا هر کسی لبش سمت نی هم خودش هم بقیه می زدن زیر خنده. واای که چقدر خوش گذشت. این تعطیلات عید هم تموم شد وما برگشتیم. دانشگاه ها باز شد و کلاس ها شروع شد محمد هم رفت سر درسش و کارش اون دو تا تخترو هم که تو اتاق من بود رو فروخت و وسایلامونو چید تو اتاق خودش و اونجارو کرد اتاق مشترکمون و اتاق من رو هم کرد اتاق مطالعه. من بی وقفه درس می خوندم ومحمد هم کارمی کرد هم درس میخوند. یه روز هم مازیار واسمون کارت عروسیشو اورد. کلی خوش حال شدیم. دقیقا روزه تولد محمد عروسیه مازیار بود ... 4روزه مونده به عروسیش بالاخره وقت خالی پیدا کردم و با محمد رفتیم بیرون محمد یه کت وشلوار کتون خرید و من هم یه مانتوی کوتاه خوشگل و یه دامن بلند واقعا قشنگی خریدم. زرد و سبز بودن. دامن زرد و مانتوی سبز خیلی خوش رنگ بودن بزور به شال رنگ لباسام پیدا کردیم. علی بهمون یه هشدارهایی می داد. اینکه خاونواده عروس خیلی راحتن. عروسی ممکنه به ماها نخوره. ولی خب مجبوربودیم بریم. دوست صمیمی اشون بود ... روز عروسی که رسید اماده شدیم. برای مهمونی شام رفتیم. محمد دنبال علی هم رفت و بعد سه تایی رفتیم به محل عروسی ... از شهر خارج شدیم و بعد یه ربع بیست دقیقه رسیدیم.در باز بود و نگهبان با احترام راهنماییمون کرد ...
یه باغ خیلی بزرگی بود ... محمد ماشینو یه گوشه کنار بقیه پارک کرد. پیاده شدم ... اووه خدای من ... عجب ویلایی ... چند ثانیه بعد که به خودم اومدم متوجه شدم که هر سه مون به ویلا زل زدیم ... انگار قصر بود ... پر از نور. چه قدرم خوشگل تزیین شده بود ... صدای اهنگ از این فاصله هم داشت گوشمو کر می کرد ... با ریتم خیلی تند ... چندین گروه هم بیرون ویلا و داخل باغ با هم خلوت کرده بودن ... علی یه سوتی کش داری زد و گفت علی- فکر کنم وضع خرابتر از اونی چیزیه که فکرشو می کردم ... محمد با کلافگی و بدون اینکه نگاهامونو از ویلا بگیریم پرسید. محمد- علی می گما ... اگه برگردیم چی میشه؟ خیلی زشت می شه نه؟ خنده ام گرفته بود از حالتاشون ... نگاه دوتاشونم مات مونده بود رو بروشون و بدون اینکه به هم نگاه کنن با هم حرف میزدن ... علی- آره ... خیلی ... یه مدت سکوت شد.. منم دوباره به ویلا نگاه کردم. علی- میگم بیاین بریم تو توکل به خدا ... فوقش زود برمی گردیم یا یه گوشه دور از بقیه می ایستیم
محمد- پووفففف ... اصلا دلم نمیخواد پامو بذارم اون تو ... علی- منم همینطور ... بالاخره یه تکونی به خودشون دادن. علی از ویلا چشم گرفت و چرخید طرف من. علی- آبجی شما همین جا چادرتو درار ... نمیخوام مسخره ات کنن ... جسارت نشه ها ولی اینا آدمایین که شعور و فهم ندارن و خدایی نکرده بی احترامی میکنن ... البته دور از جون مازیار ... به محمد نگاه کردم ... چشاش برق زد ... انگار از اینکه با نگاهم ازش اجازه گرفتم ذوق کرده بود ... سرشو به نشونه تائید تکون داد ... چادرم رو در آوردم و گذاشتم تو ماشین ... کیف رو روی دوشم جا به جا کردم و راه افتادیم. پام رو که توی ساختمون گذاشتم احساس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرم ... خدای من چه وضع وحشتناکی ... چه لباسای پوشیده بودن خانم ها ... لباسایی که من جلوی خودمم روم نمی شد بپوشم. محمد و علی سرشونو پائین انداختن ... خنده ام گرفت باز. محمد و خجالت؟ علی- ای خدا بگم چیکارت نکنه مازیار ... آخه این چه وضعشه؟ محمد- خدا آخر و عاقبتمونو بخیر کنه ... - محمد نمیشه برگردیم؟
محمد- نه متاسفانه ... الان مازیار داره میاد سمتمون و نمیتونیم کاری کنیم ... قبل اینکه مازیار برسه علی آروم گفت علی- خواهری مواظب باش چیزی نخوری ... مازیار بهمون رسید. کت و شلوار سفید پوشیده بود. پیرهن سورمه ای و کفش سورمه ای ... خدایی خیلی شیک شده بود. یه کراوات سفید و سورمه ای هم زده بود. باهامون سلام و احوالپرسی کرد و کلی خوش آمد گفت. نگاها داشتن می چرخیدن سمتمون. بالاخره سید علی حسینی و محمد نصر بودن دیگه ... هرچند فازشون با این دوتا زمین تا آسمون فرق می کرد ولی شهرت داشتن دیگه چه میشه کرد ... ترجیح دادم واسه حفظ آبروی محمد تنها بمونم ... - محمد من میرم اون گوشه بشینم ... با دستم الکی به یه جایی اشاره کردم محمد- بمون پیشم ... - اطرافتو نگا کن ... پره آدمه ... نمیخوام آبروت بره.. بدون اینکه منتظر جوابش باشم راه افتادم. صداش از پشت سر به گوشم رسید محمد- آبروی من با تو نمیره
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت144
دلم لرزید. قدمامو تند کردم. بلند صدام کرد محمد- عاطفه ... خودمو زدم به نشنیدن و ازش دور شدم. خیلی دور. یه گوشه ای یه مبل دونفره خالی پیدا کردم و نشستم همونجا. دور از چشم محمد. صدای آهنگ بدجور رو مخم بود. به اطرافم نگاه انداختم. دخترا و پسرا تو هم می لولیدن. بعضیا با هم بعضیا تو بغل هم می رقصیدن. بعضیا با هم صحبت می
کردن. بعضیا رفته بودن تو صورت هم. تا حالا همچین چیزایی رو ندیده بودم. هیچ وقت هم فکر نمی کردم تو همچین محیطی قرار بگیرم. با دهن باز به مردم خیره شده بودم. اصن یه وضی! با صدای دخترونه ای به خودم اومدم. دختره- این اوسکله کیه؟ سر چرخوندم. یه گروه دختر و پسر نزدیکای من ایستاده بودن و همشون با تمسخر نگاهم می کردن. لباسای دخترا طوری باز و لختی بود که من شرمم می شد بهشون نگاه کنم. پسره بهم نیشخند زد. نگاهمو ازشون گرفتم. شالمو رو سرم مرتب کردم. صداشون هنوز می اومد
ببین چطوری چیز میز بسته به خودش ... - روانی.. - بریم دو سه تا چادرهم بیاریم بپیچونه به خودش ... بغض کردم. کصافطای آشغال. شالم رو کشیدم جلوتر. برام وحشتناک بود تحمل این مهمونی. بین اینهمه آدم که انواع رنگارو مالیده بودن به سر و صورتشون فقط من بودم که آرایشی نداشتم. یعنی همه آرایشم کرم پودر و ریمل و مداد محوی بود که توی چشام کشیده بودم. همین. دوباره یه پسر از ازون گروه صداشو بلند کرد - طرفه عروسه؟ داماده؟ اصلا کی هست؟ - خدا نکنه طرفه عروس باشه ... آبرو نمیذاره واسمون ... - عه بچه ها اون محمد نصره نه؟ نگاه سرگشته ام شروع کرد به جستجوی محمد. ناراحتیم یادم رفت وقتی دیدمش. داشت با علی و یه گروه پسر می اومد طرفم. قبل اینکه بهم برسن دستی کشیده شد روی شونه ام. ناهید- سلام کوچولوی محمد
انگار که فرشته نجاتم رو دیده باشم. عین من پوشیده بود لباساش ولی موهاشم بیرون بود. بلند شدم و با ذوق بغلش کردم. روبوسی کردیم. ناهید- سال نوت مبارک خانووم - سال نوعه توام مبارک عزیزم ... ایشالا سال خوبی داشته باشی عجب ذوقی کرده بودم از دیدنش ... انگار نه انگار که هووییم و باید چشای همدیگه رو با ناخونامون درآریم ... ناهید- به همچنین ... خب دیگه چه خبرا؟ چیکارا می کنی؟ قبل اینکه بتونم جوابشو بدم محمد رسید بهمون. رو به دوستاش گفت محمد- ناهید خانومو که میشناسین ... ایشونم ... معرفی می کنم ... بچه ها خانومم ... خانومم بچه ها ... همه خندیدم از طرز معرفی کردنش و با همشون سلام و احوالپرسی کردم. محمد- ناهید خانوم من میتونم با شما صحبت خصوصی داشته باشم؟ ناهید- بله بله حتما ... و رفت سمت محمد. با هم شروع کردن به قدم زدن و محمد هم صحبت می کرد. دستام مشت شده بودن.
فشار روحیم رو داشتم روی کیفم خالی می کردم. منو خانومش معرفی میکنه بعدم میره با کسی دیگه قدم میزنه و صحبت می کنه. نامرد. علی- آبجی بلوتوثتو روشن کن ببین خوشت میاد؟ با این حرفش مجبورم کرد ازشون چشم بگیرم و خودمو رسوا نکنم. علی اصلا حواسش نبود و سرش تو گوشیش بود. یه عکس واسم فرستاد. نگاه کردم و لبخند مسخره ای زدم. حتی نمیتونستم ببینم عکسه چیه ... از بس که اعصابم خورد بود. علی- همون تابلویی بود که میخواستی ... خوبه؟ - اره خیلی قشنگه ... اصلا یادم نبود ممنون ... دوباره چشم دوختم به قدم زدن ناهید و محمد ... علی و دوستاش با اجازه ای گفتن و رفتن ... حتی جوابشونو ندادم. چقدر محمد و ناهید به هم می اومدن ... خوشبحالشون ... راه نفسم باز با بغض بسته شد ... با هم رفتن سمت در و از ساختمون خارج شدن و وارد باغ.. درمونده دنبال یه پناهگاه میگشتم. یکی که بتونم بهش پناه ببرم. علی نامردم که رفت. دیگه نه چیزی می دیدم نه چیزی می شنیدم. فقط بغضی بود که همه توانم رو به کار بسته بودم تا تبدیل به اشک نشه. زل زده بودم به در ورودی ویلا و کیفم بین انگشتام داشت مچاله می شد و گوشی به دست ایستاده بودم. عاقبت دیدم توانی واسم نمونده. نشستم روی مبل. دیگه تموم شد. همه بازی تموم شد ... دیگه باید گم شم کم کم...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
ﺁﺭﻭﻡ... ﺁﺭﻭﻡ... ماه زیبای خرداد ﺩﺍﺭﻩ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ🍃🌺🌼🌸🍃
████████████▒99/5%
♥️این دعاهای زیبا در آخرین روزهای اردیبهشت ماه تقدیم بہ شماخوبان✨
💛الهی اونقدر بخندین که صدای خنده هاتون بشه زیباترین موسیقی کائنات
💚الهی از شادی اونقدر پر بشین که سرریزش همه ی مردم دنیا رو سیراب کنه
💙الهی روزیتون اونقدر زیاد بشه که امیدی باشین برای رسوندن روزی خیلیا
💜الهی همیشه بهترین افکار به سراغتون بیان و درست ترین تصمیمات رو بگیرین
❤️الهی اونقدر غرق خوشبختی بشین که تا عمق بی انتهای رضایت برسین
💛الهی همیشه تنتون سالم باشه و عاقبت به خیر بشین
💚الهی که همیشه بهترین حال ممکن رو داشته باشین
💙و الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه
🍃پیشاپیش ماه زیبای خرداد،آخرین ماه بهار مبارک
واین دعاهای زیبا تقدیم به همه اونهایی که خیلی دوستشون دارم....
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🍃🌹
🌐 حدیثی تکان دهنده..
♥️ پيامبراکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند
🔸گروهي روز قيامت وارد صحراي محشر مي شوند
در حالي كه حسنات و كارهاي نيكي به بزرگي كوه ها دارند،
🔹خداوند حسنات ايشان را همچون ذرات غبار در هوا پراكنده
مي سازد، سپس فرمان مي دهد آنها را به آتش دوزخ اندازند.
🔻 #سلمان عرض كرد:
يا رسول الله! آنها را براي ما توصيف نما.
فرمودند:
🔻 آنها كساني هستند كه
#روزه مي گرفتند،
#نماز مي خواندند
و #شب_زنده_داري مي كردند،
◀️ اما هنگامي كه به #حرامي دست مي يافتند
بر آن هجوم مي بردند.
📚 مستدرك الوسائل
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #مخفی_کردن_از_شوهر_ممنوع
💠 برخی کارها بشدت از #محبوبیت شما در نزد شوهر میکاهد.
مثل مخفیکاری و #پنهان کردن برخی امور در زندگی از شوهر...
💠 وقتی شوهر از امور پنهان، مطلع شود او را #ناراحت میکند چرا که او فکر میکند او را حساب نکردهاید و نظرش برایتان مهم نبوده است.
💠 با اینکار، شوهرتان نسبت به کارهای آینده شما #بدبین میشود. به #صداقت شما در برخی کارها شک میکند و عامل بسیاری از بگومگوها و #مشاجرات میگردد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #چرا_ماهواره_نه؟
💠 تماشای پشت سرِ هم برنامههایی که در آن ناهنجاریهای اخلاقی نشان داده میشود، آرام آرام، انسان را از قید #دین، خارج میکند.
💠 #رقص، شرابخواری، مهمانیهای مختلط، #مصرفگرایی، ترویج برهنگی و بسیاری از مسائل دیگری که هیچ سنخیتی با سبک زندگی #دینی ما ندارند، از خوراکهای روزمرّهی شبکههای ماهوارهای، است.
💠 شیوۀ زندگی در این شبکهها، به قدری با شیوۀ زندگی ما متفاوت است که بسیاری از بینندگان، بدون دلیل خاصّی از زندگی خود #خسته شدهاند و آرزوی داشتن یک زندگی مثل زندگیهای ماهوارهای را میکنند.
💠 دلزدگی از زندگی و افسردگی، کمترین نتیجۀ این نوع #مقایسه است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت145
باید برم بمیرم ... - بهشون اهمیت نده ... سر چرخوندم طرف صدا. یه پسر ایستاده بود بالا سرم و پشت مبل. یه کم نگاهش کردم. متوجه شدم که بی نهایت خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکله. مبل رو دور زد و اومد کنارم نشست. پسره- به تو که نگاه می کنن حسرت پاکیو و نجابت از دست رفته خودشون رو می خورن ... به خاطر همینه که دارن مسخره ات می کنن ... متوجه شدم که داره راجع به اون گروه دختر و پسر که از صبحه دارن تیکه میندازن صحبت می کنه. فکر می کرد به خاطر اونا ناراحتم ولی من حتی نمی شنیدم چی میگفتن. - مهم نیست ... شخصیتشون در همون حده ... خندید و سرشو به نشونه تایید تکون داد. چقدر خوشگل بود خدای من ... چرخید طرفم و زل زد تو چشمام. چشمای مشکی درشتی داشت. عرق سردی رو پیشونیم نشست. چشماش و صورتش واقعا خوشگل بودن. یه کم خودم رو جمع و جور کردم و فاصله ام رو باهاش رعایت کردم. حرفی رد و بدل نشد دیگه. راحت نگاهم می کرد. سنگینی نگاهشو حس میکردم. ولی من ... اونقدر خوشگل بود که جرات نداشتم سرمو بیارم بالا و نگاهش کنم. سعی کردم به چیز دیگه ای فکر کنم. دوباره صدای اون دختر پسرا به گوشم رسید
ببینم ... من آخر نفهمیدم این یارو کیه ... - از صبح که محمد نصر و علی حسینی پیشش بودن ... الانم که ... - ملت شانس دارن به خدا ... - من نمیدونم آخه این چی داره؟ هیچی شم که معلوم نیس ... - خب دخترا اینقدر حسودی نکنین ... ناسلامتی چند تا پسر خوشگل و خوشتیپ کنارتون ایستادن ... - عینهو هلوو ... همشون خندیدن. بعد یه مدت طولانی سکوت بالاخره لب باز کرد. - اسم من مانیه ... برادر مازیار و صاحب این باغ ... افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟ لبخند زورکی زدم - عاطفه رادمهر هستم ... نمیخواستم توضیح بیشتری بدم ... مانی- خیلی خوشوقتم ... در جوابش فقط یه لبخند زدم. ازم چشم نمی گرفت کصافط
معلوم نیس به چی داره نگاه می کنه. حالا خوبه حجابم کامله والا می خواست قورتم بده. مانی- بغض داری؟ - همیشه ... اصلن نمی دونم چرا این حرف از دهنم پرید. شاید چون نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم. تقصیر علی بود که نموند پیشم. ولی خب مانی آدمی نبود که من بخوام باهاش درددل کنم و به شدت از حرفم پشیمون شدم مانی- از حرفای اینا ناراحت شدی؟ - نه ... گفتم که اصلا مهم نیس ... مانی- پس چی؟ نمیدونستم چی جوابشو بدم. نگاهش کردم. خیره بود تو چشمام. میخواستم یه دروغی سرهم کنم که یه آقا اومد روبرومون ایستاد و یه سینی گرفت طرفمون. پر از گیلاس. مانی بدون اینکه چشم از من بگیره و یا حالتشو عوض کنه آروم با دستش سینی رو پس زد و باز بدون اینکه به آقا نگاه کنه. در حالیکه که خیره بود به من گفت مانی- ممنون ... ایشون نمی نوشن ... خیلی خوشم اومد از رفتارش. مانی- شما چشمای بی نهایت زیبایی دارین ...
آدم نمیتونه چشم ازشون بگیره ... خون دوید زیر پوستم. تا حالا هیچ پسری با این صراحت ازم تعریف نکرده بود. اصلا بغض و ناراحتیم از یادم رفت ... بلند شد و ایستاد روبروم. با احترام و ژست خاصی خم شد و دستشو گرفت طرفم مانی- افتخار میدی؟ یه رقص به یاد ماندنی ... جوونم؟ بعد اونوقت فکر میکنی اگه من و تو با هم برقصیم و محمد ببینه بعدش زنده میمونی؟ البته محمد الان پی عشقو و حالشه و منو نمیبینه ... درمونده نگاهش کردم ... نه اینکه بلد نباشم. نه ... ولی اصلا دلم نمیخواست این کارو انجام بدم ... هنوز خیره بود بهم ... - نه ... من ... نه ... برای رقص با شما گزینه های عالی تری هست ... انداختم به شوخی که بهش برنخوره ... - با من بهتون میخندن ... صاف ایستاد ... صدای یه دختره رو مخم رژه میرفت - خااک تو سرش ... مانی دوساعته دولا شده جلوش بعد میگه نه ... میفهمی؟ ماانییی ... ای خاک تو سر دختره ... اهمیت ندادم. مانی دوباره با رعایت فاصله نشست کنارم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت146
فکر کنم فهمیده بود حساسم. مانی- بین همه دخترایی که اینجا میبینی ... تو هیچکس نجابت و وقار و سنگینی تو پیدا نمیشه ... - شما لطف دارید ... مانی- تعارف نبود ... جدی گفتم ... چند سالته؟ - نوزده ... مانی- جالبه ... - چی؟ مانی- این که فکر می کردم به هرکسی پیشنهاد رقص بدم محاله پسم بزنه ... حتی زن 40 ساله ... اووه ... کی میره راهو؟ اعتماد به سقفت تو حلقت!. حالا فکر کرده یه صورت خوشگل و هیکل قشنگ داره چه خبر شده؟ هر چی دلت می خواد خوشگل و خوش هیکل باش. به گرد پای محمد من که نمیرسی. محاله ممکنه محمدمو با صد تا مثل تو عوض کنم. باز دلم هواشو کرد. دلم محمد پاک خودمو می خواست. چقدر این محیط کثیف و خفقان اور بود بود واسم. مدت زیادی بود که مانی خیره شده بود بهم. شالم رو جلو تر کشیدم دیگه یاد محمد فتاده بودم و نمی تونستم به کسی دیگه حتی نگاه کنم. مانی- ازت خیلی خوشم اومده ...
میتونم افتخار اشنایی باهات رو داشته باشم؟ هول کردم. حرفشو نشنیده گرفتم. - با اجازتون من دیگه باید برم ... بلند شم.
همراهم بلند شد. نگاهم کرد. انگشت اشاره اش رو کشید رو گونه ام. مانی- واقعا ازت خوشم اومده ... چشمات واقعا زیباست ... واقعا شکه شده بودم. تاحالا دست نا محرمی بهم نخورده بود. با گوشیم دستش رو که برنمیداشت از روی صورتم کنار زدم. با خشم دور شدم. باز این بغض لعنتی برگشت. بی هدف داشتم تو سالن چرخ می زدم و واسه خودم راه می رفتم. خیلی عصبی بودم. نمیدونم چه رفتار سبک و احمقانه ای ازم سر زده بود که این به خودش جرعت بده به من دست بزنه. پسره کصافط. بعد به بقیه میگه عوضی. حالم از جنسشون به هم میخوره. دلم دستای پاک محمد خودم رو می خواد. محمد ... محمد خودم ... همین لحظه چشمم افتاد به در ورودی و علی و محمد و چند تا پسر دیگه بودن. داشتن از باغ می اومدن داخل سالن. محمد سرش تو گوشی بود. هشت نفر بودن کلا. علی نگاهم کرد. چشمام پر شد. یه سقلمه به بازوی محمد زد و یه چیزی بهش گفت. محمد سرش رو گرفت بالا و مستقیم خیره شد به من. کت و شلوار کتون سورمه ای و پیرهن سفید پوشیده بود. بی نظیر بود. همه زندگیم بود
قدم برداشتم طرفش. ایستادن همشون. چند قدم با در فاصله داشتن. محمد همینطور داشت نگاهم می کرد. وسط راه بغضم ترکید. دیگه طاقت نیاوردم. نمیدونستم دارم چیکار می کنم. فقط به یه جای امن نیاز داشتم. دویدم طرفش و محکم بغلش کردم. با صدای بلند گریه می کردم. سرمو فرو کردم تو سینه اش که صدام رو کسی نشنوه ولی این کار رو نمی کردم هم صدای اهنگ اونقدری بلند بود که صدام حتی به چند قدم اونور تر هم نرسه. یکم ایستاد. بعدش دستاش حلقه شد دورم. گریه ام بیشتر شد. میون گریه باهاش حرف میزدم. جوری که نفهمه چی می گم. ولی دلم میخواست بلندم بگم. سرمو بیشتر فرو کردم تو سینه اش. هم صدام محوتر میشد و هم مطمئن بودم صدای اهنگ نمیذاره محمد متوجه حرفام بشه. - دلم می خواد تا ابد همینجا تو بغلت بمونم ... نمی تونم ازت دل بکنم ... نمی تونم ... به مولا نمی تونم ... نفسم به صدای نفس هات بسته اس ... اخه چطوری بهت بگم؟ چطوری بفهمونم بهت؟ محمد ... محمد من ... حلقه دستاشو سفتتر کرد. محکم به خودش فشارم می داد. شروع کرد به چرخیدن و اروم. خیلی اروم. تو همون نقطه ای که ایستاده بودیم منو به خودش می فشرد و می چرخید. سرشو چسبوند به گوشم و اروم شروع کرد به خوندن متن یه اهنگ.
محمد ای جونم ... عمرم ... نفسم ... عشقم ... تویی همه کسم ... ای که چه خوشحالم ... تو رو دارم ... ای جونم ... با ریتم خود اهنگ نمی خوند. عادی و معمولی. مثل حرف زدن عادی. مثل جمله هایی که تو حرف زدن معمولی می گیم. محمد- ای جونم ... خزونم بی تو ابر پر بارونم ... بیا جونم ... بیا که قدر بودنت رو میدونم ... میدونی اگه بگی که می مونی ... منو به هر چی می خوام می رسونی ... همینطور داشت می چرخید. برام مهم نبود علی و دوستاش اونجان. دیگه مهم نبود. محمد- ای جونم ... من این حس قشنگو به تو مدیونم ... می دونم ... تا دنیا باشه عاشق تو می مونم ... می دونم ... می مونم ... ای جونم ... دلیل بودنم ... عشقت ... مثل خون تو تنم ... ای که چه خوشحالم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺