eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺁﺭﻭﻡ... ﺁﺭﻭﻡ... ماه زیبای خرداد ﺩﺍﺭﻩ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ🍃🌺🌼🌸🍃 ████████████▒99/5% ♥️این دعاهای زیبا در آخرین روزهای اردیبهشت ماه تقدیم بہ شماخوبان✨ 💛الهی اونقدر بخندین که صدای خنده هاتون بشه زیباترین موسیقی کائنات 💚الهی از شادی اونقدر پر بشین که سرریزش همه ی مردم دنیا رو سیراب کنه 💙الهی روزیتون اونقدر زیاد بشه که امیدی باشین برای رسوندن روزی خیلیا 💜الهی همیشه بهترین افکار به سراغتون بیان و درست ترین تصمیمات رو بگیرین ❤️الهی اونقدر غرق خوشبختی بشین که تا عمق بی انتهای رضایت برسین 💛الهی همیشه تنتون سالم باشه و عاقبت به خیر بشین 💚الهی که همیشه بهترین حال ممکن رو داشته باشین 💙و الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه 🍃پیشاپیش ماه زیبای خرداد،آخرین ماه بهار مبارک واین دعاهای زیبا تقدیم به همه اونهایی که خیلی دوستشون دارم.... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🍃🌹 🌐 حدیثی تکان دهنده..‌ ♥️ پيامبراکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند 🔸گروهي روز قيامت وارد صحراي محشر مي شوند در حالي كه حسنات و كارهاي نيكي به بزرگي كوه ها دارند، 🔹خداوند حسنات ايشان را همچون ذرات غبار در هوا پراكنده مي سازد، سپس فرمان مي دهد آنها را به آتش دوزخ اندازند. 🔻 عرض كرد: يا رسول الله! آنها را براي ما توصيف نما. فرمودند: 🔻 آنها كساني هستند كه مي گرفتند، مي خواندند و مي كردند، ◀️ اما هنگامي كه به دست مي يافتند بر آن هجوم مي بردند. 📚 مستدرك الوسائل @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #مخفی_کردن_از_شوهر_ممنوع 💠 برخی کارها بشدت از #محبوبیت شما در نزد شوهر می‌کاهد. مثل مخفی‌کاری و #پنهان کردن برخی امور در زندگی از شوهر... 💠 وقتی شوهر از امور پنهان، مطلع شود او را #ناراحت می‌کند چرا که او فکر می‌کند او را حساب نکرده‌اید و نظرش برایتان مهم نبوده است. 💠 با این‌کار، شوهرتان نسبت به کارهای آینده شما #بدبین می‌شود. به #صداقت شما در برخی کارها شک می‌کند و عامل بسیاری از بگومگوها و #مشاجرات می‌گردد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #چرا_ماهواره_نه؟ 💠 تماشای پشت سرِ هم برنامه‌هایی که در آن ناهنجاری‌های اخلاقی نشان داده می‌شود، آرام آرام، انسان را از قید #دین، خارج می‌کند. 💠 #رقص، شراب‌خواری، مهمانی‌های مختلط، #مصرف‌گرایی، ترویج برهنگی و بسیاری از مسائل دیگری که هیچ سنخیتی با سبک زندگی #دینی ما ندارند، از خوراک‌های روزمرّه‌‌ی شبکه‌های ماهواره‌ای، است. 💠 شیوۀ زندگی در این شبکه‌ها، به قدری با شیوۀ زندگی ما متفاوت است که بسیاری از بینندگان، بدون دلیل خاصّی از زندگی خود #خسته شده‌اند و آرزوی داشتن یک زندگی مثل زندگی‌های ماهواره‌ای را می‌کنند. 💠 دل‌زدگی از زندگی و افسردگی، کمترین نتیجۀ این نوع #مقایسه است. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نوری ز حریم مرتضی آمده است✨ با حلم و وقار مصطفی آمده است✨ فرمان اجابت دعا در این ماه✨ از یمن قدوم مجتبی آمده است✨ میلاد با سعادت 🎊 امام حسن مجتبی ع💚 مبارک باد 🌸🎊🌸 @onlinmoshavereh 🍃💐 🍃🌼🍃 🍃🌸🍃🌺 🌻🍃🌹🍃🌷
باید برم بمیرم ... - بهشون اهمیت نده ... سر چرخوندم طرف صدا. یه پسر ایستاده بود بالا سرم و پشت مبل. یه کم نگاهش کردم. متوجه شدم که بی نهایت خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکله. مبل رو دور زد و اومد کنارم نشست. پسره- به تو که نگاه می کنن حسرت پاکیو و نجابت از دست رفته خودشون رو می خورن ... به خاطر همینه که دارن مسخره ات می کنن ... متوجه شدم که داره راجع به اون گروه دختر و پسر که از صبحه دارن تیکه میندازن صحبت می کنه. فکر می کرد به خاطر اونا ناراحتم ولی من حتی نمی شنیدم چی میگفتن. - مهم نیست ... شخصیتشون در همون حده ... خندید و سرشو به نشونه تایید تکون داد. چقدر خوشگل بود خدای من ... چرخید طرفم و زل زد تو چشمام. چشمای مشکی درشتی داشت. عرق سردی رو پیشونیم نشست. چشماش و صورتش واقعا خوشگل بودن. یه کم خودم رو جمع و جور کردم و فاصله ام رو باهاش رعایت کردم. حرفی رد و بدل نشد دیگه. راحت نگاهم می کرد. سنگینی نگاهشو حس میکردم. ولی من ... اونقدر خوشگل بود که جرات نداشتم سرمو بیارم بالا و نگاهش کنم. سعی کردم به چیز دیگه ای فکر کنم. دوباره صدای اون دختر پسرا به گوشم رسید ببینم ... من آخر نفهمیدم این یارو کیه ... - از صبح که محمد نصر و علی حسینی پیشش بودن ... الانم که ... - ملت شانس دارن به خدا ... - من نمیدونم آخه این چی داره؟ هیچی شم که معلوم نیس ... - خب دخترا اینقدر حسودی نکنین ... ناسلامتی چند تا پسر خوشگل و خوشتیپ کنارتون ایستادن ... - عینهو هلوو ... همشون خندیدن. بعد یه مدت طولانی سکوت بالاخره لب باز کرد. - اسم من مانیه ... برادر مازیار و صاحب این باغ ... افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟ لبخند زورکی زدم - عاطفه رادمهر هستم ... نمیخواستم توضیح بیشتری بدم ... مانی- خیلی خوشوقتم ... در جوابش فقط یه لبخند زدم. ازم چشم نمی گرفت کصافط معلوم نیس به چی داره نگاه می کنه. حالا خوبه حجابم کامله والا می خواست قورتم بده. مانی- بغض داری؟ - همیشه ... اصلن نمی دونم چرا این حرف از دهنم پرید. شاید چون نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم. تقصیر علی بود که نموند پیشم. ولی خب مانی آدمی نبود که من بخوام باهاش درددل کنم و به شدت از حرفم پشیمون شدم مانی- از حرفای اینا ناراحت شدی؟ - نه ... گفتم که اصلا مهم نیس ... مانی- پس چی؟ نمیدونستم چی جوابشو بدم. نگاهش کردم. خیره بود تو چشمام. میخواستم یه دروغی سرهم کنم که یه آقا اومد روبرومون ایستاد و یه سینی گرفت طرفمون. پر از گیلاس. مانی بدون اینکه چشم از من بگیره و یا حالتشو عوض کنه آروم با دستش سینی رو پس زد و باز بدون اینکه به آقا نگاه کنه. در حالیکه که خیره بود به من گفت مانی- ممنون ... ایشون نمی نوشن ... خیلی خوشم اومد از رفتارش. مانی- شما چشمای بی نهایت زیبایی دارین ... آدم نمیتونه چشم ازشون بگیره ... خون دوید زیر پوستم. تا حالا هیچ پسری با این صراحت ازم تعریف نکرده بود. اصلا بغض و ناراحتیم از یادم رفت ... بلند شد و ایستاد روبروم. با احترام و ژست خاصی خم شد و دستشو گرفت طرفم مانی- افتخار میدی؟ یه رقص به یاد ماندنی ... جوونم؟ بعد اونوقت فکر میکنی اگه من و تو با هم برقصیم و محمد ببینه بعدش زنده میمونی؟ البته محمد الان پی عشقو و حالشه و منو نمیبینه ... درمونده نگاهش کردم ... نه اینکه بلد نباشم. نه ... ولی اصلا دلم نمیخواست این کارو انجام بدم ... هنوز خیره بود بهم ... - نه ... من ... نه ... برای رقص با شما گزینه های عالی تری هست ... انداختم به شوخی که بهش برنخوره ... - با من بهتون میخندن ... صاف ایستاد ... صدای یه دختره رو مخم رژه میرفت - خااک تو سرش ... مانی دوساعته دولا شده جلوش بعد میگه نه ... میفهمی؟ ماانییی ... ای خاک تو سر دختره ... اهمیت ندادم. مانی دوباره با رعایت فاصله نشست کنارم. فکر کنم فهمیده بود حساسم. مانی- بین همه دخترایی که اینجا میبینی ... تو هیچکس نجابت و وقار و سنگینی تو پیدا نمیشه ... - شما لطف دارید ... مانی- تعارف نبود ... جدی گفتم ... چند سالته؟ - نوزده ... مانی- جالبه ... - چی؟ مانی- این که فکر می کردم به هرکسی پیشنهاد رقص بدم محاله پسم بزنه ... حتی زن 40 ساله ... اووه ... کی میره راهو؟ اعتماد به سقفت تو حلقت!. حالا فکر کرده یه صورت خوشگل و هیکل قشنگ داره چه خبر شده؟ هر چی دلت می خواد خوشگل و خوش هیکل باش. به گرد پای محمد من که نمیرسی. محاله ممکنه محمدمو با صد تا مثل تو عوض کنم. باز دلم هواشو کرد. دلم محمد پاک خودمو می خواست. چقدر این محیط کثیف و خفقان اور بود بود واسم. مدت زیادی بود که مانی خیره شده بود بهم. شالم رو جلو تر کشیدم دیگه یاد محمد فتاده بودم و نمی تونستم به کسی دیگه حتی نگاه کنم. مانی- ازت خیلی خوشم اومده ... میتونم افتخار اشنایی باهات رو داشته باشم؟ هول کردم. حرفشو نشنیده گرفتم. - با اجازتون من دیگه باید برم ... بلند شم.
همراهم بلند شد. نگاهم کرد. انگشت اشاره اش رو کشید رو گونه ام. مانی- واقعا ازت خوشم اومده ... چشمات واقعا زیباست ... واقعا شکه شده بودم. تاحالا دست نا محرمی بهم نخورده بود. با گوشیم دستش رو که برنمیداشت از روی صورتم کنار زدم. با خشم دور شدم. باز این بغض لعنتی برگشت. بی هدف داشتم تو سالن چرخ می زدم و واسه خودم راه می رفتم. خیلی عصبی بودم. نمیدونم چه رفتار سبک و احمقانه ای ازم سر زده بود که این به خودش جرعت بده به من دست بزنه. پسره کصافط. بعد به بقیه میگه عوضی. حالم از جنسشون به هم میخوره. دلم دستای پاک محمد خودم رو می خواد. محمد ... محمد خودم ... همین لحظه چشمم افتاد به در ورودی و علی و محمد و چند تا پسر دیگه بودن. داشتن از باغ می اومدن داخل سالن. محمد سرش تو گوشی بود. هشت نفر بودن کلا. علی نگاهم کرد. چشمام پر شد. یه سقلمه به بازوی محمد زد و یه چیزی بهش گفت. محمد سرش رو گرفت بالا و مستقیم خیره شد به من. کت و شلوار کتون سورمه ای و پیرهن سفید پوشیده بود. بی نظیر بود. همه زندگیم بود قدم برداشتم طرفش. ایستادن همشون. چند قدم با در فاصله داشتن. محمد همینطور داشت نگاهم می کرد. وسط راه بغضم ترکید. دیگه طاقت نیاوردم. نمیدونستم دارم چیکار می کنم. فقط به یه جای امن نیاز داشتم. دویدم طرفش و محکم بغلش کردم. با صدای بلند گریه می کردم. سرمو فرو کردم تو سینه اش که صدام رو کسی نشنوه ولی این کار رو نمی کردم هم صدای اهنگ اونقدری بلند بود که صدام حتی به چند قدم اونور تر هم نرسه. یکم ایستاد. بعدش دستاش حلقه شد دورم. گریه ام بیشتر شد. میون گریه باهاش حرف میزدم. جوری که نفهمه چی می گم. ولی دلم میخواست بلندم بگم. سرمو بیشتر فرو کردم تو سینه اش. هم صدام محوتر میشد و هم مطمئن بودم صدای اهنگ نمیذاره محمد متوجه حرفام بشه. - دلم می خواد تا ابد همینجا تو بغلت بمونم ... نمی تونم ازت دل بکنم ... نمی تونم ... به مولا نمی تونم ... نفسم به صدای نفس هات بسته اس ... اخه چطوری بهت بگم؟ چطوری بفهمونم بهت؟ محمد ... محمد من ... حلقه دستاشو سفتتر کرد. محکم به خودش فشارم می داد. شروع کرد به چرخیدن و اروم. خیلی اروم. تو همون نقطه ای که ایستاده بودیم منو به خودش می فشرد و می چرخید. سرشو چسبوند به گوشم و اروم شروع کرد به خوندن متن یه اهنگ. محمد ای جونم ... عمرم ... نفسم ... عشقم ... تویی همه کسم ... ای که چه خوشحالم ... تو رو دارم ... ای جونم ... با ریتم خود اهنگ نمی خوند. عادی و معمولی. مثل حرف زدن عادی. مثل جمله هایی که تو حرف زدن معمولی می گیم. محمد- ای جونم ... خزونم بی تو ابر پر بارونم ... بیا جونم ... بیا که قدر بودنت رو میدونم ... میدونی اگه بگی که می مونی ... منو به هر چی می خوام می رسونی ... همینطور داشت می چرخید. برام مهم نبود علی و دوستاش اونجان. دیگه مهم نبود. محمد- ای جونم ... من این حس قشنگو به تو مدیونم ... می دونم ... تا دنیا باشه عاشق تو می مونم ... می دونم ... می مونم ... ای جونم ... دلیل بودنم ... عشقت ... مثل خون تو تنم ... ای که چه خوشحالم @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
دعا می ڪنم در این شب بهاری زیر این سقف بلند روے دامان زمین هرڪجا خسته و پر غصه شدےدستی ازغیب به دادت برسد.... وچه زیباست ڪه آن دستِ خدا باشد و بس.... شبتون به دوراز دلتنگی لحظه ها تون امام حسنی آرامش مهمان لحظه لحظه زندگیتون @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش امروز 🌺 🍃 🌺 خدایا 🙏 دراین میلادفرخنده🎉 امام حسن مجتبی علیه السلام 💚 درهای مهربانیت🌹 را بروی مابگشا🌹 روزی حلال🌹 سلامتی،تندرستی🌹 عشق وآرامش را🌹 برایمان عطافرما🙏 آمیـــن یا الرَّحْمَ الرّاحِمین 🙏 ای مهربان ترین مهربانان 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
اردیبهشت را بدرقہ ڪن 🌸🍃🌸 زیرا تڪہ اے از بهار است 🌸🍃🌸 دیگر سر راهش هم نگاهے🌸🍃 بہ تابستان نمےڪند 🌸🍃 بهانہ اش باران بود ڪہ 🌧 عطر و شمیمش را با خود مےبرد🌸🍃 آخرین سه شنبه🌸🍃 اردیبهشت تون بهشت 🌸🍃🌸 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺