موضوع سروصدای کودک
سوال0⃣4⃣9⃣
سلام خسته نباشیددخترمن خیلی پرخاشگروزیادجیغ میزنه بسیارعصبیه خیلی به بچه هاوابسته اس من دخترم تک فرزنده وقتی بچه ها تحویلش نمیگیرن خیلی عصبی میشه وناراحت میشم برام وهرچی سعی میکنم برم سمتش ارومش کنم توجهی به من نمیکنه و درهرصورتی ک هست فقط دوست داره بابچه ها بازی بکنه
حتی باهاش صحبت کنم هم متوجه حرفام نمیشه
بااینکه ۳سال و نیمشه من اگ برای بچه دوم اقدام کنم به دردش میخوره یانه؟
چکاربکنم من ک ازعصبانیت ش کم کنم
بااینکه۳سالش هست ولی فهم وعقل اش خیلی بچگونه تره
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
👇👇👇👇
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت169
فردای عروسی ... میخواستم بگم که نابودتم ولی ... وقتی داد زدی و گفتی که ام متنفری فهمیدم که نباید هیچوقت بهت بگم این حقیقتو ... احساسمو ... من خیلی وقته دل به باختم ... می ترسیدم از، از دست دادنت ... من عاشقتم عاطفه ... می خوام برای همیشه برای من بمونی ... برای مخمد ... میدونم این مدت خیلی خیلی اذیتت کردم ... اگه اون دیوونه بازیا رو در می آوردم ... اگه هرکسی می اومد طرفت یا باهرکسی حرف می زدی جوش می آوردم ... اگه دستم روت بلند شد ... فقط به خاطر این بود که می ترسیدم ... که از دستم بری ... تو تعهدی به من نداشتی ... علاقه ای نداشتی ... فقط یه قرار بود بینمون ... تو میتونستی و مختار بودی هر کسی که دلت میخواد رو واسه زندگی آینده ات انتخاب کنی ... به خاطر همین بود که دلم نمی خواست احدی باهات بگو و بخند کنه ... می ترسیدم دلتو ببره ... کاری که من نتونستم انجام بدم ... همش از ترس بود و گرنه آدم شکاک و بددلی نبودم و نیستم ... نمی خواستم تو رو ازم بگیرن ... هر کی می اومد طرفت دلم می ریخت ... عاطفه ... من دوستت دارم ... بیا برگرد ... بغض داشت خفه ام می کرد. چقد بی رحمانه قضاوت کرده بودم در موردش. اینهمه مدت من رو دوست داشت و من رفتاراش رو به ناپاکی و خودش رو به عوضی بودن متهم کرده بودم. از دست خودم عصبانی بودم. من لیاقت داشتن همچین فرشته ای نداشتم. محمد من ... محمد سختی کشیده من ... مثل آب چشمه پاک بود. پس این بود رازی که همه میدونستن و نمی خواستن به من بگن. این بود رازی که محمد نمی گذاشت بهم بگن. نگاهم کرد. داشتم آتیش می گرفتم.
اینهمه مدت دوتامونم همو دوست داشتیم و اینهمه عذاب کشیدیم؟ محمد- ای جونم ... قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو ... گرمیه خونه ام شو ... ببین پریشونه دلم ... نگاهمون به هم گره خورد. محمد- میخوام عطر تنت ... ببیچه تو خونه ام ... تو که نیستی یه سرگردون دیوونه ام ... بیا جونم ... بیا که داغونم ... چشمام پر شد. محمد- به ناهید علاقه داشتم ... ولی با تو فهمیدم عشق چیه ... همه این خاطرات رو نگه داشته بودم فقط واسه گفتن به تو ... حالا دست توئه ... خواستی بندازشون دور ... دیگه به کار من نمیان ... فقط نگاهش می کردم. نمیدونم چرا هر وقت میدیدمش در مقابل خودم دلم میخواست سجده کنم واسه تشکر از خدا
نمیدونم چرا هر وقت می دیدمش حس می کردم باید دو رکعت نماز شکر بخونم ... دست باند پیچی شده ام رو گرفت. پیشونی اش رو گذاشت رو دستم. محمد- شرمندتم به مولا ... شرمندم ... دستمو بوسید. تحمل دیدن نداشتم ... دیگه نداشتم. چقد من احمق و پست بودم که به خودم اجازه دادم در موردش اینطور قضاوت کنم. محمد- خانومم ... برای من بمون ... دستم رو از دستش کشیدم بیرون و بلند شدم. سریع رفتم بیرون. در پشت سرم کوبیده شد. عمدی نبود. همه سعیم این بود که گریه نکنم. با تاکسی رفتم خونه. کلیدو انداختم و در رو باز کردم. بدو بدو رفتم اتاقم. چادرم همراه کیفم پرت کردم رو تخت و ایستادم جلو آئینه. از تو آئینه نگاهم افتاد به دستم. بغضم ترکید. زدم زیر گریه. درست همین لحظه مامان اومد تو اتاق. نگاهش کردم. خودم رو انداختم بغلش و زدم زیر گریه. مادرم- تو جم بخوری من فهمیدم ... حالا بگو چته؟ چی شده؟ برای چی یه هفته اس اینجایی؟ میون گریه همه چی رو تند تند واسش تعریف کردم. بدون اینکه بهش مهلت قضاوت بدم سریع حرفای الان محمد رو هم براش گفتم. گذاشت یه کم آروم شم ولی عصبی بود.
کاملا مشخص بود. بعد اینکه کاملا ازش جدا شدم پرسید ... مادرم- واقعا چرا همچین کاری کردی؟ یعنی ما به اندازه یه سر سوزن هم ارزش مشورت نداشتیم؟ مثلا اسممون پدر و مادره ... بهش حق می دادم. از اتاق رفت بیرون. صدای گوشیم بلند شد. شیرجه رفتم سمتش. شاید محمد بود. نگاه انداختم و دیدم از واتس آپ واسم پیام اومده ... یه فایل صوتی از طرف محمد ... پلی اش کردم ... چه ملودی آرمش بخشی داشت قلبم تند تند می زد. میدونستم حرفاش رو می خواد از طریق آهنگ بهم بگه. یاد آهنگ میثم ابراهیمی که با صدای خودش واسم خونده بود افتادم. آخ که اگه مردم می دونستن ... مردم ایران ... محمد نصر ... خواننده محبوبشون ... من رو بغل کرده بود ... بوسیده بود ... دستپختم رو خورده بود ... خواننده محبوبشون من رو تو بغل گرفته بود و خوابیده بود ... باز آهنگ میثم ابراهیمی بود ... فهمیده بود من عاشق این خواننده ام فکر کنم ... تو و این خونه رو با هم میخوام ... تو نباشی دل من می گیره ... اینو از چشمای تو می خونم ... بی من این خونه برات دلگیره
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت170
من با داشتن تو آروم می شم ... زیر سقف خونه وقتی هستی ... با تو خوشبختیه من تکمیله ... توی این حال خوشم همدستی ... شب این خونه پر از احساسه ... دل من به داشتنت مینازه ... اگه تو باشی کنارم دستام ... دست خالی این خونه رو می سازه ... قلبم از شدت هیجان داشت می اومد تو دهنم
. - تا ته قصه بمون بامن ... بذار این دلخوشی عادت شه ... بیا همخونه من تا عشق ... با تو همرنگ عبادت شه ... تا ته قصه بمون بامن ... بذار این دلخوشی عادت شه ... بیا همخونه من تا عشق
با تو همرنگ عبادت شه ... اسمش رو که بالای صفحه گوشیم بود هزار بار بوسیدم. حال اگه هزار بارم نماز شکر می خوندم بازم کم بود. - خدایا عاشقتم ... دمت گرم ... بابام هم قضیه رو فهمید. دو روز تمام باهام سرسنگین بودن و صحبت نمی کردن. مخصوصا پدرم. مامان ولی دلش نمی خواست طلاق بگیرم. میگفت شوهرش اینهمه میخوادش پس واسه چی جدا شه؟ گاهی که فالگوش می ایستادم اینا دستگیرم می شد. محمد دیگه نه زنگ زد نه اس داد نه تو واتس برام پیام گذاشت. هیچی. نمیدونستم اخرش چی میشه. بعد تموم شدن امتحانام یه رمان جدید شروع کرده بودم. داستان زندگی خودم. این چند روز هم کلی نوشته بودم. ولی حالا مونده بودم. از نوشتنش دست کشیده بودم. چون پایانی واسش نداشتم. روز سوم بود. داشتم تلفنی با یکی از دوستام صحبت می کردم. این ده روزی که اینجا بودم شیده و شیدا همه دوستام رو خبر کرده بود. می اومدن و می رفتن و دوباره مثل دوره دبیرستان با هم ارتباط داشتیم. انصافی هم خیلی از افسردگی و گریه دورم کرده بودن. ولی برای دلتنگی ام کاری نمی تونستن بکنن. تماسم که تموم شد قطع کردم صدای پدرم گوشم رو پر کرد. بابا- عاطفه ... بیا
یاد اون روزی که می خواست قضیه خواستگاری کردم محمد رو بهم بگه افتادم. - الان میام ... بعد دو روز اولین باری بود که باهام صحبت می کرد. دویدم بیرون و نشستم کنارشون. مامان و بابا و آتنا. بابا- نمی خوام بحث چیزی رو که دیگه گذشته پیش بکشم ... تموم شد ... ولی دیگه نباید سر خود و بدون مشورت کاری کنی ... حالا که الحمدلله خدا پشت و پناهت بوده و مشکلی پیش نیومد و شوهرت اینطور بهت علاقه مند شده ... حالا ... دیگه تصمیم با خودت ... زندگی توئه ... چند ماه باهاش زندگی کردی و حتما خوب شناختیش ... اونم که ازت خواسته برگردی ... ببین میتونی باهاش زندگی کنی؟ یا نه؟ این بار تصمیم با خودته ... من زور و اجباری به طلاق یا ادامه زندگیت ندارم ... احتمالا تا حالا فکر کردی به تصمیم که می خوای بگیری ... سرم پائین بود. محمد که دیگه حرفی نزده بود. نه زنگی. نه اسی. نه اصراری. شاید پشیمون شده باشه. واسه چی خودم رو سبک می کردم؟ اگه مصر بود که منو ببره می رفتم ولی حالا که شنیدم همون روز برگشته تهران مردد شدم. شیده می گفت رفته. این چه جور خواستن و عشقی بود؟ اصلا از کجا معلوم همه میخوای چیکار کنی؟ چشمم افتاد به صفحه تلویزیون. داشت یه برنامه پخش می شد
دوستش ندارم ... مجری داشت خداحافظی می کرد. چشماشون گرد شد از تعجب. حاضر نبودم دوباره خودم رو خورد کنم و ... شاید واقعا می خواسته منو جایگزین کنه ... دید من خر نمی شم گذاشت رفت. فردا یکی دیگه رو پیدا می کنه میگه از زنم جدا شدم و فلان و بهمان ... باز حرصم گرفت و عصبی شدم. بلند شدم تا برم تو اتاق. هنوز یه قدم برنداشته بودم که صدای محمد قلبم رو لرزوند. خشک شدم سرجام و چرخیدم طرف تلوزیون. تیتراژ همون برنامه بود. همون آهنگی بود که من پیانوش رو زدم. آهنگش رو تزئین کردم. همه نگاها سمت تلوزیون بود. چشمام داشت دنبال اسمش می گشت. حتی دیدن اسمش هم برام هیجان آور بود. گروه موسیقی خواننده : محمد نصر پیانو : عاطفه راد مهر گیتار : محمد نصر لبخند بزرگی رو لبهام نشست. اسمش اسمم رو محاصره کرده بود. آتنا پرید هوا. مامان خیلی بامزه تعجب کرده بود. محمد داشت می خوند. آتنا- بابا بابا ... دیدی؟ دیدی؟ اسم آبجی بود ... پیانوش رو آبجی زده ... دیدی؟
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #خانمها_بدانند
💠 مردان از زمزمه همسر در گوششان لذت میبرند و #تحریک میشوند!
💠 هر زمان که دیدید آقای خونه حوصله ندارد آرام لبهای خود را نزدیک #گوش همسر آورده و یک جمله عاشقانه و #تحریککننده، بگویید و منتظر #معجزه آن بمانید!
💠 و البته حواستان باشد زمانیکه شوهرتان #عصبانی است اینکار ممکن است فایده چندانی نداشته باشد.
💠 اگر این زمزمه به همراه #معطر بودن و ظاهر آراستهی شما باشد همسرتان به وجد میآید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #خود_را_سهیم_بدانید
💠 گاهی خود را در ایجاد مشکلات زندگی، سهیم بدانید (ولو مقصر نیستید) و آن را به همسرتان #اعتراف کنید! اینکار #عشق و محبت را بار دیگر در زندگیتان شکوفا میکند.
💠 زیرا اینکار زمینهای میشود تا همسرتان نیز #سهم خود را در مشکلات زندگی بپذیرد و با کمک شما درصدد رفع مشکل بر آید.
💠 سهیم دانستن خود در مشکلات، باعث میشود تا نزد همسرتان فردی #منطقی، فداکار و محبوب جلوه کنید و سبب میشود همسرتان از سیستم گارد گرفتن و انتقادناپذیری خارج شود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💝 *چگونه حرفزدن را از قرآن بیاموزیم؟*
*┘◄ دوازدہ ویژگے یڪ"سخن خوب"*
*از دیدگاہ قرآن ڪریم؛*
❣ *۱.آگاهانہ باشد.*
*"لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"*
❣ *۲.نرم باشد.*
*"قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشتہ باشد.*
❣ *۳.حرفے ڪہ مے زنیم خودمان هم عمل ڪنیم.*
*"لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"*
❣ *۴.منصفانہ باشد.*
*"وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا"*
❣ *۵.حرفمان مستند باشد.*
*"قَوْلًا سَدِيدًا" منطقی بزنیم.*
❣ *۶.سادہ حرف بزنیم.*
*"قَوْلاً مَّیْسُورًا" پیچیدہ حرف زدن* *هنر نیست. "روان حرف بزنیم"*
❣ *۷.ڪلام رسا باشد.*
*" قَوْلاً بَلِیغًا"*
❣ *۸.زیبا باشد.*
*"قولوللناس حسنا"*
❣ *۹.بهترین ڪلمات را انتخاب ڪنیم.*
*"یَقُولُ الَّتی هِیَ أحْسَن"*
❣ *۱۰.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردی داشتہ باشد.*
*"و قولوا لهم قولا معروفا"*
❣ *۱۱.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم.*
*"قولاً كريماً"*
❣ *۱۲.ڪمڪ ڪنیم تا درجامعہ حرف های پاڪ باب شود.*
*"هدوا الی الطّیب من القول"*
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت171
بابا- آره عاطفه؟ تو پیانوش رو زدی؟ نگاهش کردم. مادرم- مگه تو پیانو بلدی؟ الکی نوشتن؟ چشمام پر شد. دستام رو گرفتم جلو دهنم. نشستم زمین. با گریه ... - من می خوام برگردم ... دلم تنگ شده ... صدای خنده مامان و بابا و آتنا رفت رو هوا. بابا دستاش رو واسم باز کرد. رفتم تو بغلش. موهامو می بوسید. بابا- پس پاشو ... پاشو همین الان برو خونتون ... خندیدم و اشکام رو پاک کردم. اتنا- بابارو ... - همین الان؟ بابا- آره ... بدو زنگ بزن شوهرت بیاد دنبالت ... پا شدم دویدم تو اتاق. مادرم- مثلا دوستش نداشت ها ... گوشیو برداشتم. ولی نه ... نباید به محمد زنگ می زدم ...
یکم اذیتش می کردم و سر به سرش میذاشتم بهتر بود ... شماره علی رو گرفتم. علی- سلام. به یه دنیا شیطنت و شادی گفتم. - به ... سلام خان داداش ... خندید. - علیک سلام ... علیک سلام آبجی خاتون ... - خان داداش؟ میگما ... این شوور ما که دور و برتون نیست؟ هس؟ علی- شوهر؟ نه نیس ... خندیدم. علی- جون من ... الان گفتی شوهر؟ یعنی آشتی؟ - یعنی آشتی ... علی- ای خدا جون دمت گرم ... دختر تو که این داداش طفلک ما رو دق دادی آخه ... - حالا نه اینکه خیلی مصر برگشتنمه ... همچین گذاشت رفت موندم تو کف ... علی- نخیرم ... مگه محمد میومد با من؟ بست نشسته بود
شهرتون ... توصیه شیده خانوم بود. گفتن ما بریم. یه مدت نه زنگ بزنیم نه اس بدیم بذاریم شما فکراتو کنی ... حالت سرجاش بیاد ... دلتنگ بشی. گفتن اون موقع خودمون میفرستیمش ... شیدا خانوم هم می گفت اگه محمدو ببینی یا زنگ بزنیم ممکنه فقط کارو خرابتر کنیم ... - ای نامردا ... علی- جون من میخوای برگردی؟ - بعله داداشم ... می خوام برگردم تهران ... گفتم فقط به شما بگم ... بهش نگی ها ... می خوام سورپرایزش کنم ... علی- بهترین سورپرایز عمرش میشه ... جزاکم الله خیرا ... دوتایی زدیم زیر خنده. علی- خودم میام دنبالت ... - نه نه نه بابا ... خودم پا میشم میام ... اصلا شما نیایی ها ... علی- الان ساعت چنده؟ بذار ببینم ... ها یازدهه ... من تا دوازده کار دارم ... بعد اون درمیام بعدظهر اونجام ... تو فقط آماده باش ... خدافظ ... اصلا مهلت نداد حرف بزنم. قطع کرد. منم که از خدام بود علی بیاد. خوب شد خودش گفت ها. دویدم و به مامان اینا خبر دادم که علی میاد. وسایلی هم نداشتم که جمع کنم. همه زندگیم اونور بود. زنگ زدم شیدا و شیده اومدن خونمون
پیشم. واسه خداحافظی. بعد ظهر ساعت چهار بود که علی رسید. دو ساعت اینا نشست و استراحت کرد و ساعت شش راه افتادیم. تو راه هم افطار کردیم. بعد افطار که دوباره سوار شدیم و راه افتادیم دست بردم و ضبط رو روشن کردم ... آهنگای محمد رو آوردم. علی نگامم کرد و خندید. علی- دستت چطوره؟ - خوبس ... خوبه خوب ... خدا روشکر ... - علی اقا؟ علی- بله؟ - میگم اشکالی نداره اگه بپرسم چرا خانواده ناهید بعد طلاقشونم اینقدر با محمد با احترام برخورد می کردن و باهاش خوب بودن؟ علی- حق برخورد بد رو ندارن ... تقصیر دخترشون بود ... محمد بعد دعواشون چندین بار رفت سراغ ناهید تا برش گردونه ولی ناهید بود که محمد رو نخواست و پسش زد ... مصر بود که الا و بلا طلاق ... دلش جایه دیگه بود آخه ... این احترامی که می بینی هم به خاطر همینه ... طفلکی محمدم. علی- محمدم دید دستش به جایی بند نیست از تو خوشش اومد و ازت کمک خواست ... عجب داستانی شد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت172
لبخند زدم. - داداشی؟ خندید علی- جانم خواهری؟ - دو تاسوال بدجور ذهنم رو درگیر کرده ... علی- سه تا بپرس ... - یادته محمد مریض شد؟ قبلش که با اقا مرتضی دعواش شده بود ... بعد اون اقا مرتضی خیلی بامن رسمی صحبت می کنه ... چرا؟ چی شده بود؟ علی- سوال بعدی؟ لب و لوچه ام اویزون شد. - یعنی جواب نمیدی؟ علی- چرا ... دوتاشم بپرس ... بعد جوابتو میدم ... - شما میدونی چرا محمد اون شبی که کارت عروسی ناهیدو دید عصبانی شد؟ مگه خودش کمک نکرده بود که ناهید به اقا شایان بله رو بگه؟ علی- سوال دومتو اول جواب میدم ... ببین ابجی ... اصلا دعوای شما تقصیر ما شد ... من و ناهید خانومو شایان ...
ما فهمیده بودیم شما سرچی با هم بحثتون شده ... کلیم با محمد صحبت کردیم که به حرف بیاد ... ولی زیر بار نمیرفت میگفت از دستم میره ... ولی ما که میدونستیم عشقتون دوطرفس ... تصمیم گرفتیم یه کاری کنیم محمد نطقش واشه ... خودش که نمی گفت ... پس مجبور بودیم که مجبورش کنیم ... از طرفی بهش قول داده بودیم که حرفی نزنیم پس باید تو عمل انجام شده قرارش میدادیم ... کارتو اوردیم انداختیم تو خونه که ببینی حتما ... کارته هم الکی و صوری بود ... فقط میخواستیم تو بفهمی که ناهید زن شایانه ... نگو شما قبلش با هم آشتی کرده بودی و ما فقط گند زدیم ... عصبانیتشم به خاطر کار ما بود دیگه ... اخه ازمون قول گرفته بود که چیزی بهت نگیم چون می ترسید از دستت بده ... اونروزم عصب
انی شد واس اینکه ما نامحسوس بهت گفتیم ... محمد می دونست که کارته الکیه و فکر می کرد اینطوری از دستت میده ... عصبانی شد ... نمیدونی چی کشیدیم تو این ده روز ... شرمنده ابجی ... ببخشید ... - نه اتفاقا به نیتتون رسیدین ... نطق دوتامونم وا شد ... پس اون روزی که محمد زنم زنم راه انداخته بود منظورش من بودم؟ روی همه حرفاش با من بود؟ من احمق گذاشتم به حساب ناهید ... خدایا خیلی گلی ... خیلی باهالی ... دمت گرم ... علی- اما سوال اولت ... نمیدونم گفتنش کار درسته یا نه ... ولی میخوام قول بدی که هیچوقت این قضیه رو به روی محمد و مرتضی نیاری ... اصلا انگار که نمیدونی.. چون واسه هردوشون گرون تموم شد ... باشه؟
باشه ... قول ... علی- ختم کلام رو میگم ... مرتضی تو رو می خواست ... اونشب محمد داشت حرفایی که مرتضی به تو میزد رو گوش می داد ... اولوخواست اروم باهاش حرف بزنه ... میگف مرتضی نمیدونه من دوسش دارم ... ولی مرتضی بعد اینکه علاقه محمدو فهمید باز پاشو کرد تو یه کفش که میخوادت و دوستت داره ... محمدم قاطی کرد ... حق هم داشت خب ... داشتن زنش رو ازش خواستگاری می کردن ... فک کن؟ هنگ کردم ... وا ... چه پررو ... ولی حرفی نزدم ... دلم نمیخواست راجع به این قضیه صحبت کنم ... علی- البته هنوزم دیر نشده ها ... میتونی انتخاب کنی ... داد زدم. - علی اقا ... واقعا که ... قهقهه زد. علی- شوخی کردم بابا ... فرداشم محمد اونطور پس افتاد ... کلی با مرتضی حرف زدم و قانعش کردم ... اول که میگف من از اول بهش علاقه مند بودم محمد تازه دل بسته ... کلی باهاش حرف زدم و گفتم که الان تو زن محمدی ... محمدم به هیچوجه طلاقت نمیده ... مهمتر از همه اینکه تو هم عاشق محمدی ... اینو که شنید کوتاه اومد ... از محمد معذرت خواهی کرد و به من قول داد که دیگه بهت فکر نکنه ... به چشم خواهر ببینتت ...
مث من لبخند زدم. علی- مرتضی رو که از دور رقابت خارج کردی ... حالا یه نگاهی به دور و برت بنداز و تا برسیم تهران تصمیمتو بگیر ... منم خوشتیپماا ... با چشمای گشاد نگاهش کردم. علیم نگاه کرد و دوتایی پکیدیم از خنده ... این علی هم دیوونه بودا ... عجب شوخیایی می کرد ... علی- مرتضی رو خداوند رحمان بهش رحم کرد و جان سالم به در برد ازین ماجرا ... منو حتی یه درصدم فکرشو نکن که بتونم زنده بمونم ... باز خندیدیم. - من محمدو با دنیاها عوض نمی کنم ... علی- خوش بحال محمد ... براش زبون دراوردم ... علی- بیا ... باز این حرکتو رفت ... من موندم محمد واس چی اینقد براتو خودشو میکشه؟ کوچولو ... زدیم زیر خنده. دیگه روزای تاریک رفته بودن و روزای خنده و خوشی رسیده بودن ... خدایا هزار مرتبه شکرت ... ساعت ده رو گذشته بود که رسیدیم تهران. علی من رو جلو در پیاده
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺