eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 به دومین روز از 🍓دومین ماه تابستان خوش آمدید 💖 امروز بیشتر از دیروز مهربون 🍓 باشیم و خوبی کنیم 💖 امیدوارم امروز حاجات دلتون 🍓 با حکمت خدا یکی باشه 💖سلام 🍓روز زیباتون بخیر @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💚✨💚  ✨💚الّلهُمَّ ✨💚صلّ ✨💚علْی ✨ 💚محَمَّد ✨ 💚وآلَ ✨ 💚محَمَّدٍ ✨💚وعَجِّل ✨💚فرَجَهُم @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🍉 یادمان باشدزندگي 🍹 با تبسم،شیرین تر 🍉 با عشق،زیباتر✨ 🍹 با محبت،دلنشین تر 🍉 با صداقت،امن تر 🍹 وبا یاد خدا،آرامتر می‌شود... عصر تابستانی تون خنک و دلچسب🍉 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ عزت نفس پایین ➖عزت نفس پایین از داشتن خودپنداره ضعیف ناشی از نگرش تان به یک یا چند مورد بالا ایجاد می‌شود مثلاً شما خودتان را دوست ندارید برای شغلی که انجام میدهید ارزش قائل نیستید یا احساس می کنید در زندگی هدف ندارید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ عزت نفس بالا ➖عزت نفس بالا درست برعکس عزت نفس پایین است و جنبه بسیار مهمی در زندگی هر فردی به شمار می‌رود اگر از سطح بالایی از عزت نفس برخوردار باشید مطمئناً خوشحال و از خودتان راضی خواهید بود به این ترتیب انگیزه بالا و نگرشی درست به موفقیت دارید از این رو از عزت نفس برای شما حیاتی است و زیربنای نگرش‌های مثبت شما نسبت به زندگی است. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕همه انسانها 5 خوددارند: ➖خود واقعی: متوسط بودن هر فرد را نشان میدهد ➖خود خوب: با این خود همه کارهای خوب را انجام میدهیم. ➖خود بهترین: با این خود بهترین ها را انجام میدهیم. ➖خود بد: این خود موقعی فعال است که کارها را رها میکنیم، خسته می شویم و کم حوصله و یا بی حوصله هستیم. ➖خود بدترین: با این خود کارهای بدی را انجام می¬دهیم که هرگز انجام نمیدادیم. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕یکی از خطرناک‌ترین باورهای رایج در فرهنگ ما این است که:اگر ازدواج‌تان مسئله و مشکل دارد ،صاحب فرزند شدن مشکلات را حل می‌کند! آلبرت الیس (یکی از بزرگترین روان‌شناسان و روان‌درمانگران قرن گذشته) در این‌باره در کتاب "راهنمای ازدواج موفق" می‌نویسد : تنها زمانی وجود فرزند می تواند موجب افزایش نشاط فضای خانواده شود که : زن و شوهر رابطه دلچسب و نشاط آوری داشته باشند. زن و شوهر از بلوغ روانی بیش از حد متوسط زنان و مردان جامعه خود برخوردار باشند. زن شوهر علاوه بر آن که باید اشتیاق زیادی به داشتن فرزند داشته باشند، باید مشتاق آن باشند که فرزندی تربیت کنند که بتواند در نیمۀ اول قرن حاضر به عنوان فردی موفق عمل کند. و بدانند که این کار نیاز به مطالعه و شرکت فراوان در کلاس های آموزشی در زمینۀ مربوط به تربیت فرزند دارد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها نگاهش کرد!واقعا خسته شده بود واقعا! یک ماه بود که داشت با مرد روبه رویش کلنجار میرفت و به نتیجه نمیرسید! شیوا پوفی کشید و راهی مغازه شد.مهران بی حرف پشت سرش قدم برمیداشت. کرکره ی مغازه را داد باال وبی حرف وارد مغازه شد. مهران با دیدن گل های خشک شده که حاال سی تایی میشوند لبخند میزند. شیوا دیگر طاقتش طاق میشود و با صدای تقریبا بلندی میگوید:نمیخواید تمومش کنید؟ مهران لبخندی میزند و روی صندلی گوشه ی مغازه مینشیند... _سالم! کالفه کرده بود شیوا را حسابی! _سالم.... مهران کمی خم شد و گفت:چی رو باید تموم کنم؟ شما حتی یه دلیل قانع کننده هم به من نمیدید! شیوا دلش میخواست گریه کند!با درماندگی میگوید:دلیل میخواید چیکار آقا مهران؟من واقعا نمیخوام ازدواج کنم...نه با شما نه هیچ کس دیگه! _منم دنبال چراشم... شیوا دستی به پیشانی اش کشید.نه...نمیشد... پی همه چیز را به تنش مالید و تصمیمی گرفت که به احمقانه یا عاقالنه بودنش شک را داشت.... سمت در بازِ مغازه رفت و آن رابست و پالکارت )تعطیل است( را نصب کرد. با جدیت سمت مهران رفت و صندلی دیگری را پیش کشید. مهران کمی جا خورده بود.خودش را جمع و جورکرد. شیوا نگاهش کرد و بعد چشمهایش رابرای چند ثانیه بست...دلش شور میزد ولی...هرچه بادا باد! نگاهش کرد وگفت:شما واقعا دلیل از من میخواید؟مهران هم جدی گفت:بله. شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه با آبروی من مرتبط باشه؟ مهران تنها گیج نگاهش کرد.خواست چیزی بگوید که شیوا به عالمت سکوت دستهایش را باال آورد. آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: خیلی خب...من براتون میگم...این داستان منحوس را فقط من میدونم و آقا ابوذر و حاال هم شما... میگم تا همه چی تموم شه!ولی دلگیرم از شما که مجبورم کردید تا دوباره حرف اون گذشته ی لعنتی پیش کشیده بشه! مهران دهان باز کرد که شیوا گفت: تو رو خدا.... دیگه هیچی نگید و شنونده باشید و بزارید تموم شه این ثانیه های جهنمی! مهران نگران سکوت کرد و شیوا با همان صدای لرزان شروع به تعریف کردن ماجرا کرد: یه خانواده سه نفره بودیم... پدرم آدم زحمت کشی بود.کارگری میکرد و زندگی رو میچرخوند. فقیر بودیم اماآبرو مند! دست پدرم پیش هیچ کسی دراز نبود و همیشه افتخارش این بود نونش نون حالله! تا اینکه .... نفسی کشید و با زجر قورت داداین بغض :تا اینکه بابا رحیمم یه روز صبح سالم و سرحال از خونه زد بیرون و .... سر کارگر میگفت پاهاش سرخورده و از ارتفاع شش هفت متری با سر سقوط کرده!به همین راحتی بی پدرشدم... اونموقع 84 سالم بود. چه روزگار سختی بود. بعد فوت پدرم هیچ کس سراغمون نیومد!دوتا عمو داشتم که هر دو وضع مالی تقریبا خوبی داشتند!اماهمشون کشیده بودند کنار مبادا فقر و بدبختیمون مصری باشه و بیوفته به جون زندگیشون.مادرم با سبزی پاک کردن و خونه ی این و اونو تمیز کردن اوموراتمونو میگذروند. تا اینکه وقتی هفده ساله بودم درست سه سال بعد مرگ بابا بیماری تنفسی مامان خونه نشینش کرد! یه چند ماهی رو با فروش وسایل قیمتی خونه و حلقه ازدواجش که تنها سرمایه ی زندگیمون محسوب میشد گذروندیم...اما نمیشد اینطور زندگی کرد. قید درس ومدرسه ام رو زدم. مادرم اول مخالفت میکرد اما میدونستم تنها راه چاره همینه! به جای مادرم یه چند وقتی رو رفتم خونه ی اعیونی های بالا شهر کار کردم... اما.... بعد چند وقت بهم گفتن کارگر جوون نمیخوان... پوزخندی زد: ترس برشون داشته بود شوهر و بچه هاشون یه وقت از راه به در نشن! دیگه واقعا بریده بودم. پس اندازمون داشت ته میکشید... آخراش بود ومن درمونده بودم که باید چیکار کنم؟ حال مادرم هم داشت بدتر میشد و من نمیدونستم باید چیکار کنم. یه روز بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن خسته روی نیمکت پارک نشستم! نمیدونستم باید چیکار کنم! اونقدری توی فکر بودم که متوجه نشدم دختری کنارم نشسته و مدام داره صدام میکنه...گیج نگاهش کردم که با خنده گفت:کجایی تو؟ همونطور گیج بهش گفتم: متوجه نشدم!کاری داشتی؟ نگاهی به سر و پام انداخت و پوزخندی زد و بعد گفت:بهت نمیاد عملی باشی... دردت چیه؟ هیچی نگفتم. نزدیکتر شد و گفت:هرکسی یه دردی داره دیگه! بگو شاید تونستیم حلش کنیم! نگاهش کردم! یه چهره تقریبا زیبا و با یه عالمه آرایش روش... نمیدونم چرا تو اون لحظه اون کارو کردم! ولی حس کردم نیازه تا با یکی دردامو در میون بزارم. خسته بودم و فکر میکردم اگه زن کناردستیم نتونه کمکی هم بکنه... لااقل یه ذره سبک شدم... وقتی سیر تا پیاز قصه ی زندگیمو بهش گفتم با همون لبخند منحوسش نگاهم کرد و گفت میشه کاری برام انجام بده! باورم نمیشد! فکر میکردم فرشته ی نجاتمو پیدا کردم... با ذوق گفتم چیکار؟ نگاهم کرد و گفت:همراهم بیا! ازجاش بلند شد. مردد نگاهش کردم.برگشت و گفت:بیا دیگه... مگه نمیخوای این زندگی کوفتی و وضعیت نکبت بار رو تموم کنی؟ تردید و گ
ذاشتم کنار و همراهش رفتم.... قطرهای اشک از چشمهایش فرو ریخت... نفس کشیدن برایش سخت شده بود اما ادامه داد: نمیخوام بگم اون خراب شده کجا بود! اما بعد از رفتن من به اونجا... من شدم یه.... یه کسی که تو عرف معمول جامعه بهش میگن ...فاحشه. مهران شوکه فقط مات شیوا را نگاه میکرد. آب از سر شیوا گذشته بود مصمم تر ازقبل ادامه داد: اول وقتی شنیدم این کاری که میگه چیه یکی زدم زیر گوششو ازاون خراب شده اومدم بیرون...اما... وقتی بعد از چند روز باز به دربسته خوردم و راه چاره ای برام نموند... دوباره برگشتم همونجا! فرشته با دیدنم کلی طعنه و بد و بیراه نثارم کرد اما در آخر منو هم قاطی کثافت های دور و برش کرد... دیگر رسما هق هق میکرد... _شما نمیفهمید من چی میگم! ولی من تو همون شب اولِ.... تموم شدم! خدای من شاهدِ که حتی یک بار هم از اون هرزگی و لحظات نکبت بار لذت نبردم.... لذت نداره... به همون خدا قسم حس آشغال بودن لذت نداره! حس اینکه تنت مثل یه وسیله چند ساعتی اجاره شده اونم به قیمت شبی ۵۰هزار تومن لذت نداره! تا وقتی که اون پنجاه هزار تومن تموم نشه دیگه این کارو نمیکردم! مال حروم خوردن سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم! خیلی سخت... ولی من مجبور بودم! همشونو یادمه.... هر سیزده نفری که منو کشتن و زنده کردنو خوب یادمه! آشغالهایی که زندگیشون، پولشون بود و هرزگی نشخوار میکردند! یکی کارخونه دار! یکی بابا پولدار... یکی... پولدار بودند اما عجیب فقیر زندگی میکردند زیر خط فقر شرافت و مردانگی ! درست نیمه ی اول زمستون پارسال بود... یه شب سرد و بی ستاره! شایدم ستاره داشت... یادم نمیاد! خیلی وقت بود که به آسمون نگاه نمیکردم! میترسیدم چشام اتفاقی تو چشم خدا بیوفته و... ولی سردیشو خیلی خوب حس میکنم! سردی ای به مراتب مطبوع‌تر و دلپذیر تر از آغوش داغ از هوسِ بی شرفهای دور و برم! کنار خیابون وایستاده بودم برای یه شب کذاییه دیگه! مثل همکارهای!خودم لباس پوشیدنو خوب بلد بودم!نشانه داشتیم آخه... کنار خیابون وایستاده بودم ... پرنده پر نمیزد!تعجب کرده بودم..اون موقع شب و اون خیابون همیشه یه مورد داشت! اما اون شب... داشتم کنار خیابون قدم میزدم که یه پژو پارس سفید برام بوق زد! نگاهش کردم!شاسی بلند نبود اما از هیچی بهتر بود. بی هیچ حرفی سوار ماشین شدم... یه مرد با محاسن پر پشت و نگاهی محجوب و جدی... مهران فکر کرد!مشخصات ابوذر را داشت میداد شیوا!سرش گیج میرفت از شنیدن این اصوات نفرین شده. شیوا تلخندی زد و گفت:حرفی نمیزد...با تعجب به در وپنجره ی ماشین نگاه کردم... قرآن آیز زیر آینه ی جلو... السالم علیک یا امیرالمومنین شیشه ی پشت...همه و همه نشون میداد مردی که سوار ماشینش شدم با بقیه فرق داره.فکر کردم همون مقدس نما های کثیف باطنه! برام جالب بود.اینجوریشو ندیده بودم پوزخندی زدم و گفتم:میخوای سکوت اختیار کنی اخوی؟ با اخم نگاهم کرد و گفت:شما باید بگی کجا باید برسونمتون! تک خنده ای کردم و گفتم:اوهوع!چه لفظ قلمم میحرفی حاجی ! نترس اینجا هیچ کدوم ازمریدات نیستن که آبروت بره خودت باش فقط با اخم نگاهم میکرد. بعدازچنددقیقه پرسید:خونتون کجاست؟باتعجب گفتم:خونمون؟ خیلی صفر کیلومتری اخوی! من نباید آدرس بدم!این شمایی که جا و مکان تعیین میکنی! پوفی کشید و گوشه ای نگه داشت! شب عجیبی بود آن شب!عجیب ومتفاوت...نگاهم نمیکرد.خیره به جاده ی رو به رومون پرسید:شبی چقدر پوزخندی زدم و گفتم:پنجاه تومن!خیلی ناقابله! با تعجب نگاهم کرد.اولین بار بود که مستقیم تو چشمام نگاه میکرد مبهوت پرسید:شبی پنجاه تومن؟ فقط پنجاه تومن؟ عصبی شده بودم!با لحن تندی گفتم:پنجاه تومن برای شما)فقط پنجاه تومنه!(واسه ما میشه خرجی دو هفته زندگی چشمهاشو با درد بست و سرشو به شیشه ی پنجره تکیه داد.فهمیده بودم کاسب نیستم!احتماال از اون ریشو های مامور به ارشاد بود! در ماشینو باز کردم و خواستم پیاده شم که محکم گفت:در و ببند نگاش کردم و گفتم:تو اینکاره نیستی ولم کن بزار برم کارو زندگی دارم! محکم تر گفت: گفتم درو ببند! ترسیدم و بی اراده در و بستم ماشینو روشن کرد و راه افتاد.بعد از چند دقیقه پرسید:پدر و مادر داری؟ عصبی گفتم:مفتشی؟ بلند گفت:ببین اونقدری عصبی هستم که هرکاری از دستم بر بیاد پس درست جوابمو بده! ترسیده سری تکون دادم و گفتم:پدرم چهارسال پیش مرده _مادرت چی؟ _مریضه تو خونه است _میدو... _نه...نمیدونه پوفی کشید و گفت:آدرس خونتونو بده نمیدونم چرا ولی توانمو برای مخالفت از دست داده بودم ... بی کلنجار رفتن باهاش آدرس نزدیکترین جا به خونمونو دادم. بی حرف تا اونجا روند. بعد از چنددقیقه که رسیدیم.. نگه داشت.میخواستم پیاده شم که گفت:بشین و در داشبوردو باز کن... متعجب نگاهش کردم که گفت:بازش کن دیگه بازش کردم و چند بسته اسکناس دو هزار تومنی توش بود _برشون دار.... برشون داشتم ...بی اونکه نگام کنه گفت: نمیدونم چق
دره ولی خیلی بیشتر از دست مزد کذاییته... برش دار و امشب نیا از خونت بیرون.... شوکه و مبهوت نگاش کردم...آروم زمزمه کردم:من گدا نیستم×! بلند ترین داد اون شب رو سرم کشید و گفت:یعنی کارت شرافتمندانه تر از گداییه؟ سوالش پتک شد و محکم خوردروی سرم...حق بود و تلخ...مزه ی زهر مار داره حقیقت! بی حرف پولو گذاشتم تو کیفمو پیاده شدم. تو خلاء بودم انگار.... یه کرختی خاصی بهم دست داده بود صداشو از پشت سرم شنیدم ...از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می اومد. کنارم که رسیده خیره به زمین یه کارتی رو رو به روم گرفت.کارت همین مغازه بود .بهم گفت: من واسه مغازم یه فروشنده لازم دارم... اگه دنبال یه کار آبرومند میگردی میتونی روم حساب کنی! اینو بهم گفت و رفت..... رفت و من موندم هزار سوال توی مغزم... نمیدونم آقا ابوذر چی بودن تو زندگی من فرشته ی نجات، معلم، برادر نمیدونم... ولی هرچی بود، امروزمو مدیون ایشونم و جوون‌مردیشون! اینکه یه پسر بیست و دو ساله که میتونست مثل باقی آدم های دور برم به فکر خودش باشه و ....اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون ... منو با خدام آشتی داد و حالا شدم شیوا! شیوایی که هنوز خطا و اشتباه میکنه اما دیگه مثل گذشته نیست...از خدای بالا سرش میترسه! با خداش درد و دل میکنه! گله هم میکنه... شیوایی که حالا آبرو داره..مال حلال میخوره و مادرش برای عاقبت به خیریش دعا میکنه! شیوایی که... شیوا داشت میگفت اما مهران دیگر چیزی نمیشنید! انتظار خیلی چیزها را داشت که بشنود اما این را...نه و می اندیشید چند مثل شیوا در زندگی ابوذر هستند! البته خبر نداشت بعد از آن شب دیگر ابوذر دست به چنین کاری نزد من باب همان دست و دل لرزیده من باب همان توجه به وسوسه های شیطان ومن باب همان پایی که داشت میرفت بلغزد! بافت قهوه ای رنگش را بیشتر به خودش پیچید و به آسمان خیره شد. حمید کنارش ایستاد و خیره نگاهش کرد.بالآخره باید از دلیل این انقالب دو روزه ی حال همسرش سر در می آورد. آرام در آغوشش گرفت و گفت:چی شده عزیزم؟ چی باعث شده اینطور تو خودت بری؟ اشکی از چشمهای حورا چکید. سرش را بیشتر به سینه ی مردش تکیه داد و گفت: تو میدونستی حمید؟ حمید سوالی پرسید:چی رو؟ حورا بغض تلخش را فرو خورد و گفت: میدونستی آیه... آیه ی منه؟ حمید سکوت کرد. فکر میکرد تنها حدس و گمان باشد اما واقعا داستان جدی تر از این حرفها بود. تنها گفت:منم حدس میزدم...از روی شباهت ها...اسم فامیلی...و اون چشمهای میشی! حورا دردمندانه نالید:حالا چیکار کنم حمید؟چیکار کنم؟ اون یه زن دیگه رو صدا میزنه مادر... من برم چی رو بهش بگم؟چی رو توجیه کنم؟ حمید محکم تر او را در آغوشش فشرد و گفت:آیه دختر فهیمیه!درکت میکنه... _من میترسم حتی ندونه که مادرش همسر پدرش نیست! @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا