📌
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۸
هفتهی بعد شدم خانوم امیرعلی، درست تو شبی که فرق داشت با همهی رویاهای من. همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه میخواست؛ اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود و به جای تجربهی یه آغوش گرم، یه اخم همیشگی روی پیشونی سهمم بود؛ ولی باز هم ارزید، به داشتن مرد رویاهام ارزید. من اونشب بین گریههای نیمه شبم هر چی فکر کردم، نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی من میزنه وقتی چیزی برای پشیمون شدن نبود! من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه؛ اما نه، اون هم نبود، امیرعلی فقط فراری بود از همهی پیوندها و خودش گفته بود؛ ولی نگفت چرا! با صدای بلند باز شدن در اتاق، از خاطرهها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکار و دست به سینه نگاهم میکرد. نم اشک توی چشمهام رو گرفتم. یه امشب رو دلم جواب پس دادن نمیخواد. -چیزی شده؟ یه تای ابروش رفت بالا رفت. -تمام خونه رو دنبالت گشتم، تازه میگه چیزی شده؟ لبخند محوی زدم که سوال بارون نشم و خداروشکر عطیه پاپی من نشد
پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هر خانومی که میخواد نذری رو هم بزنه همین الان بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته. قلبم تیر کشید، امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی میکردم؟! حالا که امسال آرزوی هر سالهم کنارم بود ولی باز هم انگار نبود. باشهای گفتم و همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر کردم که امسال باید قلب امیرعلی رو آرزو کنم که با قلبم راه بیاد. برای یک ثانیه نفسم رفت، نکنه امشب امیرعلی آرزویی بکنه درست برعکس آرزو و حاجت من! سرم رو بلند کردم رو به آسمونی که سقف همیشگی حیاط بود.«خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره، میدونم بهتر از منه و تو بیشتر دوستش داری؛ ولی میشه این یه بار من؟ یعنی این بار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم.» -بیا دیگه محیا! داری استخاره میگیری؟ نگاه از آسمون ابری گرفتم، امشب آسمون هم حال دلش خوب نبود و حق هم داشت.
سمت عطیه رفتم و اون کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم داد و من به زحمت تکونش دادم. باز هم دعا کردم و دعا. با همه تغییری که تو نسبتمون پیش اومده بود؛ ولی هنوز هم انگار باید میخواستمش. یه قطرهی یخ زده، با یه سقوط آزاد روی صورتم نشست. نگاهم رفت سمت آسمونی که بغضش ترکیده بود و اولین چکهی احساساتش هدیهی من شده بود. انگار امشب شب ا بود و من توی آسمون سیاه، اون روز رو شفاف میدیدم. همون روزی که توی حیاط خونهی عمه یه قطره بارون نشست روی صورتم و امیرعلی حرفم رو باور نکرد که میگفتم داره بارون میاد و میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم؛ ولی این جور نبود و واقعا بارون بود. این خاطره خاص نبود، حتی اگه واسه کسی تعریف میکردم شاید ساعتها بهم میخندید؛ ولی من با فکر همین خاطرهها بزرگ شده بودم و هر وقت از آسمون یه ریزه از قطرههاش رو هدیه میگرفتم؛ بیشک یاد امیرعلی میافتادم و با خودم میگفتم امروز هم واقعا قراره بارون بباره.
چهارمین قطرهی سرد بارون با اشک داغم یکی شد و افتاد روی دستم که بیحواس کفگیر چوبی رو میچرخوند و دلم باز دیدن امیرعلی رو میخواست که دیگه مال خودم بود. فقط کمی گردنم رو چرخوندم برای دیدنش، نگاهش گره محکمی به نگاهم خورد؛ اما اون نگاه خاص زود دزدیده شد، پس امیرعلی هم بلد بود بدون فهمیدنم، نگاهم کنه. حالا وقت حاجت خواستن بود، پای دیگ نذری شب عاشورا، زیر بارون و با قلبی که پر از عشق امیر علی بود. خدایا میشه دلش با دلم بشه؟
ادامه دارد....
@onlonmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴سوال448
سلام خانم پارسا خوب هستین مرسی از کمک هاتون راستش من میخواستم تو یه زمینه دیگه باهاتون مشورت کنم
میخوام یکم زهنمو اروم کنمو درس بخونم به نظرتون میتونم تو زندگی مشترک درس هم بخونم.
🔵پاسخ ما👇
سرکارخانم #پارسا مشاور خانواده
سلام
بله ،با یه برنامه ریزی صحیح که همه جوانب زندگیتونو در بر بگیره هم میشه به زندگی و کارتون برسید و هم اینکه درستونو ادامه بدید
اتفاقا مدتی که آدم درس وفضای آموزشی رو کنار میذاره احساس دلمردگی میکنه، خیلی خوبه که انسان همیشه تو این فضاها باشه چون هر علمی و حتی میشه گفت بخشی از اخلاقیات هم به مرور که تقویت و تکمیل نشن به فراموشی سپرده میشن.
ولی شما که متاهلید اولویت اولتون زندگیتون باشه بعدش درس اینطور نباشه که درس خوندنتون باعث کم گذاشتن تو زندگی باشه چون درس خوندن یه فضیلتِ اضافه ی بر زندگیه، اصل زندگیتونه که چیزی براش کم نذارید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
جمعہ يعنے زانوے غم دربغل🙏😔
برسر سجاده هاے العجل🙏
جمعہ يعنے اشڪ هاے انتظار🙏
جمعہ يعنے شڪوه ازهجران يار🙏
جمعہ يعنےآه الغوث الامان 🙏
درفراق مهدی صاحب زمان💚
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏
@onlinmoshavereh
#آدینه_تون_مهدوی مهدوی💚
سوال449
مشکل من مربوط به کارم هستش هفت سال سرکار میرم به خاطر شغل شوهرم مجبورشدم انتقالی بگیرم برم استان سیستان وبلوچستان چند سال که اونجا بودیم شوهرم انتقالی گرفت واومد شهر دیگه ای من انتقال نمیدن الانم شوهرم میگه باید استعفا بدی دوسال هست که رفت امد میکرد میرفتم اونجا سرکار امسال دیگه نمیدونم چیکار کنم کارم دولتی هستش
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاورخانواده
باسلام
تاجایی که من میدونم انتقال خانم بسته به انتقال اقا هست وباید انتقال بدن چون وابسته به همسر هستش اما این اقای محترم میبایست اول به فکر انتقال همسرش میبود بعد خودش مگه اینکه مخالف با سر کار رفتن شما بوده باشه واینجوری بخواد جلوگیری کنه در کل شما بازم تلاشت رو بکن میتونی از نماینده مجلس در اونجا کمک بگیری اما در کل خب زندگی مهمتره اگه نیاز مالی ندارید اقا وظیفه داره که نفقه شمارو بپردازه میتونی نری در کل دولت برای اینکونه موارد راهکار داره حتما ولی خب تصمیم گیرنده نهایی خودتی که تصمیم میگیری که بمونی وکاررو ازدست ندی با تحمل سختی ویا بیخیال کاربشی وبه زندگیت برسی
باارزوی توفیق
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
دوای درد دوران #پریود همسرتان نوازش و عشق ورزی شماست
⚜آغوش شما بهترین مسکن است 👩❤️👩
با آغوش و نوازش شما ،خانمها هیچوقت بی حوصله و پرخاشگر نمیشوند
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ثواب تحمل #بددهنی شوهر
#خانمها حتما ببینند!
🍃❤️ @onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💠 #احکام_بارداری
1⃣ جلوگیری دائمی از #بارداری باید غرض عقلائی داشته باشد؛ مثل جلوگیری از تولد فرزند #مریض و... .
2⃣ شوهر حق ندارد همسرش را مجبور به جلوگیری از #بارداری کند.
3⃣ اگر حاملگى براى حیات مادر خطر داشته باشد، باردار شدن بهطور اختیارى #جایز نیست.
📙رساله آموزشی آیتالله خامنهای
🍃❤️ @onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#همسرانه
خیانت یعنی :
👈🏻 در شبکه های اجتماعی در دسترس و آنلاین باشی اما همسرت که کنار نشسته بهت دسترسی نداشته باشه.
👈🏻 بی توجه به پی وی دیگران رفتن و از عاشقی گفتن اما همسرت کنارت باشه و از بی توجهی های تو به خودش بپیچه و نتونه حرفی بزنه.
👈🏻 خیانت یعنی قربون و صدقه دوستای مجازی رفتن و در جواب همسرت که صدات میزنه بگی (هان) و (چیه)
👈🏻 تا صبح با همه چت کنی اما به همسرت که می رسی حوصله نداشته باشی و نسبت به همسرت که احتیاج داره با تو دردودل کنه بی تفاوت باشی.
👈🏻 خیانت یعنی هی خودتو خوشگل کنی هی عکس دلربا بندازی برای دوستای مجازیت اما برای همسرت یه دست لباس قشنگ نپوشی.
یعنی با همه باشی الا با همسرت که پاره وجودته
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۹
حاشیهی بلند روسریم رو روی شونهم مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو پشت گردنم انداختم. لبخند محوی به خودم توی آینه دور چوبی بزرگ که روی درآور جا خوش کرده بود، زدم. یه هفتهای از شب عاشورا میگذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم. همیشه بهونه داشت و بهونه؛ ولی حالا قرار بود اولین مهمونی رو با هم بریم خونهی عموی بزرگ امیرعلی، اولین مهمونی کنارِ هم به عنوان تشکر از مهمونهای شب عقدمون و این چه حس خوشایندی بود برام با اینکه میدونستم باز هم امیرعلی... پوف بلندی کشیدم، همون لبخند محو هم از روی صورتم رفت و به جاش چشمهام تو آینه با یه برق غم خودنمایی کرد. با همهی رفتارهای امیرعلی من سعی کرده بود به خودم بیام، انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من با رفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم؟ بی اونکه حداقل علتش رو بپرسم. حالا که به جواب منفیش نرسیده بود، نباید سهم من سردی رفتارش میشد. -محیا مامان بدو، آقا امیرعلی منتظره. با آخرین نگاه به آینه و دلداری به خودم قدمهام رو تند کردم و با صدای بلند از بابا و محمد و محسن، دوتا داداش دوقلوی یازده سالهم خداحافظی کردم. مامان هنوز پای آیفون و کنار ورودی هال منتظرم بود. من هم با گفتن خداحافظ، محکم گونهش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون. پشت در حیاط مکث کردم تا قلب بیقرارم کمی آروم بگیره، زیر لب خدا رو صدا زدم و بعد زنجیر پشت در رو کشیدم برای بیرون رفتن. نگاهش به روبهرو بود و مات، حتی با صدای بسته شدن در هم نگاهش روی من نچرخید، فقط حس کردم دستهاش دور فرمون، کمی محکمتر حلقه شد. آهی کشیدم و رو به آسمون ستاره بارون گفتم: -خدایا هستی دیگه.
روی صندلی جلو نشستم و برای داشتنش انگار من باید پررویی خرج کنم. باز هم نگاه ماتش از شیشهی جلو تکون نخورد؛ اما من تصمیمم جدی بود، محیا عزمش رو جزم کرده بود. با محبت لبریز شده از قلبم گفتم: -سلام، خوبی؟ ببخش معطل شدی. برای چند لحظه نگاهش که پرتعجب از این لحن جدیدم بود، چرخید روی صورتم و من هم لبخند عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم تا بدونه از این به بعد محیا همینه، هر چی حیا خرج کرده بودم برای شوهرم تا همینجا کافیه. به خودش که اومد و باز یادش افتاد باید چین بین ابروهاش بیفته، بیحرف ماشین رو روشن کرد و قلب من مچاله شد از این کم محلیها؛ ولی نباید کم میآوردم، نباید. به در ماشین تکیه دادم و درست شدم روبهروش و لحنم تراوشی از سرخوشی و سرحالی شد. -جواب سلام واجبه ها آقا. باز هم نگاهش به روبهرو بود، بیحوصله و آروم گفت: -سلام. لبهام رو مثل بچهها بیرون دادم، داشتم حرص میخوردم دیگه. -آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی
لحنش انگار با سرمای زمستون قرارداد بسته بود. -خب؟ -یه نگاه به قیافهت کردی؟ سکوت و سکوت. -این اولین مهمونیه که داریم با هم میریم. -تمومش کن محیا! لحن عصبی و غیردوستانهش قلبم رو فشردهتر کرد، قصدش کوتاه اومدن نبود انگار. -تو تمومش کن امیرعلی، هنوز میخوای ادامه بدی؟ با حرص دنده رو عوض کرد؛ چون رگهای برجسته شدهی روی دستش رو دیدم. -بهت گفته بودم پشیمون میشی، بهت گفتم بگو نه. نگفتم؟ خوشحالیم زود پرواز کرد و باز هم بغض راه نفس کشیدنم رو میبست. یادآوری این حرف چه دلیلی داشت؟ اون هم الان. -چرا گفتی؛ ولی بیدلیل. حداقل دلیلش... -گفتم بپرسی جوابی نمیگیری. میترسم از روزی که پشیمونی توی چشمهات داد بزنه. صدام لرزید از بغض... از حرص، از درموندگی
ادامه دارد...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺