اگر زماني در دلت نسبت به ڪسي
احساس عصبانیت و نفرت ڪردي
و خواستي تلافي ڪني ...
یڪي از بهترین راههاي تلافي ڪردن این است ڪه....
سعي ڪني مثل او نباشي !
♡ @onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#همسرانه
💓
اولین کسی باش که در مورد اتفاقات روزمره باهمسرت صحبت میکنی
ازاین طریق براحتی ازتعریف یاتشدید دیگران وبروز دلخوری و سوء تفاهم برای همسرت
پیشگیری میکنی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۱۰
چی دیر میشه؟ چرا باید پشیمون بشم؟ لب زد و انگار با خودش بود. -گفتم نپرس، دیر و زود بهش میرسی و چه دیر... بغض خفتهم بزرگ و بزرگتر شد و من چه با ترس گفتم: -از من متنفری؟ صدای لرزونم واضح شده بود، برای همین نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم؛ ولی فقط چند ثانیه. بعد هم مشت محکمش روی فرمون نشست، بیهیچ تقصیری دستش رو روی فرمون ماشین مجازات کرد. -نه محیا، نه. اون روز گفتم نه تو نه هیچکس دیگه. یادته که؟ صاف نشستم و نگاهم رو به خیابون پیش رومون دادم. حرص خوردنش و عصبی بودنش بیشتر حال و هوام رو بارونی میکرد و دلم رو وادار به پا پس کشیدن که مبادا حرفی بشنوه و بیشتر از این فرو بریزه. -یادمه؛ ولی این قدر بیدلیل و بیمنطق حرف زدی که من فقط به همین نتیجه میرسم. با انگشتهاش روی فرمون ضرب گرفت، یه ضرب آروم و عصبی. همین صدای تیک تیک عصبی پخش میشد توی ماشین و من رو هم عصبی میکرد. -دلیلت رو نگهدار واسه خودت. فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام به نظر بزرگترها بله گفتی، این جوری حرمتها بیشتر میشکنه. گفتم بگو نه، گفتم. صداش با جمله آخر بالاتر رفت و من گیج شده، فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم! من فقط به یه چیز فکر میکردم، اون هم دل خودم که از خوشحالی داشت پس میافتاد. -اما من... ماشین رو خاموش کرد و پرید وسط حرفم. امر کرد برای ساکت شدنم؛ اما با احترام.
-پیاده شو رسیدیم. سریع از ماشین پیاده شد تا من اون "اما" رو ادامه ندم، من هم ناچار با کلی حرص خوردن پیاده شدم. نور زرد چراغ، کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود. امیرعلی زودتر از من جلوی در کوچیک ِکرمی رنگ ایستاد و با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوار پارچهای خاکستری رنگش منتظر من بود. مثل همیشه ساده پوشیده بود؛ ولی مرتب و من بیخیالتر از چند دقیقه قبل باز توی قلبم قربون صدقهش رفتم. حالا که اشکال نداشت این بیپرواییها! با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم تا عصبانیتم فروکش کنه. این کوچهی قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد، همون عطری که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حالا تو این محلههای قدیمی این عطر یعنی نوید مهمون داشتن به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه. با همهی وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیرعلی رو و دستش که روی زنگ قدیمی با همون صدای بلبلی نشست. خونهی عموی امیرعلی رو دوست داشتم، زیاد برای عید دیدنی اینجا اومده بودم والبته با مامان برای سفرههای نذری فاطمه خانوم. خونه یه بافت قدیمی داشت، یه حیاط کوچیک که دور تا دورش اتاق بود با درهای جدا و چوبی با چهار شیشه کوچولو روش برای آفتابگیر بودن. اونوقت یکی از این درها میشد پذیرایی، یکی هال و یکی سرویسها و بقیه هم اتاق خواب؛ با یه آشپزخونه نقلی که اون هم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحثهای زنونه تو آشپزخونهای که اُپن نبود و فاش، درست مثل خونهی عمه. البته فاصلهی خونههاشون هم فقط یه کوچه بود و تفاوت این دو خونه، باغچههای پر از گل عمه بود و باغچههای پر از سبزی فاطمه خانوم که هردو هم دوست داشتنی بودن و توی بهار چه عطری توی خونه راه میانداختن. در خونه که باز شد بیاختیار روی صورتم لبخند نشست. فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیرعلی، صفا و صمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد. -سلام عزیزهای من، خوش اومدین. -سلام عموجان. عمو گفتن من ابروی امیرعلی رو بالا پروند و چهقدر اون لحظه من حس قدرت کردم. خودش هم سلام آرومی گفت و عقب ایستاد برای ورود من، همین مراعات کردنش توی جمع جای شکر باقی گذاشته بود. من پا به حیاط گذاشتم و بوی اسپند شامهم رو پر کرد و ذغالها توی اسپندسوز دور سرم چرخید. -سلام فاطمه خانوم، ممنون اذیت شدین. به آغوش کشیده شدم و همیشه فاطمه خانوم بوی عطر نرگس میداد. -سلام به روی ماهت عروس خانوم، خوش اومدین. به به، خوش اومدی پسرم. قربون قدم تو و خانومت. امشب همه جوره شده بود شب من و انگار خدا هم توی نقشهم همراهیم میکرد که دل امیرعلی رو با دلم راه بیاره؛ چون اول از همه خانوم بودنم به رخ امیرعلی کشیده شد و بعدِ تعارفات مرسوم با حرف عموش مجبور شد کنار من بشینه. اصرارهای خودش برای کنار باباش نشستن راه به جایی نبرد و من توی دلم چه ذوق کرده بودم از این اجبار دوستداشتنی. یک هیچ به نفع من بود امشب. امیرعلی لبخند محوی روی لبش داشت؛ ولی یادش رفته بود اخم روی پیشونیش رو پاک کنه، تضاد صورتش باعث گل کردن شیطنتم شد. به پشتی دستباف که دست هنر خود فاطمه خانوم بود و به صورت یک دست دور تا دور چیده شده بود، تکیه دادم. صدام رو آروم کردم و سرم رو تا حد ممکن نزدیک گوشش بردم. - ببخشیدها؛ ولی بیزحمت باز کنین اون اخمها رو. من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه، تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی؟
@onlinmoshavereh
🌺
#همسرداری
👈🏻وقتی روابط شما خوب است ازتمام صفات مثبتی که درارتباط با همسر خود بفکرتان می رسد فهرستی تهیه کنید.
👈🏻 هر زمان که روابط شما تیره شد این فهرست را بخوانید ..
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
صبح یعنے یک سبد لبخنـد🌹
صبح یعنے یک بغل شادے🌹
صبح یعنے یک دنیا عشق🌹
صبح یعنے☀️
خندیـدن از اعماق وجود🌹
به شکرانه داشتن نفسے دوباره🌹
صبحتون پُر از لبخنـد و شـادے...🌹
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
مےرسد از هر طرف
زائر مدام از راهِ دور
سهم من در حدّ
یڪ عرض سلام از✋
راه دور
اشڪ مےریزد دلم!
از شوق٬پرپر مےزند
دور گنبد؛
بر فراز پشت بام از راه دور
السلام علیک یااباعبدالله🙏💚
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۱۱
خندهی ریزی چاشنی حرفم شد و ادامه دادم: -خدا عمو جونت رو خیر بده، الکی الکی اونقدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی تلافی کرد. اخمش باز شد و لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من یک بار خندید؛ اما شاید هم از حرص بود، حرص از این نزدیکی اجباری که امشب دامنش رو گرفته بود. آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد و دیگه نشد به تحلیل بقیهی احوالات امیرعلی بشینم. نگاه چرخوندم، البته با یه اخم که عطیه مجبور شد دندونهاش رو به رخم بکشه. -چهطوری عروسِ کم پیدا؟ -باز تو مثل این خواهرشوهرهای بدذات گفتی عروس؟ من کم پیدام، تو چرا یه بار زنگ نمیزنی؟ کمی سر جاش جابهجا شد و به من نزدیکتر. -خوبه بهم میگی خواهرشوهر، انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوالپرست؟! بعدش هم بد ذات خودتی. زبونم رو گزیدم تا خندهی بلندی از دهنم بیرون نره. بعد از حرفش ابرویی برام تابوند و رویی ترش کرد که هر کی نمیدونست فکر میکرد عجب خواهرشوهریه! بحث باهاش بیفایده بود، بعضی وقتها علاقهی شدیدی به خواهرشوهر شدن داشت.
بحث رو عوض کردم. -راستی آقا امیرمحمد و نفیسه جون نمیان؟ باز پشت چشمی نازک کرد و من دلم خواست طبق عادت هر دوتامون، یه ضربه سرش رو مهمون کنم؛ حیف، حیف که امشب به عنوان تازه عروس باید خانوم میبودم. -دلت برای جاری جونت تنگ شده که بشینین پشت سر منِ یه دونه خواهرشوهر حرف بزنین؟! اخمی به روش کردم که حداقل کمی تلافی کرده باشم. -لوس نشو دیگه. دلم برای وروجکشون تنگ شده، امیرسام رو خیلی وقته ندیدم، شب عاشورا هم که نبودن. پوفی کرد و نفهمیدم چرا صورتش دمغ شد. -دل من هم براش تنگ شده؛ ولی اونها هیچوقت خونهی عمواکبر نمیان. -چرا آخه؟ بیفکر و بیمقدمه گفت: -چون عمو یه غساله. عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار آوردم تا ربط این نیومدن رو با شغل عمو اکبر بفهمم
با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونهها وحشت داشتم؛ ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفهی هر مسلمونی بود؛ ولی همه ما فراری ازش و چه دیدگاه بدی از این شغل توی دیدگاه عامهی مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه که وظیفهی تک تک خودمون هم بود و بالاخره میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یه غسال. به نتیجه نمیرسیدم، حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمواکبر دلخور باشن و کدورتی باشه؛ چون میدونستم عمواکبر حسابی مهموننواز و مهربونه، با یه چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش که من چند بار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همهی ذهنم باشه برای خدا، یاد کارهای نکرده و حاجتهای درخواستیم از خدا میفتم.
-چطوری عمو جون؟ مامان و بابا خوب بودن؟ از فکر بیرون اومدم، اینجا جاش نبود و چه خوب که یه عموی دیگه هم پیدا کرده بودم، از اون عموهایی که عطر بابا بودن دارن. -ممنون، سلام رسوندن خدمتتون. با لحن خونگرمی گفت: -سلامت باشن، سلام ما رو هم بهشون برسون. فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمواکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی نقرهای گرفتم و م: -ممنون نمیخورم. -چرا مادر؟ تازه دمه بفرمایین. نگاهم رو به فنجون چاییهای خوشرنگ دوختم که هالهای بخار ازشون بلند میشد و عطر هِل میداد. -ممنون خیلی هم خوبه؛ ولی راستش من اهل چایی نیستم. -آب جوش برات بیارم دخترم؟ لبخندم پررنگتر شد به این محبت بیغل و غش. -نه ممنون.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺