🔴 #توهین_و_بددهنی_ممنوع
💠 دعوا و مشاجره بین زن و شوهر #طبیعی است. اما حواستون باشه قراره دوباره باهم زندگی کنید.
💠 لذا همه پُلها رو پشت سرمون خراب نکنیم. از استعمال جملات #زشت، اهانتآمیز و تحقیر کننده، جدا پرهیز کنید چرا که اینگونه حرف زدن زخمهای #عمیقی در دل همسرتان ایجاد میکند.
💠 یک لحظه #مدیریت درون و از خود بیخود نشدن، زندگیتان را #بیمه میکند.
🍃@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال499
سلام ،من یه پسر۷ساله دارم که ۲۴ساعت دستش تودماغشه چیکارکنم
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام باید خیلی بهش توجه نکنید چون باعث جلب توجه شما به اون از طریق منفی شده واون از این توجه لذت میبره پس بی خیال شین دیگه اینکه احتمال زیاد دماغش خشک هستش وبهتره چربش کنید ودیگه اینکه سعی کنید سرگرمی ویا بازی با دست براش فراهم کنید تا دستاش مشغول باشه ودیگه فرصت معاینه دماغ رو پیدا نکنه
موفق باشید
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۳۹
دارم میخونم دیگه، حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم. امیرمحمد به لحن جسور عطیه خندید و من چقدر دلم خواست واسهش شکلک درآرم. دیگه به ادامهی صحبت امیرمحمد و عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بود و رفته بود توی فکر و چشم دوخته بود به گلهای قالی دستباف قدیمی لاکیرنگ، گفتم: -فردا هم میری؟ با پرسش سربلند کرد که گفتم: -کمک عمو اکبرت؟ لبخند محوی زد، من پیگیر همهی کارهاش میشم. -معمولا هر جمعه میرم. -میشه یه روز من هم باهات بیام؟ چشمهاش، از روی تعجب کمی بازتر شد. -جدی که نمیگی؟ لبهام رو با زبونم تر کردم، کنار امیرعلی که هستم دلم تجربهی همه چیز رو میخواست.
-چرا، اتفاقاً جدیِ جدی هستم محیا حرفش هم نزن، هنوز روز تشییع جنازهی اون مامانبزرگت رو یادم نرفته. از یاد مامانبزرگ مادریم قلبم فشرده شد. سوم راهنمایی بودم که فوت شد و روز تشییع جنازه، موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یه ماه از وحشت کنار مامانی میخوابیدم که خودش سخت عزادار بود. مامان با فوت مامانبزرگ رسماً تنها شد، بابابزرگ رو قبل از دنیا اومدن من از دست داده بود. مثل من تک دختر بود و با فوت مامانبزرگ، دو دایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم میدیدیم و دیدارهامون رسید به عید تا عید. گاهی چهقدر دلم تنگ میشد برای مامانبزرگم با اون گیسهای سفیدش که همیشه بافته بود. -ولی دوست دارم بیام. سری به نشونهی منفی تکون داد. -اصلا نمیشه. وا رفتم، فکر میکردم استقبال میکنه. -چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟ با مهربونی بهم خیره شد و من توی این جمع دستم به هیچ جا بند نبود که بتونم فداش بشم.
-من فرق میکنم. محیا من یه مردم، باید بتونم به ترسهام غلبه کنم بنا رو گذاشتم به لجبازی. -خواهش میکنم، فقط یه بار. اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون. -دوست ندارم باز هم برات کابوس شب درست کنم، نمیشه، میدونم ترسویی. اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم: -امیرعلی! تک خندهش رو با چایش پایین داد. -جونم؟ خب حقیقته دیگه. گرم شدم از جونم گفتنش و اخمهام باز شد. آره خب حقیقت بود، حقیقتی که امیرعلی میدونست و من باید ذوقزده میشدم نه دلخور. فنجون چایش رو توی نعلبکی گلسرخی گذاشت و نگاه من کشیده شد روی توپ کوچیکی که امیرسام
داشت باهاش بازی میکرد، حالا اون توپ اومده بود سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ روی من کشیده شده بود.
چشمکی بهش زدم و توپ رو آروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دو تا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شد و من بیحواس با ذوق برای این کودکانههاش، بلند گفتم: -الهی قربونت برم نفس، با اون دندونهای برنج دونهت
یه دفعه سکوت کامل شد و نگاههای متعجب روی من. با دیدن لبخند کش اومدهی امیرسام اول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: -چته تو با این قربون صدقه رفتنت؟ همه رو سکته دادی. به امیرسام اشاره کرد که فکر می کرد، حالا اون مرکز توجه قرار گرفته و با ذوق دست میزد. -این رو ببین چه خوشش هم اومده. لب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه و این بچگی کردن من خندیدن و نفیسه امیرسام رو که بغلش بود بلند کرد و گرفت سمت من. -بیا زنعموش. به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار میکنی. دوباره صدای خنده، مهمون هال کوچیک شد و من حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من، یه لنگ ابروش بالا رفته بود. با کمالمیل امیرسام رو گرفتم و وقتی قشنگ بـ ـوسه بارونش کردم بین خودم و عطیه نشوندمش و اون دوباره شروع کرد با ذوق دست زدن، محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانهش. -گمونم خیلی بچهها رو دوست داری نه؟
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سلام
به دومین روز
آبان خوش آمدین
برایتان ماهی
پراز موفقیت
لبریز از پیشرفت و
سرشار از خوشبختی
از خداوند خواهانم
الهی آبان مـاه
بهتریـن مـاه
زندگیتـون باشـه 🌹
عصرتون به خیر🌺
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
❖
🔑کلید هاے طلایــی 🌼🍂
🔑دلی را نشکن؛
شاید←خانه خدا باشد.
🔑کسی راتحقیر مکن؛
شاید←محبوب خدا باشد.
🔑از هيچ عبادتي دریغ مکن؛
شاید←کلید رضايت الله باشد.
🔑سر نماز اول وقت حاضر شو؛
شاید←آخرین دیدار دنیایی ات با خدا باشد.
🔑هيچ گناهي را كوچك ندان؛
شايد←دوری از خدا در آن باشد.
🔑ازهیچ غمی ناله نکن؛
شاید←امتحانی ازسوی خـــدا باشد🌼🍂
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨💜✨💙✨
✨واقعیت این است که یک عشق بالغ، به معنای چسبیدن به یکدیگر نیست.
✨هیجان عشق آرامآرام از زندگی شما فاصله میگیرد و جایش را به یک دوست داشتن عمیق اما آرام میدهد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خدمت به شوهر
بجای نماز #شب
🍃❤️ @onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال500
باسلام وخسته نباشید ،پسرم حاضر بابچه ها بازی کنه هرچی اونابگن گوش بده۷سالشه لطفا راهنمایبم کنید متشکرم
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاورخانواده
باسلام
خب بچه ها باید بازی کنند واز طرق با زی زندگی کردن رو یاد بگیرند وبا بازی تربیت بشوند درواقع
احتمال زیاد شما بچه گوش گیر تربیت کردین ومجبورش کردین که بگه چشم حالا توبازی هم دتره میگه چشم هرچی شما بگید فقط منو بپذیرید وبا من بازی کنید
وقتی بچه ها میگن نه باید این نه رو بپذیرید
مثلا مهدی لیوان رو برام بیار میگه نمیارم باید خودت بلند شی بیاری ونگی اگه نیاری فلان میکنم یا تهدید کنی ویت خدای ناکرده تنبیه چون قدرت نه گفتن رو ازش میگیری وتسلیم میشه برای همیشه در برابر همه
پس هشدار
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌹
#آقایان_بدانند
"زن از مرد صداقت میخواهد!"
🍃 اگر همسر شما در لباسی که به تازگی خریده کمی چاق به نظر میرسد لازم نیست به او بگویید: «عزیزم چقدر در این لباس زیبایی!»
👈 چون زنها درک بسیار دقیقی از اندام و کاستیهای خود دارند. بهتر است خیلی محترمانه به او بگویید: «عزیزم کمی اضافه وزن داری ولی هنوز هم مثل همیشه دوست داشتنی هستی»
✅ به همسر خود ثابت کنید که وجودش بیشتر از هر چیزی برایتان اهمیت دارد. حتی بهتر است که با هم شروع به ورزش کردن کنید.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
#آقایان_بدانند
"رابــطه جنســی زورکــی، ممنــوع...!"
🍃 با قلدری کردن شاید بتوانید یک شب رابطهی جنسی را بدست بیاورید؛ ولی این ریسک بزرگی است، چون با این کار ممکن است شوق و اشتیاق یک عمر رابطهی شاد را از همسرتان بگیرید.
👈 درک کنید که همسرتان گاهی حال خوبی ندارد یا برای رابطه آماده نیست. در این مواقع بجای اصرار کردن به رابطه او را به آرامی در آغوش ب گیرید و نوازش کنید تا بداند همیشه برای او یک حامی هستید.
✅ کسی چه میداند، شاید همین نوازش و بوسه باعث شد همسرتان آغازگر رابطه شود...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#ماساژ دادن پای خانوم ها با بالا بردن میزان گردش خون در پاها باعث تحریک پذیری بیشتر جِنسی و رفع خستگی در آنها می شود
آقایان_بدانند
همسرداری
⭕️در زمان عادت ماهانه دهانه رحم به طور کامل باز میباشد.
رابطه جنسی دخولی در این زمان میتواند باعث عفونتهای شدید رحمی شود، و در صورت تکرار ناباروری زن در آینده را به همراه دارد.
نکات_زناشویی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۴۰
نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم، چه خوب که بعد از اون بحث مسخره حالا راجعبه چیزهای معمولی حرف میزدیم؛ بدون دلخوری. -آره، وقتی نزدیکشونم حس خوبی دارم. دلم میخواد من هم باهاشون بچه بشم و بچگی کنم، بیدغدغه. عطیه آروم و زیر لبی گفت: -نه که الان خیلی بزرگی، بچهای دیگه. میدونستم صداش رو نفیسه نشنیده، برای همین برای تلافی؛ با چشمهام براش خط و نشون کشیدم که لبخند دندوننمایی زد و من با ریز کردن چشمهام نگاهم رو گرفتم. -پس فکر کنم خیلی زود بچهدار بشی با این حسهای مادرانهی خفتهای که داری. حس کردم صورتم داغ شد، خوب بود امیرمحمد و عمو با هم صحبت میکردن و حواسشون به ما نبود؛ این حرفهای هر چند معمولی؛ اما حسی به اسم حیا رو تو وجودم زنده میکرد. عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید. -انشاءالله بچهی شما دو تا رو هم من ببینم به همین زودی. داشتم از خجالت محو میشدم و صورتم تا حد ممکن پایین افتاد، امیرعلی ظاهراً به صحبتهای عمو گوش میکرد؛ ولی چین ظریف پیشونیش نشون میداد متوجهی حرفهای ما هم هست و من بیشتر احساس شرم کردم..... . خندهی ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم،
از بین دندونهام کوفتی نثارش کردم که میون خندهش گفت: -مطمئنم امیرعلی الان حسابی آتیشیه، متنفره از این حرفهای و صحبتها که به جای باریک میکشه. لب پایینم رو زیر دندونم گرفتم. -عطی خجالت بکش میفهمی چی میگی؟! عروسک امیرسام رو براش کوک کرد و بیخیال بود. -عطی و درد، اسمم رو کامل بگو؛ خوبه بهت هشدار داده بودم شوهرت همین الان هم برزخیه ها. زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم، نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود؛ ولی مونده بود اخم روی پیشونیش. *** بدن بیحالم رو روی تخت جابهجا کردم تا گوشیم رو جواب بدم؛ ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه. من هم اونقدر حوصله نداشتم که این شیطنتش رو با غرغرهای همیشگیم جواب بدم، فقط صدای محسن رو میشنیدم و تخسیش که اعصابم رو به هم میریخت. -سلام، شما خوبین؟... هست، ولی داره میمیره.
چشمهام گرد شد و با صدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم: -کیه محسن؟ جوابم رو نداد و همونطور که با پشت خطی صحبت میکرد برای محمد چشم و ابرو اومد، معلوم بود دارن آتیش میسوزونن. -نه بابا، چیز مهمی نیست، فقط کمی تا قسمتی رو به موته. ناراحت نشین به دیار باقی که شتافت خبرش رو بهتون میدم فقط مژدگونی ما یادتون نره. عصبی شده بودم؛ ولی توان تکون خوردن هم نداشتم و محسن هم حسابی جدی حرف میزد ولی محمد میخندید. -گوشی رو بده من. کی بهت گفت جواب بدی؟ اصلا کیه؟ چرا دری وری میگی؟ باز هم توجهای به من نکرد؛ اما لحنش تغییر کرد و خندون. _نه بابا چیزیش نیست. باز این دردونه سرما خورده ما هم شدیم نوکرش، باور کنین چیزیش نیست؛ فقط یه تب بالای چهل درجه و گلو درد و آبریزش بینی، همین. محیا زیادی لوسه و گرنه چیزیش نیست. هم خندهم گرفته بود و هم دلم میخواست کلهی جفتشون رو بکنم. مامان با چه دونفری من رو تنها گذاشته بود و رفته بود با بابا مهمونی. - چشم.
گوشی گوشی موبایلم رو گرفت سمتم و من چهقدر دلم میخواست اون گوشی مستطیلی رو توی سرش خورد کنم. -بگیر شوهرت داره پس میفته، بهش بگو چیزیت نیست، لطفا خودت رو براش لوس نکن. چشمغرهای بهش رفتم، حسابی حرصی شدم؛ از اون وقت این دری وریها رو داشت به امیرعلی میگفت؟! با زحمت سلام بلندی تونستم بگم؛ چون حسابی گلوم میسوخت، بدترین چیزی که توی سرما خوردگی بود و همیشه من دچارش میشدم. صدای نگرانش تو گوشم پیچید. -سلام محیا، چی شده؟ دلم گرم شد از دل نگرانیش. -هیچی نیست، سرما خوردم. -نمیدونستم ببخشید. از صبح تعمیرگاه بودم سرم هم حسابی شلوغ، دیدم امروز به من زنگ نزدی گفتم شاید قهری که همهش تو زنگ میزنی. لبخندی دوستداشتنی روی لبم نشست، خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هر روز من زنگ میزنم و میشم احوالپرسش.....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺