فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 هنگام گفتگو با همسر
فقط #همدلی کنید
🍃❤️ @onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۴۲
نخیر نمیشه، الکی به من وعده نده، بابا هم همیشه همین رو میگه؛ ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور میبردم. تزریقاتی میگه برای خودته دخترم. به لحن بچگانه و پرحرصم، با سر تکون دادنش خندید. -پس لااقل جوشونده بخور. لب چیدم؛ ولی خوشحال شدم کوتاه اومده، جوشوندههای تلخ بهتر از آمپول بود. -باشه. محسن و محمد با همون شوخیهای مسخرهشون که امیرعلی رو میخندوند و من حرص میخوردم از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم. -اینجوری معذبم خب. دستش رو نوازشگونه کشید روی موهام و شقیقهم، پوست دستش یه کم زبر بود؛ ولی اذیتم نمیکرد و برعکس لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود. -راحت باش. آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم: -ممنون که اومدی. نگاه از من دزدید و حرفش وای به حرفش.
-دلم برات تنگ شده بود یه گوله آرامش قِل خورد توی وجودم و لبخند زدم و دستش رو که ثابت شده بود روی گونهم بوسیدم. اخم مصنوعی کرد و باز هم اعتراض. -محیا خانوم! لب چیدم و تخس گفتم: -خب چیه ذوق کردم. اولین دفعهایه که دلت برای من تنگ میشه بعد از این همه مدت. نگاهش گم شد توی نگاهم. -ببخش محیا. میدونم ولی خب من... یعنی... نذاشتم حرفی رو که معلوم بود خوب نیست تکمیل کنه، آخه قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم برای همین با شوخی گفتم: -من هم خیلی دلم برات تنگ شده بود. باز هم معرفت تو که اومدی دیدنم، من که هر وقت دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم. لبخند تلخی نشست روی صورتش. -که اون هم همیشه من... ادامهی حرفش رو خورد و پوفی کشید، نمیدونستم یه جمله اینجوری بهمش میریزه
بیخیال گذشته دیگه، باشه؟! زل زد توی چشمهام. -داره دوماه از عقدمون میگذره و من هنوز یه بار درست و حسابی نبردمت گردش.خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سر پا باشه و کارها گردن منه. من رو ببخش محیا، نمیتونم دوران عقد پرخاطرهای برات بسازم مثل بقیه. دیگه حالا میترسم از پشیمون شدنت. این دومین گولهی آرامش بود؛ یعنی الان نفسهاش بند شده بود به نفسهام که میترسید از پشیمونیم، که من مطمئن بودم اتفاق نمیافته. -همین که هستی خوبه. همین که حس کنم دوستم داری، لحظه لحظههایی رو که باهات هستم برام میشه خاطره. من نمیخوام مثل بقیه باشیم، میخوام خودمون باشیم. محیا قربون این گرفتار بودن و خستگیت. تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده و صمیمیم و لب زد. -خدا نکنه. دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: -همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا میارزه.
حاضرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم؛ ولی تو باشی و فکرت مال من باشه. مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه؟ وقتی دلنگرانم میشی برام میشه خاطره. لبخند محوی صورتش رو پر کرد و من حرف دلم رو ادامه دادم: -میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوستت دارم، همیشه با یه رویا خوابیدم، اینکه تو خسته بیای خونه و دستها و لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری؛ بهت بگم خسته نباشی یک کم هم غر بزنم چرا لباست کثیف شده. تلخندی زد و زیر لبی گفت: -دیونهای؟! همه دنبال یه شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن دستهای سیاه و لباس کثیفم رو داشتی؟ نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمههای ریز و سفید سرآستینش. -افتخار میکنم کنارت قدم بردارم؛ چون میدونم یه شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم. داشتن ظاهر و مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمیخوره، چیزی که من رو خوشحال میکنه اینه که تو با همون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم. خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون میخرم اون لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه در بیاری، میشه برام افتخار که برات مهم بودم. دستش مشت شد بین دستهام و نمیدونم چرا کلافه شد و تو نگاهش کمی ترس نشست. نفس میکشید، عمیق ولی آروم و شمرده. خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامانِ تازه رسیده میگفت: -آقا امیرعلی پیش محیاست. دستش از بین دستم کشیده شد و ایستاد، خیلی با عجله گفت: -انشاءالله بهتر باشی... من دیگه برم. حتی مهلتم نداد برای خداحافظی.....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤
خدایا 🙏
همه دلخوشیم ازسیاهی شب؛✨
درآغوش کشیدن خیال توست،✨
در خلوتی که✨
هيچ کس، تورا ازمن نمیگیرد ✨
میدانی✨
شیرین ترین رویاهایم✨
به نام نامی تو کلیدمی خورند
❤خدا❤
شب بخیر امن ترین آغوش دنیا 🙏
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سـ😊ـلام✋
صبح آدینه تون بخیر وخوشی ☕ 😊
و سرشار از اتفاقهای عالی👌
امیدوارم🙏
زندگی به کامتون🌹
خوشبختی سرنوشتتون🌹
و آفتاب عشق ☀️❤☀️
مهمان همیشگی دلتون باشه🙏
صبح زیباتون پر از نور امید✨
و عشق به خالق مهربون❤
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
پدر و مادر عزیز :
🏻♀ در خانه اي كه آدم ها
يكديگر را دوست ندارند؛
🙆🏻♀ بچه ها قد می كشند
اما، رشد نمی كنند ....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#زناشویی
از نظر میل جنسی خانم ها با توجه به تغییرات هورمونی مثل ماه می مانند.
گاهی ماه کامل است (میل زیاد)
گاهی ماه نیمه است (میل متوسط)
گاهی ماه دیده نمی شود (میل خیلی کم یااصلا نیست)
اما آقایان خورشید همیشه تابان اند
مگر اینکه شب شود وخواب باشند یا هواابری باشد و خورشید دیده نشود
(بر اثر خستگی، مشغله ذهنی و...)
@9nlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال
با سلام 504
بنده دختر 43 ساله هستم تا حال ازدواج نکردهام هر کی می اد خواستگاری فقط یک بار می اد و میره خودم هم تحصیل کرده هستم اما شغل ثابنی ندارم ترس از اینده می ترسم و همین باعث مشکلات جسمی و روحی بنده شده در چنین شرایطی چکار کنم در ضمن هیچ حامی و پشتیبانی ندارم
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاورخانواده
باسلام
خواهر خوبم زندگی همه ما مسیری است که روبروی همه ماست وخواه ناخواه باید ان را طی کنیم خب حالا در طی مسیر به کوچه پس کوچه هایی هم میرسیم که یا سرکی به ان میکشیم یا نه مسیر ازدواج یکی از این پس کوچه هاست که میتونیم بریم یا نریم خوبه که بریم وزیبایی های اون مسیر رد هم ببینیم اما اگه نشد وگذرمون نخورد خب به مسیر اصلی زندگی اخنلالی نمیرسونه که برای ما یه معزل بشه که ای داد من شوهر نکردم حالا چکار کنم وچون شوهر نکردم دیگه نمیشه ادامه داد وکلاغها باید سیاه بپوشند نهراینطور نیست این ۴۰ سال رو چطور طی کردی ؟ خب ازاین به بعد هم همینه اونی که روزی میرسونه وحمایتگر بنده هاشه خداوند هستش نه بنده خدا انشاالله که روزیت بشه یه همسر صالح از اونها که به کمال برسوند اما اگه یه زمانی هم نشد چیزی از شخصیت شما کم نمیشه وبه لطف حدا طی مسیر میکنی واز زندگی لذت میبری پس جای نگرانی نیست وقتی که خدارو داریم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🍀خــــ♡ــــدایا
☘در اولین آدینہ
🍀زیبای آبان ماه
☘از تو می خواهیم
🍀سهم دهانمان را ذكر
☘سهم قلبمان را محبت
🍀سهم چشمانمان را عشق
☘سهم پاهایمان را مـعرفت
🍀سهم دستانمان را بخشش و
☘سهم لحظاتمان را انسانیت بخشے
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
ظهرتون عالی 👌