eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از ازدواج باز هم تنها خواهيد بود اگر كسي را كه از لحاظ ظاهر جذب او نشده ايد، انتخاب كنيد. ✍ اين يك اخطار جدي است؛ در همان ديدار هاي اول طرف بايد به دلتان بنشيند وكمي كشش نسبت به او در خود احساس كنيد. اگر اين حس همان زمان سراغ شما نيايد هيچ وقت نميتوانيد در زندگي مشترك آن را ايجاد كنيد. درنهايت، دچار سردي روابط ميشويد و كارتان به جاهاي باريك ميكشد @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 عاشقانه مذهبی ۴۴ یکی از مشتری‌هامون ماشینش این‌جا خاموش کرده بود، زنگ زد اومدم این‌جا. می‌دونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم، با هم بریم؛ ولی اصلا حواسم به سر و وضعم نبود، کاش نمی.... صدای پر از تردیدش رو نمی‌خواستم، سر خوش پریدم وسط حرفش. -مرسی که موندی با هم بریم. نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشم‌هام ثابت شد و آروم گفت: -ماشین ندارم. لحن امیرعلی کنایه داشت، خدا کی می‌رسید آخر این کنایه‌های پرسشی! نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم. -چه بهتر با اتوبوس میریم، اتفاقا خیلی هم کیف داره. نگاهش میخ چشم‌های خندونم بود و نمی‌دونم دنبال چی! -با این سر و وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟! دستش رو رها کردم و یه قدم عقب عقب رفتم، امیرعلی ایستاد و نگاهش هزارتا سوال داشت و درعین حال منتظر واکنش من. -مگه سر و وضعت چشه؟ جلو رفتم و شروع کردم به تکوندن خاک شلوار و لباسش. -فقط یکم خاکی بود که الان حل شد، لک لباست هم که کوچیکه. نگاهش مات شده بود و خودش ساکت. به دست‌هاش نگاه کردم. -بیا یه آب معدنی بخریم دست‌هات رو بشور، بیا که از آخرین سرویس اتوبوس جا می‌مونیم ها. نفس عمیق بلندی کشید و خیلی خاص گفت: -محیا؟ لبخند نمی‌افتاد از لبم و این محیا گفتنش قلبم رو به نفس نفس زدن انداخته بود. -بله آقامون؟ سرش رو تکونی داد تا افکار هیچ و پوچش بیرون بریزه. -هیچی، هیچی! یه هیچی گفت با هزار معنی، یه هیچی که هزار حرف داشت. قدم تند کرد سمت سوپری نزدیکمون و من هم دنبالش. یه شیشه آب معدنی کوچیک خرید و من روی دست‌هاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه‌ی سیاه و چرب کف دستش که بی‌صابون پاک نمی‌شد از بین بره. دست‌های خیسش رو تکوند که من لبه‌ی چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دست‌هاش، خواست مانع بشه که گفتم: -چادرم تمیزه. صداش گرفته بود و کاش حالش کنار من خوب می‌بود. -می‌دونم، نمی‌خوام خیس بشه. -خب بشه مهم نیست. هوا سرده، دست‌هات خیس باشه پوستت ترک می‌خوره. دوباره نگاهش شد و چشم‌های من، از اون نگاه‌هایی که قلبم رو بی‌تاب‌تر می‌کرد و هزار تا حرف و تشکر داشت. بی‌هوا دست‌هام رو محکم گرفت و من از این لمس دست‌هاش کمی لرزیدم. -بهتری؟ چین انداختم به پیشونیم؛ ولی لحنم تلخ نبود و بیشتر مثل بچه‌ها گله کردم. -چه عجب یادت افتاد! خوبم بی‌معرفت. فشار آرومی به دست‌هام داد و من چرا داشت گرمم می‌شد. -ببخشید، راستش من... -باز چی شده امیرعلی؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟ لب‌هاش رو برد توی دهنش و با ناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد. -نه محیاجان، نه. -پس چرا باز هم یه دفعه... پرید وسط حرفم و این ته لبخندی که روی لبش نشست رو دوست داشتم، القای مهربونی بود. -بهت میگم ولی الان نه. بریم؟ به نشونه‌ی موافقت لبخند نصفه نیمه‌ای زدم و همراه امیرعلی قدم‌هام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت می‌رفت. مثل بچه‌ها پاهام رو تکون می‌دادم و از شیشه‌ی بزرگ به بیرون خیره شده بودم. همیشه اتوبوس سواری و دیدن آدم‌ها از این بالا در حالی‌که مخلوط می‌شدی باهاشون از هر قشری و احترام می‌ذاشتی به همه بدون این‌که بخوای بدونی طرف مقابلت کی هست رو دوست داشتم. زیرچشمی نگاهی به امیرعلی که ساکت و متفکر کنارم نشسته بود انداختم. پرناز ولی آروم گفتم: -امیرعلی؟ بدون این‌که تغییری تو مسیر نگاهش بده آروم‌تر از من به خاطر سکوت اتوبوس و مسافرهای کمترش گفت: -جونم؟ لب‌هام به یه خنده باز شد و یادم رفت چی می‌خواستم بگم، سوالم دیگه مهم نبود؛ برام مهم جونمی بود که امیرعلی گفته بود و معنیش، عمیق لمس می‌شد از لحنش. به خاطر سکوتم سر بلند کرد و با پرسش به چشم‌هام خیره شد. با صدایی که نشون می‌داد خوشحال شدم از جونم گفتنش؛ گفتم: -میشه دستت رو بگیرم؟ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
لبيک یا مهدی🙏 📢بخوان 💞دعای فرج💞 را دعا اثر دارد🌺 دعا 🙏 بین اشک هایم گم می شود... بین راه اربعین 🕌 یا با فِراق حرم در خانه ... هزار بار با حال گرفته آمدنتان را دعا می کنم 🙏 @beheshte مولای من ... یابن الحسن ...💚 تو هم پیاده حرم میروی ومیدانم که پای هیچ عزاداری چون تو پر پر نیست😔 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏 اربعين فقط دعاي بر فرج🙏 🙏اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما🙏 فقط فرج اربعیني برای ظهور @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺✨
خدایا تو را به خدایی‌ات قسم عزیزانم را در بهترین و زیباترین مسیر زندگی‌شان‌ قرارده مسیرےکه خوشبختی قلبی را در زندگی‌شان بچشند😍 شب بخیر🌙 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 جنسی از تخدیر در رسانه های دیجیتال وجود دارد ... #استاد_فروهر #خانواده_و_فضای_مجازی #جنبش_ردم ✅ با ما مربی سواد رسانه شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/600440835C70c35d8d3e
برخیز مثل خورشید باش☀️ طلوع کن نور بتاب☀️ باعث شادی شو😊 امروزتون سرشار از زیبایی و نشاط و اتفاقات شادی بخش☺️ نگاه پرمهر خدا❤ همراه لحظه هاتون🌼 شروع هفته تون قشنگ ✋ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🕌✨🕌 ڪارم اینسٺ ڪه هر روز همان اول صبح☀️ یڪ سلامے طرفِ ڪرببلایٺ بڪنم🕌🙏 دسٺ بر سینہ و با دیده ے پُر اشڪِ خود🙏 طلبِ دیدنِ آن صحن و سرایٺ بڪنم🕌 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🙏 وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🙏 وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🙏 وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن🙏 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 💠 در مواقع همسرتان با او بیشتر مهربان باشید و به او توجه کنید! 💠 همسر شما در اینگونه مواقع شدید به محبت و مهربانی‌تان دارد. 💠 خود را در بزنگاهها ثابت کنید تا علاقه و همسری بینتان بیشتر گردد. 💠 گاهی برایش بکشید تا به شما در دلش افتخار کند. 🍃 @oblinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #آقایان_بدانند  💠 آیا می‌دانستید زنانی که در خانه #پرخاش می‌کنند و داد می‌زنند کمبود #محبت شدید از طرف همسر دارند؟ برای آرامش همسرتان، #محبت خرج کنید! 💠 تنها انرژی و #سوخت زن برای مدیریت خانه و همسرداری و تربیت فرزند، #محبت شوهر است. 🍃@onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال507 پسرس هستم ۲۲ ساله با اعتقادات مذهبی َمدرک تحصیلی فوق دیپلم کامپیوتر و شغل نظامی تا بحال ۱۴ مورد خواستگاری رفتم اما هیچ کدام به نتیجه نرسیده اند اکثریت رد می کنن تا مورد ۱۴ که یک دختر حدود ۲۰ ساله بود داخل حوزه علمیه درس میخواند که ما ظاهرا دو جلسه ای رفتیم و یک جلسه رسمی صحبت کردیم اما دختر خانوم بعد از ۵ روز با دلیل میخواهم درس بخوانم من را رد کرد من و خانواده ام دختر خانوم را پسندیدیم ولی من اونی نیستم که با یک نه عقب بکشم از شما راه حل میخواستم دراکثر شرایط و زمینه ها هم کفو هستیم کمی شاید پایین تر ازمن به مادرشون گفتن نظرم همیته پدر و مادر دختر من رو پسندیدن ولی چون به نظر دخترشون احترام میزارن گفته نه مادرش این حرف رو به بنده زد مادرم بدون واسطه فردای روزی که جواب منفی دادند زنگ زد ولی گفتن منفی حتی من بادرس خوندن دختر خانوم هم موافقت کرد گفت در آیند میخوام مدرس بشوم گفتم مشکلی ندارم حتی گفت من از شغل نظامی خوشم مساد چون وختر خانم رو پسندیدم دنبال این هستم که راه رو پیدا کنم معرف هم دختر عموی من هم کلاسی ایشون هستش دختر خانوم یک خواستگار مهندس و یک خواستگار آخوند داشتن که رد کرون و من هم که همین منتظر جواب شماهستم پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده باسلام برادر خوبم ازدواج مهمترین امر زندگی هرکس محسوب میشه یه جور برد وباخت محسوب میشه که امیدوارم که هیچ کس نبازه چون در واقع عمر و زندگی وشاید اخرتش رو ببازه پس لازمه که کامل حواست رک جمع کنی وبه این نکنه توجه کن که باید بمیری برای کسی که برات تب میکنه وقتی طرف میگه نه خب لابد به میلش نیست که نه گفته در کل بهتره یه مرور کنی ببینی ایراد کار کجاست ؟شاید نحوه برخورد شما ویا نحوه صحبت کردنتون ویا ظاهر قضیه و.....به چیزی این وسط هست که ۱۴ نفر گفتن نه البته شاید هنوز قسمت شما نیست ازدواج کنید وقتی روزی ادم باشه بلافاصله همه چیزش جور میشه در کل نگران نباش خدترو شکر جوانی خوب باایمان سالم وشاغل انشاالله که به زودی خداوند همسری لایق از اونایی که به کمال برسونه شمارو نصیبت کنه در کل برای ازدواج همه موًلفه هارو باید در نظربگیری از لحاظ اعتقادی ،فرهنگی،اقتصادی، تحصیلاتی وسن وسال و.....پس همه چیز رو در نظر بگیرید واگه همه چیز اوکی بود پیش برید تا انشاالله بله رو بگیرید @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙فوائد #تشکر‌ از همسر حتی در امور جزئی #استاد_عباسی @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 عاشقانه مذهبی ۴۵ لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش و به جای جواب، انگشت‌هاش رو جا کرد بین انگشت‌هام و دستم رو فشار نرمی داد. هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشم‌هام هم خوشحالیم رو داد می‌زد، چه درخواست بی‌مقدمه و خوبی کردم و چه قشنگ جوابم رو داد امیرعلی. لب زدم: -ممنون. نگاهش رو دوخت به دست‌هامون و انگشت شستش نوازش می‌کرد پشت دستم رو. -من ممنونم. خواستم بپرسم چرا؛ ولی وقتی سر چرخوند، نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم، انگار هنوز هم فرصت می‌خواست برای سکوت پرفکرش؛ من هم سکوت کردم و لذت بردم از این سکوت و انگشت بی‌حواسش که دستم رو نوازش می‌کرد. *** بالشت رو پرت کردم سمت عطیه. -جمع کن دیگه اون کتاب‌ها رو، حوصله‌م سر رفت. با ته مداد شقیقه‌ش رو خاروند برم کفگیر بیارم برات هم بزنیش سر نره؟ -بامزه. خوشحال از این‌که جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت: -ببینم تو امروز می‌ذاری من چهار تا تست بزنم یا نه؟ -جون محیا امروز بی‌خیال این کتاب‌های تست بشو. تو که می‌خواستی کله‌ت رو بکنی تو کتاب، بیخود کردی دعوتم کردی. ابروهاش رو بالاداد. -مگه من دعوت کردم؟ مامانم دعوتت کرده، حالا هم خفه ببینم چی به چیه. اصلا تو چرا این‌جایی؟ پاشو برو پیش امیرعلی. نفسم رو فوت کردم بیرون و کمی روی بالشت پشت سرم لم دادم. -نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه. -خب برو پیش مامان و بابا. -به زور می‌خوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن. اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد. -آخیش، پاشو برو شوهرت اومد لبخند دندون‌نمایی زدم و چقدر خوب که اومد، بعد از دیشب دلم تنگ‌تر بود. -چه بهتر، تو هم این‌قدر تست بزن که جونت درآد. بالشت ِ کناریش رو برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون‌طور پا برهنه کف حیاط سرد دویدم و بدون این‌که بپرسم کیه، زنجیر پشت درو کشیدم و در رو باز کردم. امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و در رو بست. -محیا این چه وضعیه؟ تو اصلا نپرسیدی کیه و همین‌جوری در رو باز کردی. اومدی و من نبودم، اون‌وقت قرار بود چی‌کار کنی؟! لحن سرزنش‌گرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم. هی بلندی گفتم، روسری که نداشتم و بافت تنم هم آستین سه ربع بود؛ واقعا اگه امیرعلی نبود باید چی‌کار می‌کردم؟! اون بود که محرم بود . لب پایینیم رو گزیدم و مثل بچه‌ها سرم رو انداختم پایین، راه فرار برای کار اشتباهم نبود. -ببخشید حواسم نبود. چونه‌م رو گرفت و سرم رو بالا آورد. نگاهش مهربون بود، مظلوم‌نماییم کار خودش رو کرده بود. -خب حالا، دفعه‌ی بعد حواست باشه. حالا چرا پا برهنه؟ تو خونه‌مون دمپایی پیدا نمیشه؟ نگاهی به پاهام انداختم که بی‌جوراب روی موزاییک‌ها کمی انگشت‌هام رو تکون می‌دادم؛ چون سرماش داشت به ساق پام می‌زد و این رو چه‌طوری توجیه می‌کردم؟ هر چند این یکی توبیخش از سر دل‌نگرانی بود و کمی ناز کردن می‌طلبید. -از دست عطیه فرار کردم، می‌خواست با بالشت من رو بزنه. تک خنده‌ای کرد و من توی ثانیه‌ای از زمین کنده شدم، تپش قلبم یکی درمیون شد و برای سبک شدن وزنم دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم و با خجالت پیشونیم رو روی سرشونه‌ش گذاشتم تا چشم‌هاش رو نبینم. -سنگینم امیرعلی. گونه‌ی زبرش رو کمی روی موهام کشید و صداش خندون بود که خجالت من رو بریزه. -آره خب؛ ولی همین یک‌باره، گفته باشم. من از خجالت، بیشتر سرم رو توی گودی گردنش فرو کردم و اون آروم نزدیک گوشم گفت: -اون‌جوری پاهات یخ می‌کرد عزیزم. قلبم آروم و قرار نداشت و با این همه نزدیکی مطمئناً امیرعلی حسش می‌کرد. همون‌طور که توی بغلش بودم من رو به اتاقش برد و زمین گذاشت، من هم از خجالت جرأت سر بلند کردن هم نداشتم... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺