خدایا❣
در این آدینہ
زیباے آبان ماه
به فڪرمان منطق
به قلبمان آرامش
به روحمان پاڪی
به دستهایمان قدرت
به چشمهایمان زلالی
به زندگیمان عشق
به دوستےهایمان تعهد
به تعهدمان صداقت عطاڪن
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸🍃🌸
بـــرايــــت 💞
دنــيايــــي به زیـــبايــــي 🌸🍃
آنچه تو زیـــبايش میدانی🌸🍃
آرزو میکنم🙏
@onlinmoshavereh
🌺🍃🌺🍀🌺🍀🌺
دنــــيايــت 🌸🍃
به زیــبايـــي تمام 🌸🍃
آرزوهایـــت ...! 😍👌
➕ #راز یک رابطه خوب اینست که همه ما بفهمیم رابطه جاییاست برای به اشتراک گذاشتن نه جایی برای دریافت کردن و گرفتن!
💔تازمانی که سعی و هدف شما از وارد شدن به یک رابطه این است که کشف کنید از این رابطه می توانید چه به دست آورید و چیزی بگیرید، آنچه واقعا دارید یک معامله است نه یک رابطه!!!
❤️رابطه تقریبا یک مشارکت نامحدود است. هنگامیکه مشارکت به خوبی انجام میشود درواقع شما همه خوبیها را بزرگنمایی میکنید.
⚫️اما وقتی تبدیل می شود به اینکه چه کسی چه کاری انجام داده است، چنین رابطه ای فقط به وسیله قوانین هدایت می شود و این آغاز نابودی_رابطه است.
@onlinmosgavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕ #همسرانی که در روابط زناشویی مدام مورد انتقاد همسرشان قرار می گیرند, به تدریج احساس بی ارزشی, بی کفایتی و طرد شدگی می کنند.برخی از واکنش های آنها شامل:
⬅️سکوت
⬅️تحمل شرایط ناخوشایند
⬅️انتقادگری متقابل و انتقام
⬅️بدگویی از همسر
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📝:
📌
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۵۶
خدا میدونه دیروز چه حرفها بار داداشم نکردی که حالا روت نمیشه. -عطیه! -عطیه و کوفت. من میشناسمت، اعصاب که نداری فکر حرفهات رو نمیکنی و همون اول میزنی جاده خاکی. راست میگفت، باید روی این رفتارم تجدید نظر میکردم. -خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟ با تخسی گفت: -هیچی، بدو زود برو دستبوسی داداشم بگو غلط کردم. چشمهام گرد شد. -بیادب. –خودتی. صدای یاالله یاالله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه ختم سوم و سخنرانی هیچی نفهمیدیم. *** بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم، عجب خواب سنگینی داشت این بچه. چون همه بعد از جلسه میرفتن سرخاک من مجبور شدم به خاطر امیرسام برگردم خونه و اون هم همینطور خواب بود
موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و من چهقدر دلم میخواست برم نزدیک و بغلش کنم و یه ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردن این قهری که حسابی به جای نیروی دافعه، نیروی جاذبه و دلتنگیم رو بیشتر کرده بود. به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق، قلبم بیتاب شد و دلتنگ برای شنیدن صداش. باز هم صدای بوق ممتد، بغض کردم و این دفعه دوم بود که جواب نمیداد؛ یعنی هنوز هم قهر بود؟ کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم. روی گونه امیرسام رو که غرق خواب بود نوازش کردم. با خودم ولی جوری که انگار امیر سام مخاطبم باشه زمزمه کردم: -یعنی هنوز عموت باهام قهره؟ دلم تنگه براش امیرسام. امیرسام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه کردم: -وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟! دستم خواب رفته بود و گز گز میکرد ولی قبل اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم رو بلند کرد و بعد با ملایمت گذاشت روی بالشت. تا خواستم چشمهام رو باز کنم و از مامان تشکر، روی پلکم آروم بوسیده شد و قلب من هری ریخت و تازه متوجه عطر امیرعلی شدم که همهی اطرافم رو پر کرده بود. دلم میخواست از هیجان چشمهام رو روی هم فشار بدم
اما میفهمید بیدارم و اصلا دلم این رو نمیخواست. فکر میکردم اگه بیدار بشم اخم میکنه و باز هم قهر. نگاه سنگینش رو حس میکردم. دست آخر طاقتم تموم شد و آروم لای پلکهام رو باز کردم؛ امیرعلی نگاه از من دزدید و من خجالتزده از یادآوری دیروز و بـوسهی یواشکیش آروم گفتم: -سلام. نزدیکم نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به چشمهام دوخت. -سلام. با سر پایین افتاده سر جام نشستم و موهام رو زدم پشت گوشم. -امیرعلی؟ سکوت کرده بود و انگار منتظر بود حرفم رو کامل کنم. -ببخشید، معذرت میخوام. من... -من هم مقصر بودم. این وسط مقصر بودن امیرعلی برام عجیب بود و هنوز توی بهت بودم که گفت: -ببخشید.
همیشه فکر میکردم مردها غرور دارن و اگر مقصر کامل هم باشن هیچوقت عذرخواهی در کار نیست، حالا امیرعلی به خاطر اشتباهی که بیشتر تقصیر من بود عذرخواهی میکرد. لبخندی روی لبم نشست؛ دلش بزرگ بود شوهرم. -من هم یکم عصبی بودم و تند باهات حرف زدم با خودم فکر کردم من بیشتر تند حرف زده بودم و هر چی که سر زبونم اومده بود، گفته بودم. باز هم طاقت نداشتم به صورتش نگاه کنم و خیره شدم به انگشتهای گره کردم. -این رو نگو بیشتر خجالتم میدی. من واقعا معذرت میخوام. دستش اومد زیر چونهم و نگاهش خیره شد به چشمهام، یه لبخند مهربون همهی صورتش رو پر کرده بود که بیاختیار من هم لبخندش رو جواب دادم و این هم شد خوشیِ آشتیکنون. چونهم رو از حصار انگشتهاش بیرون کشیدم و بـ ـوسهای نشوندم روی دستش، اینبار به جای اعتراض لبخند کمجونی زد و نگاهش مات شد روی صورتم؛ جوری که من رو میدید و نمیدید.....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال521
سلام خسته نباشید،من۲۴ سالمه و دوتا دختر دارم یکیشون دو ونیم ساله و یکیشون یک و نیم ماهه.دختر بزرگ خیلی بچه آروم و حرف گوش کنی بود بطوریکه همه ازش تعریف میکردن اما یه مدتیه خیلی اذیت میکنه وهرکاری میکنم حرف گوش نمیکنه ولج میکنه و گاها عصبی میشه و جیغ میزنه و وسایلشو پرت میکنه و این رفتاراش واقعا منو عصبی میکنه و باعث میشه وعواش کنم و اون هم بدتر رفتار میکنه لطفا راهنمایم کنید،تشکر
پاسخ ما
سرکارخانم #شمس مشاورخانو اده
باسلام
خواهر خوبم روش اشتباهی در پیش گرفتی دعوا کردن اصلا جایز نیست این طفلک تا هفت سالگی سلطان وامرش مطاع که شما این توجه رو ازش دریغ کردین لطفا بی حوصله بازی رو کنار بزارید وهمه توجه ومحبتتون رو نثارش کنید تا حال دلش خوب بشه وشخصیتی عقده ای وخسود بار نیاد از طرف نی نی براش کادو بخرید وتو کارهای نی نی ازش کمک بگیر تا رابطه بینشون خوب وعادی باشه لطفا بهش توجه کن توجه حتما اوضاع خوب میشه نگران نباش وصبوری کن
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
در این عصر دلانگیز آدینه
برایت آرزو دارم🙏
چو باران آبی و زیبا بباری🌧
شادمانه روی گرد غم😔
برایت آرزو دارم🙏
سعادت را،طراوت را
بهشت و بهترین بهترین ها را🌹
عصر آدینه تون به خوشی☕️😊
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
آیت الله مجتهدی تهرانے (ره):
🍃✍ بنشین و فڪر ڪن خداوند متعال چقدر به ما نعمت داده است خودش می فرماید: نمی توانید نعمت های من را بشمارید
🍃✍ یڪی از بزرگترین نعمـت خـداوند این است که ما هـر چه گناه مۍڪنیم او مۍپوشاند، اگـر مثلاً در پیشـانی مـا یڪ ڪنتور بود و هر یک گناه یک شماره می انداخت دیگر مـا آبـرو نداشتیم من نمۍتوانستیم زندگـے بڪنیم.
🍃✍ یا اگـر به جـاے شماره انداختن بوے ظاهـری قرار داده بود دیگر ڪسی طرف دیگری نمی رفت؛ «لَوْ تَکاشَفْتُم مٰا تَدافـَنْتُم» اگر از گناهان یکدیگر باخبـر مےشُدید، یڪدیگـر را دفـن نمۍڪردید.
✨🌹✨ ببین خــ❤️ــدا چقدر مهربان است که روی گناهـان ما سرپوش گذاشته است
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
مصرف بِه برای زنان باردار توصیه شده چون علاوه بر این که طبق روایات باعث می شود کودک زیبا و خوش خلق شود به تقویت رحم زن نیز کمک کرده و مانع سقط جنین می شود
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
اگر احساس مي كنيد با كاندوم هيچ حسی نداريد ، ميتوانيد از نوع بسيار لطيف و نازک آن كه حرارت بدن ﺭﺍ منتقل ميكند اما بيماری را انتقال
نمی دهد استفاده كنيد
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال521
سلام برای بار دوم ازتون مشاوره میخوام خدا خیرتون بده
22سالم هس وبا شوهر 8سال تفاوت سنی خداروشکر زندگی خوبی داریم واز هم راضی هستیم
فقط من یک مسئله ای دارم که جدیدا خیلی بهش فک میکنم واقعا واسم جدی شده
من سرد مزاجم و شوهرم گرم مزاج
ایشون تو رابط خوب تو کاراشون عجول وخداروشکر توانایی بدنشون بالا. 5روز سرکار و 3روز خونه ان و این 3روز متاسفانه من خیلی کم و از روی عذاب وجدان پاسخگو هستم میلی ندارم زیاد.
کاملا برعکس من سردمزاج تو رابطه😔 همیشه خستم شونه هام وبدنم کسل
و فک میکنم زود عصبی شدنم از همین سردمزاجی باشه واین زود از کوره در میرم حتی واسه پسرم که ازتون مشاوره گرفتم واسه گریهاش زود عصبی میشم واسه همه چی زود ناراحتو گریه میکنم به اون چیز ناراحت کننده خیلی فک میکنم خیال پردازی میکنم که چرا این کارو نکردم چرا اینجوری جواب طرفو ندادم و این قضیه باعث میشع دیدم نسبت به طرف بد بشه تازگیا فک میکنم همه از روی منظور حرفی میزنن میخواد به من مفهومی رو برسونن به نظرتون وسواس دارم😭
میخوام درمورد این قضیا بهم یکم توضیح بدین کمکم بکنید حتی واسه این سرمزاجی باید چه دکتری برم؟
و اگه شما اطلاعات دارین کمکم کنین دیگه دکترم نرم
و در دوران بارداری و بعد بارداری دکتر گفتن کم خونی و کمبود کلسیم دارین من اصلا بفکر خودم نیستم شاید چند روز داروهای دکتر بخورم یا غذایی که میگن خوبه باز فراموش میکنم
و میگرن خفیف دارم😞
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
باسلام
خواهر خوبم در اینکه کمبود کلسیم وکم خونی داری اصلا شک نکن خستگی تن وبدن بی حوصلگی وزودرنجی حساسیت بالا بی میلی وناتوانی در انجام کار وحتی سردردهای خفیف شما ناشی از این کمبودهاست سعی کن طروف پخت غذای شما مس باشه حتما هرصبح ناشتا ۱۴ عدد بادام درختی رو دونه دونه بجوید وبخورید معجون عسل و۴مغز هم خوبه حتما شربت شیره همراه با تخم شربتی صبح وشام مصرف کن از گلاب نیز استفاده کن مصرف کشک طبیعی هم خوبه مواد غذایی که جوش شیرین داره نخور چون کم خونی شدت میگیره داروی گیاهی ایرون پلاس هم واسه کم خونی عالی در عطاریها م جود مصرف انجیر هم خوبه
واما سزد مزاجی که با خوردن عذاهای گرم وتر برطرف میشه جین رابطه حتما باید معاشقه باشه وهمسرت بدنت رو ماساژ بده تا کاملا تحریک بشی وواژن مرطوب بشه وحتما ازحرفهای عاشقانه ومحرک براتون زمزمه کنه چون رابطه یه عمل دو سویه است ودو طرف باید لذت ببرند لطفا به فکر درمان خودت باش برای تیرویید کم کار هم ازمایش بده احتمالش هست
در کل ممنون ا ز اعتمادتون موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📝:
📌
#به_همین_سادگی
#رمان عاشقانه مذهبی
#پارت۵۷
نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمد گله کرده، اومدن دنبال امیرسام و بردنش. سریع نگاهم رو چرخوندم روی جای خالی امیرسام. چین افتاد روی پیشونیم، دلخور بودن از امیرعلی؟! با این همه کمک؟! -چرا آخه؟! امیرسام کو؟ -امیرمحمد بردش، خواب بودی نخواستم بیدارت کنم. ناراحتیش دلم رو فشرده میکرد. -چی شده؟ -من بابای نفیسه خانوم رو غسل دادم
حیرتزده شدم از این بیمقدمه حرف زدنش و نگاهم خیره موند روی امیرعلی که عادت بد من بهش سرایت کرده بود و کلافه موهاش رو به هم میریخت. مطمئناً این کار رو هم فقط برای دزدین نگاهی که دلخوری توش داد میزد؛ انجام میداد. دستش رو محکم گرفتم و دلداری دادمش. -امیرعلی نکن این کار رو، تو خوبی کردی، چرا دلخورن؟ پوزخندی زد پر از درد و پر از شکوه. -امیرمحمد که فهمید جوری نگاهم کرد که انگار جنایت کردم. گفت به اندازه کافی تو اون تعمیرگاه خودم رو تباه کردم، دیگه اگه این کار رو هم بکنم آبروی اون هم میره؛ گفت کسایی هستن که این کار وظیفهشونه و اونا انجامش میدن. قلبم مچاله شد، طفلک امیرعلی دیروز اندازهی یه کوه غصه داشته و من شده بودم قوز بالا قوز. با صدای گرفتهای ادامه داد: -امروز یکی از فامیلهای نفیسه خانوم سر خاک گفت من کارهای غسل و کفن و دفن رو کردم که مثلا از من تشکر کنن و ممنون باشن، مامان نفیسه خانوم به زور تشکر کرد و نفیسه خانوم تلخ شد و بعد هم به امیرمحمد که انگار بیشتر از دیروز از دستم ناراحت بود و فکر می کرد آبروش رفته، پیغام داده بود که امیرسام رو ببرن پیش خودش؛ میترسیده بچهش اینجا باشه و نزدیک من
صداش با این حرفها هر لحظه گرفته و گرفتهتر میشد و من بغض کرده بودم، نمیخواستم امیرعلی رو بعد از این همه محبت کردن، داغون ببینم. واقعا انصاف بود؟! یعنی وسط داغدار بودن هم آدم باید فکر این خرافات و آبروداری مسخره میبود؟! این کار امیرعلی لطف بود نه آبرو بردن. اشکهام این دفعه به طرفداری از بغض امیرعلی به ریزش افتادن. -امیر... علی! سرش رو بلند کرد و با دیدن اشکهام دستپاچه دستش جلو اومد و اشکهام رو پاک کرد و من بین گریه بوسیدم دستهایی رو که محبت کرده بودن؛ ولی جوابشون گله شده بود. -محیا عزیزم گریه چرا آخه؟ نمیتونستم حرفی بزنم، فقط صورتم رو تکیه دادم به کف دستش و هق زدم. -دوستت دارم. لبخند محوی زد و باز هم نگاه رنجورش رو ازم قایم کرد. -چه خوب که امروز سرخاک نبودی، دلم نمیخواست حرفها و نگاهها اذیتت کنه. کاش نیومده بودم خواستگاریت محیا، کاش. من اعتقاد دارم این کار وظیفهی همه ماست، نمیخوام این اعتقادهای من داغونت کنه؛ نمیخوام
با صدای شکسته و به بغض نشستهی امیر علی، انگار یکی روی قلبم پنجه میکشید. دهن باز کردم چیزی بگم، بگم اگه نیومده بود دق میکردم از یه عشق بیحاصل؛ بگم من میبوسم دستهاش رو به جای همه و بگم اتفاقاً کاش دیروز بودم و جلوی همه داد میزدم دوستش دارم و فدای این اعتقادهای خالص و پاکشم؛ اما بلند شد و بیرون رفت و فقط زمزمه کرد خداحافظ و هر چی صداش کردم صبر نکرد و من حس کردم، بغض سنگینش رو که نمیخواست جلوی من فرو بریزه. *** نگاهی به رنگ پریدهم انداخت و دستم رو کشید. -برمیگردیم محیا، پشیمون شدم آوردمت اینجا. با اینکه از ترس بدنم یخ زده بود و لرزش خفیفی داشتم، نمیخواستم برگردم. امروز امیرعلی با کلی اصرار، من رو با خودش آورده بود غسالخونه. فوت بابای نفیسه جون همهش شده بود برام یه خاطرهی تلخ، اولین دعوامون و باز هم پرتردید شدن امیرعلی. حالا من خواسته بودم بیام تا ثابت کنم خجالتی ندارم از این کار بزرگش و احترام قائلم برای اعتقاداتش.....
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀