دورهمےمُشڪنانیها
🔹امروز با تمام پوست و گوشت و خونمان این جمله منتسب به آیتالله مدرس را درک میکنیم:
«سیاست ما عین دیانت ما و دیانت ما عین سیاست ماست»
شاید - به خیال برخی - یک زمانی دیانت صرفاً در نماز خواندن، نماز اول وقت خواندن، روزه گرفتن، قرآن خواندن و ... خلاصه میشد، اما امروز تدیّن و دینداری تنها در انجام احکام فردی نیست بلکه در چیزی بالاتر که همانا حراست و حفاظت از #نظام_اسلامی و دین خداست میباشد.
امروز دفاع از نظام اسلامی عین دینداری است و شاید هیچگونه سکوت، کنار نشستن و کمکاری پذیرفته نباشد.
👈 دقت کنیم ما از اصلِ نظام دفاع میکنیم وگرنه جریان انقلابی، اول منتقدِ رفتار و گفتارِ غلطِ برخی مسئولین، اول منتقدِ گردش کارهای غلط و بروکراسی اداری، اول منتقدِ تبعیضات، اول منتقدِ حل نشدن مسئلهها و ایرادات موجود است.
امروز، مسئله اصل نظام است و اینکه هنوز عدهای متوجه نشدهاند محل سوال است! متوجه نشدهاند یا توهّم وضعیت دیگری برای نظام کردهاند؟!
#جهاد_تبیین
#فاطمیه
🇮🇷@moshkenan_d
#رمان_کوتاه
#مقدمه
چرا شهید و شهادت⁉️
شهادت، اوج تعالی انسان است.
در فرهنگ اسلام و بخصوص تشیع، ارزشمندترین و گرانبهاترین حرکت، شهادت است.
شهید کسی است که با نثار جان خود، درخت اسلام را آبیاری کرده و فساد را ریشه کن می کند.
اگر خون شهیدان نبود که شجره طیبه رسالت را سیراب نماید نه از اسلام خبری بود و نه از مکتب توحید بخش الهی اثری.
پر محتواترین عنوان، در راستای تکامل انسان، از دیدگاه متون اسلامی عنوان «شهید» است.
همین تعاریف و تصاویر کافیست برای ایمان داشتن به اینکه شهدا واسطه های نابی برای گشایش و رسیدن هستند...
رسیدن به خدا، به خود، به معرفت
رسیدن به امیال و آرزوها با دعایشان
و رسیدن به معجزه ای به بزرگیِ باز شدن گره های کور زندگی ها با نگاهشان😇
#برای_آگاهی
📚@moshkenan_d
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
🌻
#رمان_کوتاه
#مقام_شهادت
#پارت1
دختر شادی بودم.
دقیقا به خاطر دارم که ۱۶ سال داشتم.
مادر من عاشق تولد گرفتن برای بچه ها بود به همین دلیلم یک مهمانی درست و حسابی به مناسبت تولد من برپا کرد و دوتا از دایی هام رو دعوت کرد.
اونا از تهران به شهر ما که نزدیک تهران بود اومدن و اتفاقا علت مردن و زنده شدن منم همون خانواده داییم بودن در حقیقت اومدن دختر داییام!
اجازه بدید ماجرای اونروز رو براتون تعریف کنم :
بعداز جشن داییام میخواستن به تهران برگردن ولی یکی از زن داییام گفت دیشب خواب مادربزرگ رو دیده و قرار شد قبل از رفتن به تهران سری به قبرستون بزنن و فاتحه بخونیم.
همگی راه افتادیم.
من و مادرم با ماشین اونا رفتیم.
بعد از اینکه فاتحه خوندیم من طبق یک عادت دو ساله در بازگشت نزدیک صد متر راه رو دور کرده و خودمو به مزار شهید گمنام رسوندم.فاتحه براش خوندم.
دو سال قبل در شهر ما به خاک سپرده شده بود و من از اونموقع هروقت اونجا میرفتم بدون اینکه به کسی بگم سر مزار شهید گمنام میرمو فاتحه ای براش می خونم.
علت این کار رو نمی دونم! شاید غربت آن بزرگوار باعث میشه این کارو کنم!
خلاصه راه افتادیم.
تو ماشین نشسته بودیم که منو دختر داییام شروع به شوخی کردیم...از حق نگذریم بعضی اوقات شوخیامون خطرناک می شد!
سودابه از داخل ماشین پدرش به من اشاره کرد که برام نامه نوشته...
من عقب نشسته بودمو تا سودابه رو دیدم شیشه ماشینو پایین کشیدم؛ سعی کردم بدنمو از پنجره ماشین بیرون بیارم و نامه رو از دستش بگیرم.!
حالا این اشتباه من به کنار...بزرگترین اشتباهم اونجا بود که این کار خطرناک رو دور از چشم بقیه انجام دادمو و از دایی که راننده بود اجازه نگرفتم!
و همه چیز در چند ثانیه رخ داد...
ادامه دارد...🧐
📔@moshkenan_d