📚 #کاردینال
📖 #قسمت_سی_و_نهم
✍ #م_علیپور
خانم مقدم نفس عمیقی کشید و فنجون قهوه ی تلخش رو سر کشید و گفت :
- انگار مغزش رو شستشو دادن، باورم نمیشه این همون حامد کوچولوی خودمونه ...
رو بهش گفتم :
- چرا همه حامد کوچولو صداش میزنن؟
خانم مقدم شالش رو مرتب کرد و جواب داد :
- حامد از همون اول هم نسبت به هم سن و سالاش خیلی کوچیک بود.
زیر این همه آرایش مسخره حتماً نتونستی چهره ش رو ببینی، حامد توی واقعیت هم خیلی چهره ش ظریفه.
احساساتش از اونم ظریف تر و حساستره.
بابا همیشه یه جورایی از اینکه رفتارای حامد مثه هادی نیست خجالت میکشید.
هر چی که هادی رفتار مردونه و قوی مثه بابا داشت ، حامد خجالتی و گوشه گیر بود.
خانم مقدم به اینجا که رسید بغض کرد و گفت :
- همیشه هم به من و مامان چنگ میزد و از ما آویزون بود.
پسرا مسخره ش میکردن و میگفتن اگه حامد رو بازی بدیم میبازیم و ...
خدا میدونه که من چقدر سر حامد با بقیه دعوا کردم.
حتی یکبار کلی آرتین رو کتک زدم.
با تعجب گفتم :
- آرتین؟! همون که الان مثلا میخواد باهاش ازدواج کنه؟
خانم مقدم سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت :
- آره... چون حامد خیلی احساس تنهایی و شرمساری میکرد که بازیش نمیدادن.
منم یه بار که آرتین آتیش بیار معرکه شد کهبرای مسخره باری بچگی رو سر حامد بریزن و اذیتش کنن،
یهو تو اتاق سرک کشیدم و دیدمشون.
نمیتونی قیافه ی حامد رو تصور کنی ...
یه پسر کوچولوی ریزمیزه و بور که پسر بچه های گنده ریخته بودن رو سرش و داشتن میزدنش و داد میزدن : بی عرضه ... بی عرضه!
با دیدن شون یهویی آتیش گرفتم، رفتم حامد رو بیرون کشیدم و اولین نفری که به دستم اومد پسرخاله خودم آرتین بود!
اونقدر زدمش که کلی خون از دهنش در اومد و پای چشمش کبود شد.
با تعجب گفتم :
- باورم نمیشه همچین کاری کردین ... خب آرتین هم فقط یه بچه بود!!
خانم مقدم چشم هاش رو بست و گفت :
- میدونم که کارم خیلی اشتباه بود و خودم بعدش کلی عذاب وجدان گرفتم و هفته بعدش با کادو رفتم خونه خاله و ازش عذرخواهی کردم.
بهش گفتم حامد خیلی تنهاست و توی دنیا جز ما کسی رو نداره ...
ازش خواهش کردم که هوای حامد رو داشته باشه و نزاره کسی اذیتش کنه!
بعد از این ماجرا حسابی با هم صمیمی شدن، اونقدر که از هم جدا نمیشدن و مداوم خونه ی همدیگه بودن و کلاس های هنری با هم میرفتن و ...
هیچوقت فکر نمیکردم درخواست حمایتم قراره همچین افتضاحی رو به بار بیاره!
بشقاب کیک رو جلوش گذاشتم و گفتم :
- هیچ معلوم نیست شما مقصر بودین که خودتون رو سرزنش میکنید!
اینطور که من متوجه شدم حامد از بچگی هم روحیّات دخترونه داشته ... حالا به این مرحله رسیده که تغییر جنسیّت بده رو ما کاملاً نمیدونیم!
اون شب چطوری پیداش کردین؟
خانم مقدم با دلخوری گفت :
- وقتی بابا و عمو عماد درگیر شدن فقط چشمم به واکنش حامد بود.
درست عین بچگی هاش قیافه ش جمع شد و به خودش لرزید!
حس کردم هنوزم همون آبجی هُدی م که وقتی کوچیک بودو میترسید توی بغلم میپرید و گریه میکرد.
برای همین وقتی از در بیرون رفت با عجله دنبالش رفتم و خداروشکر لحظه ی آخر بهش رسیدم و خودم رو توی ماشینش پرت کردم.
رو به خانم مقدم گفتم :
- حالا چیزی هم دستگیرتون شد؟
آهی کشید و جواب داد :
- منو به خونه ش برد!
ای کاش میشد با هم میرفتیم ... کل دیوار ها پر بود از نقاشی های چهره و حیوون و پرنده و طبیعت ...!
انگار که پوستر بودن از بس که طبیعی و قشنگ بودن.
- پس معلومه که هنرمند ماهری شده ...!
قبلاً هم نقاشیش خوب بود؟
خانم مقدم متفکرانه گفت :
- آره نقاشیش خوب بود. اما خیلی ابتدایی و آماتور بود ...!
الان سوژه هاش یه جورایی متفاوته!
چهره هایی که میکشه انگار زنده هستن.
وقتی بهشون نگاه میکنی انگار روح دارن! و اینکه همه شون غمگین بودن ...
حتی ازش پرسیدم چرا این چهره ها انقدر غمگینن؟
میگفت تو دنیایی که همه چی سیاهه هیچکسی خوشحال نیست ...!
توی یه اتاق هم کلی چهره ی دیگه کشیده بود
اما همه شون ماسک داشتن!
گفتم چرا اینا همه شون ماسک دارن ، گفت که توی ایام کرونا کشیده و اینکه سوژه هاش مردم توی کوچه و خیابونن و توی ایام کرونا نتونسته چهره ی کامل شون رو ببینه!
با تعجب گفتم :
- واقعاً عجیبه ... و چقدر بده که همچین هنرمندی انقدر حال روحی بدی داشته باشه.
راستی نظرش رو در مورد آرتین پرسیدین؟!
سری تکون داد و با ناراحتی گفت :
- متاسفانه اون احساس آرتین رو نداره!
در واقع آرتین رو بهترین دوستش میدونه و گفت هیچ حسی بهش نداره که بخواد باهاش ازدواج کنه!
با تعجب گفتم :
- پس ماجرای اون شب و این همه دعوا برای چی بود؟!
- حامد میگفت پیشنهاد آرتین بوده
و اونم درخواستش رو قبول کرده تا بابا زودتر با دختر بودنش کنار بیاد همین!
👇