eitaa logo
المصيبة الراتبة | مقتل شناسی
5.9هزار دنبال‌کننده
419 عکس
246 ویدیو
37 فایل
🚩 اَلسَّلَامُ عَلَيكَ يَا صَاحِبَ المُصِيبَةِ الرَّاتِبَةِ 🚩 📎 پایگاه علمی - پژوهشی #مقتل و #مقتل_شناسی 📎 اِحیاء تراث شیعی و نسخ خطی 📌 ارتباط با ادمین: 🆔 @mosibatoratebah_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
✅آیا غیر حربن یزید ریاحی از لشکر عمربن سعد کسی به امام پیوست؟ ✅آیا نام ابوالحتوف را شنیده اید؟ ◀️◀️شرح این واقعه تا ساعتی دیگر در مقتل الحسین و اصحابه
✅سعد بن حرث و برادرش ابوالحتوف اهل کوفه بودند و همراه عمربن سعد برای جنگ با حسین علیه السلام بیرون رفتند. صاحب حدائق گفته است: در روز عاشورا هنگامی که یاران حسین علیه السلام به شهادت رسیدند با صدای بلند می فرمود: اَلا ناصِرٍ فَیَنصُرُنا آیا کسی نیست که ما را یاری کند؟ زنان و کودکان این را شنیدند و فریاد برآوردند. سعد و برادرش ابوالمحتوف صدای حسین و ناله ی کودکانش را شنیدند و به حسین علیه السلام متمایل شدند و همراه حسین علیه السلام با دشمنان جنگیدند تا اینکه گروهی را کشتند و گروهی دیگر را زخمی نمودند سپس هر دو با هم شهید شدند. رحمت خدا بر آن ها باد. 📖ترجمه ابصار العین ص 161 حدائق الوریه ص 122 @maghtal61
✅نحوه شهادت حضرت قاسم بن الحسن(ع) تاريخ الطبري عن حُمَيد بن مسلم: خَرَجَ إلَينا غُلامٌ كَأَنَّ وَجهَهُ شِقَّةُ قَمَرٍ، في يَدِهِ السَّيفُ، عَلَيهِ قَميصٌ وإزارٌ ونَعلانِ قَدِ انقَطَعَ شِسعُ أحَدِهِما ـ ما أنسى أنَّهَا اليُسرى ـ فَقالَ لي عَمرُو بنُ سَعدِ بنِ نُفَيلٍ الأَزدِيُّ: وَاللّه ِ لَأَشُدَّنَّ عَلَيهِ! فَقُلتُ لَهُ: سُبحانَ اللّهِ! وما تُريدُ إلى ذلِكَ؟! يَكفيكَ قَتلُ هؤُلاءِ الَّذينَ تَراهُم قَدِ احتَوَلوهُم. قالَ: فَقالَ: وَاللّه ِ لَأَشُدَّنَّ عَلَيهِ؛ فَشَدَّ عَلَيهِ.فَما وَلّى حَتّى ضَرَبَ رَأسَهُ بِالسَّيفِ، فَوَقَعَ الغُلامُ لِوَجهِهِ، فَقالَ: يا عَمّاه! قالَ: فَجَلَّى الحُسَينُ عليه السلام كَما يُجَلِّي الصَّقرُ، ثُمَّ شَدَّ شِدَّةَ لَيثٍ غُضُبٍّ، فَضَرَبَ عَمراً بِالسَّيفِ، فَاتَّقاهُ بِالسّاعِدِ، فَأَطَنَّها مِن لَدُنِ المِرفَقِ، فَصاحَ، ثُمَّ تَنَحّى عَنهُ وحَمَلَت خَيلٌ لِأَهلِ الكوفَةِ لِيَستَنقِذوا عَمراً مِن حُسَينٍ عليه السلام، فَاستَقبَلَت عَمراً بِصُدورِها، فَحَرَّكَت حَوافِرَها وجالَتِ الخَيلُ بِفُرسانِها عَلَيهِ فَوَطِئَتهُ حَتّى ماتَ. وَانجَلَتِ الغَبرَةُ، فَإِذا أنَا بِالحُسَينِ عليه السلام قائِمٌ عَلى رَأسِ الغُلامِ، وَالغُلامُ يَفحَصُ بِرِجلَيهِ؛ وحُسَينٌ عليه السلام يَقولُ: بُعداً لِقَومٍ قَتَلوكَ، ومَن خَصمُهُم يَومَ القِيامَةِ فيكَ جَدُّكَ! ثُمَّ قالَ: عَزَّ وَاللّه ِ عَلى عَمِّكَ أن تَدعُوَهُ فَلا يُجيبَكَ ، أو يُجيبَكَ ثُمَّ لا يَنفَعَكَ! صَوتٌ وَاللّه ِ كَثُرَ واتِرُهُ وقَلَّ ناصِرُهُ. ثُمَّ احتَمَلَهُ، فَكَأَنّي أنظُرُ إلى رِجلَيِ الغُلامِ يَخُطّانِ فِي الأَرضِ، وقَد وَضَعَ حُسَينٌ صَدرَهُ عَلى صَدرِهِ، قالَ: فَقُلتُ في نَفسي: ما يَصنَعُ بِهِ؟ فَجاءَ بِهِ حَتّى ألقاهُ مَعَ ابنِهِ عَلِيِّ بنِ الحُسَينِ وقَتلى قَد قُتِلَت حَولَهُ مِن أهلِ بَيتِهِ، فَسَأَلتُ عَنِ الغُلامِ، فَقيلَ: هُوَ القاسِمُ بنُ الحَسَنِ بنِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ. ترجمه: تاريخ الطبرى ـ به نقل از حُمَيد بن مسلم ـ : جوانى به سان پاره ماه شمشير به دست، به سوى ما آمد. او پيراهن و بالاپوش و كفش هايى داشت كه بند يك لِنگه اش پاره شده بود، و از ياد نبرده ام كه لنگه چپ آن بود. عمرو بن سعد بن نُفَيل اَزْدى به من گفت: به خدا سوگند بر او حمله مى برم. به او گفتم : سبحان اللّه! از آن چه مى خواهى؟! كُشتن همين كسانى كه گرداگردِ آنها را گرفته اند براى تو بس است. گفت: به خدا سوگند، به او حمله خواهم بُرد! آن گاه بر او حمله بُرد و باز نگشت تا با شمشير بر سرش زد. آن جوان به صورت [بر زمين] افتاد و فرياد برآورد: عموجان! حسين عليه السلام مانند باز شكارى نگاهى انداخت و مانند شير شرزه به عمرو، يورش بُرد و او را با شمشير زد. او ساعد دستش را جلوى آن گرفت امّا از آرنج ، قطع شد. فريادى كشيد و از امام عليه السلام كناره گرفت. سواران كوفه يورش آوردند تا عمرو را از دست حسين عليه السلام بِرَهانند؛ امّا عمرو در جلوى سينه مَركب ها قرار گرفت و سواران با اسب بر روى او رفتند و وى را لگدمال كردند تا مُرد. غبار [ نبرد ] كه فرو نشست حسين عليه السلام بر بالاى سر جوان ايستاده بود و او پاهايش را از درد به زمين مى كشيد. حسين عليه السلام فرمود: «از رحمت خدا دور باد گروهى كه تو را كُشتند و كسانى كه طرفِ دعوايشان در روز قيامت جدّ توست!». سپس فرمود: «به خدا سوگند ، بر عمويت گران مى آيد كه او را بخوانى و پاسخت را ندهد يا پاسخت را بدهد و سودى نداشته باشد؛ صدايى كه ـ به خدا سوگند ـ جنايتكاران و تجاوزگران بر آن فراوان و ياورانش اندك اند». سپس او را بُرد و گويى مى بينم كه پاهاى آن جوان بر زمين كشيده مى شود و حسين عليه السلام ، سينه اش را بر سينه خود ، نهاده است. با خود گفتم : با او چه مى كند؟ او را آورد و كنار فرزند شهيدش على اكبر و كشتگان گِرد او ـ كه از خاندانش بودند ـ گذاشت. نام آن جوان را پرسيدم. گفتند: قاسم بن حسن بن على بن ابى طالب است. 📖📖 تاريخ طبري: ج ٥ ص ٤٤٧ @maghtal61
✅شب عاشورا و از روایات شب واقعه این است که: فرمود: هر که همسر خود را همراه دارد او را به قبیله بنى اسد برگرداند. على بن مظاهر(اسدى) برخاست و پرسید: آقا جان! چرا! فرمود: پس از کشته شدن من، زنان اسیر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. از اسیرى بانوان شما نگرانم. على بن مظاهر به خیمه خود رفت. همسرش با تبسم و ادب نزد او آمد. على گفت: مرا به حال خود گذار. زن گفت: من همه سخنان فرزند فاطمه(ع) را شنیدم. در آخر همهمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اى بود که ندانستم چه فرمود؟ على گفت: خانم! امام(ع) به ما فرمود: هر که همسر خود را همراه دارد او را نزد عموزادگانش برگرداند، زیرا فردا من کشته مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوم و بانوانم اسیر مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوند. زن گفت: تو چه مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنى؟ گفت: برخیز تا تو را نزد خویشانت در بنى اسد ببرم. زن برآشفت و گفت: به خدا سوگند، اى فرزند مظاهر! با من منصفانه رفتار نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنى. آیا مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پسندى که دختران رسول خدا(ص) اسیر شوند و من در امان باشم؟! آیا مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پسندى که چادر از سر زینب برگیرند و من در امان باشم؟! آیا مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پسندى که گوشواره از دختران زهرا(ع) بربایند و من در امان باشم؟! آیا مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پسندى که تو نزد رسول خدا(ص) رو سفید باشى و من نزد فاطمه زهرا(ع) رو سیاه باشم؟! به خدا سوگند شما مردان را یارى مى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رسانید و ما نیز بانوان را [ من جز این را نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرم ]! على بن مظاهر گریان به سوى امام(ع) برگشت. امام(ع) پرسید: چرا گریانى؟ عرض کرد: سرورم! همسر اسدى من جز یارى و همراهى با شما را نمى‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پذیرد. امام(ع) گریست و فرمود: خدا همه شما را پاداش نیک دهد." 📖📖موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السلام، پژوهشکده باقرالعلوم صفحه462 @maghtal61
اشک پیامبر صلی الله علیه وآله برای مسلم بن عقیل علیه السلام حَدَّثَنَا الْحُسَیْنُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ إِدْرِیسَ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ حَدَّثَنَا أَبِی عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ مَالِكٍ قَالَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ الْحُسَیْنِ بْنِ زَیْدٍ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو أَحْمَدَ مُحَمَّدُ بْنُ زِیَادٍ قَالَ حَدَّثَنَا زِیَادُ بْنُ الْمُنْذِرِ عَنْ سَعِیدِ بْنِ جُبَیْرٍ عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ‏ قَالَ عَلِیٌّ ع لِرَسُولِ اللَّهِ ص یَا رَسُولَ اللَّهِ إِنَّكَ لَتُحِبُّ عَقِیلًا؟ قَالَ إِی وَ اللَّهِ إِنِّی لَأُحِبُّهُ حُبَّیْنِ حُبّاً لَهُ وَ حُبّاً لِحُبِّ أَبِی طَالِبٍ لَهُ وَ ◀️إِنَّ وَلَدَهُ لَمَقْتُولٌ فِی مَحَبَّةِ وَلَدِكَ فَتَدْمَعُ عَلَیْهِ عُیُونُ الْمُؤْمِنِینَ وَ تُصَلِّی عَلَیْهِ الْمَلَائِكَةُ الْمُقَرَّبُون▶️َ ثُمَّ بَكَى رَسُولُ اللَّهِ ص حَتَّى جَرَتْ دُمُوعُهُ عَلَى صَدْرِهِ ثُمَّ قَالَ إِلَى اللَّهِ أَشْكُو مَا تَلْقَى عِتْرَتِی مِنْ بَعْدِی‏. على(ع) به رسول خدا (ص) عرض کرد: شما عقیل را خیلى دوست دارید؛ فرمود: آرى به خدا دو محبت‏ به او دارم یكى براى خوبى خودش و یكى براى آن كه ابو طالب دوستش مى‏داشت 🔻 و فرزندش به خاطر دوستى فرزندت كشته خواهد شد و دیده مؤمنان بر او اشك ریزد و فرشتگان مقرب بر او صلوات فرستند.🔺 سپس رسول خدا«ص» گریست تا اشك هایش بر سینه‏اش روان شد. سپس فرمود: به خدا شكایت برم از آن چه بر خاندانم پس از من اصابت می کند. ✅ الأمالی شیخ صدوق،المجلس السابع و العشرون @maghtal61
1⃣ابى محمد شيخ اهل كوفه روايت كرد كه : چون حسين بن على (ع) كشته شد دو پسر كوچك از لشكرگاهش اسير شدند و آنها را نزد عبيد اللّه آوردند و زندانبان را طلبيد و گفت اين دو كودك را ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها تنك بگير، اين دو كودك روزه ميگرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها مى آوردند تا يك سالى گذشت و يكى از آنها بديگرى گفت اى برادر مدتى است ما در زندانيم عمر ما تباه مى شود و تن ما ميكاهد اين شيخ زندانبان كه آمد مقام و نسب خود را باو بگوئيم شايد بما ارفاقى كند شب آن شيخ همان نان و آب را آورد و كوچكتر گفت اى شيخ تو محمد را ميشناسى ؟ گفت چگونه نشناسم او پيغمبر منست ، گفت جعفر بن ابى طالب را ميشناسى ؟ گفت چگونه نشناسم با آنكه خدا دو بال باو داد، كه با فرشتگان هر جا خواهد ميرود، گفت على بن ابى طالب را ميشناسى ؟ گفت چگونه نشناسم او پسر عم و برادر پيغمبر منست گفت ما از خاندان پيغمبر تو محمد و فرزندان مسلم بن عقيل على بن ابى طالب و در دست تو اسيريم و خوراك و آب خوب بما نميدهى و بما در زندان سخت گيرى ميكنى ، آن شيخ افتاد و پاى آنها را بوسيد و ميگفت جانم قربان شما اى عترت پيغمبر خدا مصطفى اين در زندان بروى شما باز است هر جا خواهيد برويد شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها آورد و راه را براى آنها نمود و گفت شبها راه برويد و روزها پنهان شويد تا خدا بشما گشايش دهد- شب رفتند تا بدر خانه پيره زنى رسيدند باو گفتند ما دو كودك غريب و نابلديم و شب است امشب ما را مهمان كن و صبح ميرويم گفت عزيزانم شما كيانيد كه از هر عطرى خوشبوتريد؟ گفتند ما اولاد پيغمبريم و از زندان ابن زياد و از كشتن گريختيم پيره زن گفت عزيزانم من داماد نابكارى دارم كه بهمراهى عبيد اللّه بن زياد در واقعه كربلا حاضر شده و ميترسم در اينجا بشما برخورد و شما را بكشد، گفتند ما همين يك شب را ميگذرانيم و صبح به راه خود ميرويم . گفت من براى شما شام مى آورم شام آورد و خوردند و نوشيدند و خوابيدند كوچك به بزرگ گفت برادر جان اميدوارم امشب آسوده باشيم بيا در آغوش هم بخوابيم و همديگر را ببوسيم مبادا مرگ ما را از هم جدا كند، در آغوش هم خوابيدند و چون پاسى از شب گذشت داماد فاسق عجوز آمد و آهسته در را زد عجوز گفت كيستى ؟ گفت من فلانم ، گفت چرا بى وقت آمدى ؟ گفت واى بر تو پيش از آنكه عقلم بپرد و زهره ام از تلاش و گرفتارى بتركد در را باز كن ، گفت واى بر تو چه گرفتارى شدى ؟ گفت دو كودك از لشكرگاه عبيد اللّه گريختند و امير جار زده هر كه سر يكى از آنها را بياورد هزار درهم جايزه دارد و هر كه سر هر دو را بياورد دو هزار درهم جايزه دارد و من رنجها بردم و چيزى بدستم نيامد، پيره زن گفت از آن بترس كه در قيامت محمد خصمت باشد، گفت واى بر تو دنيا را بايد بدست آورد، گفت دنيا بى آخرت بچه كارت آيد، گفت تو از آنها طرفدارى ميكنى گويا در اين موضوع اطلاعى دارى بايد نزد اميرت برم ، گفت امير از من پيره زنى كه در گوشه بيابانم چه ميخواهد؟ گفت بايد من جستجو كنم در را باز كن استراحتى كنم و فكر كنم كه صبح از چه راهى دنبال آنها بروم در را گشود و باو شام داد خورد و نيمه شب آواز خرخر دو كودك را شنيد و مانند شتر مست از جا جست و چون گاو فرياد كرد و دست باطراف خانه كشيد تا پهلوى كوچكتر آنها رسيد، گفت كيست ؟ گفت من صاحب خانه ام ، شما كيانيد؟ برادر كوچك بزرگتر را جنبانده و گفت برخيز كه از آنچه ميترسيديم بدان گرفتار شديم ، گفت شما كيستيد؟ گفتند اگر راست گوئيم در امانيم ؟ گفت آرى ، گفتند اى شيخ امان خدا و رسول و در عهده آنان ؟ گفت آرى ، گفتند محمد بن عبد اللّه گواه است ! گفت آرى ، گفتند خدا بر آنچه گفتيد وكيل و گواه است ! گفتند آرى ، گفتند اى شيخ ما از خاندان پيغمبرت محمديم و از زندان عبيد اللّه بن زياد از ترس جان گريختيم ، گفت از مرگ گريختيد و بمرگ گرفتار شديد، حمد خدا را كه شما را بدست من انداخت ، برخاست و آنها را بست و شب را در بند بسر بردند و سپيده دم غلام سياهى فليح نام را خواست و گفت اين دو كودك را ببر كنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برم و دو هزار درهم جايزه ستانم، غلام شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت و چون از خانه دور شدند يكى از آنها گفت اى سياه تو ببلال مؤذن پيغمبر مانى؟ گفت آقايم بمن دستور داده گردن شما را بزنم شما كيستيد؟ گفتند ما از خاندان پيغمبرت محمد و از ترس جان از زندان ابن زياد گريختيم و اين عجوزه شما ما را مهمان كرد و آقايت ميخواهد ما را بكشد آن سياه پاى آنها را بوسيد و گفت جانم قربان شما، رويم سيد شما اى عترت مصطفى بخدا محمد در قيامت نبايد خصم من باشد، شمشير را دور انداخت و خود را بفرات افكند و گريخت، مولايش فرياد زد نافرمانى من كردى؟ گفت من بفرمان توام تا بفرمان خدا باشى و چون نافرمانى خدا كنى من در دنيا و آخرت از تو بیزارم.
2⃣سپس رو به پسر خودکرد وگفت من حلال و حرام را براى تو جمع ميكنم بايد دنيا را بدست آورد اين دو كودك را ببر كنار فرات گردن بزن و سر آنها را بياور تا نزد عبيد اللّه برم و دو هزار درهم جايزه آورم، شمشير گرفت و كودكان را جلو انداخت و كمى پيش رفت يكى از آنها گفت اى جوان من از دوزخ بر تو ميترسم، گفت عزيزانم شما كيستيد؟ گفتند از عترت پيغمبرت، پدرت ميخواهد ما را بكشد، آن پسر هم بپاى آنها افتاد و بوسيد و همان را گفت كه غلام سياه گفته بود، و شمشير را دور انداخت و خود را بفرات افكند. پدرش فرياد زد مرا نافرمانى كردى؟ گفت فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است آن شيخ گفت جز خودم كسى آنها را نكشد شمشير گرفت و جلو رفت و در كنار فرات تيغ كشيد و چون چشم كودكان بتيغ برهنه افتاد گريستند و گفتند اى شيخ ما را ببر بازار بفروش و مخواه كه روز قيامت محمد خصمت باشد، گفت سر شما را براى ابن زياد ميبرم و جايزه ميستانم، گفتند خويشى ما را با رسول خدا "ص" منظور ندارى؟ گفت شما با رسول خدا پيوندى نداريد، گفتند اى شيخ ما را نزد عبيد اللّه بر تا خودش در باره ما حكم كند گفت من بايد با خون شما باو تقرب جويم، گفتند اى شيخ بكودكى ما ترحم نميكنى؟ گفت خدا در دلم رحم نيافريده، گفتند پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم، گفت اگر سودى دارد براى شما هر چه خواهيد نماز بخوانيد آنها چهار ركعت نماز خواندند و چشم ب‏آسمان گشودند و فرياد زدند يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او بحق حكم كن، برخاست گردن بزرگتر را زد و سرش را در توبره گذارد و آن كوچك در خون برادر غلطيد و گفت ميخواهم آغشته بخون برادر رسول خدا را ملاقات كنم، گفت عيب ندارد تو را هم باو مى‏رسانم، او را هم كشت و سرش را در توبره گذاشت و تن هر دو را در آب انداخت و سرها را نزد ابن زياد برد او بر تخت نشسته و عصاى خيزرانى بدست داشت، سرها را جلوش گذاشت و چون چشمش ب‏آنها افتاد سه بار برخاست و نشست، گفت واى بر تو كجا آنها را جستى ؟ گفت پيره زنى از خاندان ما آنها را مهمان كرده بود، گفت حق مهمانى آنها را منظور نكردى ؟ گفت نه ، گفت با تو چه گفتند؟ گفت تقاضا كردند ما را ببر بازار و بفروش و بهاى ما را بستان و محمد را در قيامت خصم خود مكن ، تو در جواب چه گفتى ؟ گفتم شما را ميكشم و سرتان را نزد عبيد اللّه ميبرم و دو هزار درهم جائزه ميگيرم گفت ديگر با تو چه گفتند؟ گفتند ما را زنده نزد عبيد اللّه ببر تا خودش در باره ما حكم كند، تو چه گفتى ؟ گفتم نه من با كشتن شما باو تقرب جويم ، گفت چرا آنها را زنده نياوردى ؟ تا چهار هزار درهم بتو جائزه دهم ، گفت دلم راه نداد جز آنكه بخون آنها بتو تقرب جويم ، گفت ديگر با تو چه گفتند؟ گفتند ايشيخ خويشى ما را با رسول خدا (ص) منظور دار. تو چه گفتى ؟ گفتم شما را با رسول خدا خويشى نيست ، واى بر تو ديگر چه گفتند؟ گفتند بكودكى ما ترحم كن ، گفت تو ب آنها ترحم نكردى ؟ نه ، گفتم خدا در دل من ترحم نيافريده ، واى بر تو ديگر چه گفتند؟ گفتند بگذار چند ركعت نماز بخوانيم ، گفتم اگر براى شما سودى دارد هر چه خواهيد نماز بخوانيد، گفت بعد از نماز خود چه گفتند؟ گفت آن دو يتيم عقيل دو گوشه چشم به آسمان كردند و گفتند يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او بحق حكم كن گفت خدا ميان تو و آنها بحق حكم كرد كيست كه كار اين نابكار را بسازد، مردى شامى از جا برخاست و گفت من ، گفت او را بهمان جا ببر كه اين دو كودك را كشته و گردن بزن و خونش را روى خون آنها بريز و زود سرش را بياور، آن مرد چنان كرد و سرش را آورد و بر نيزه افراشتند و كودكان با تير و سنگ او را ميزدند و ميگفتند اين است كشنده ذريه رسول خدا (ص). @maghtal61
❇️سرگردانی حضرت مسلم(ع) در کوچه های کوفه ◀️فَمَضَى عَلَى وَجْهِهِ مُتَلدَداً في أَزِقّةِ الكُوفَةِ لا يَدْرِي أينَ يذهبُ▶️ با سر گردانی در کوچه های کوفه راه میرفت در حالی که نمیدانست کجا می رود. 📖ارشادشیخ مفید ❇️اولین شهید از بنی هاشم که به دار آویخته شد ◀️أمَرَ إبنِ زِيَاد بِجُثَّةُ مُسْلِم فَصُلِبَت وَ حُمِلَ رَاْسُهُ إِلَي دَمِشق▶️ ابن زیاد دستور داد پیکر مسلم(ع) را به دار بیاویزند و سرش را به دمشق ببرند ◀️وَ هَذَا أَوَلُ قَتِيلٍ صُلِبَت جُثَتُهُ مِن بَنِي هَاشِم وَ أَوَلُ رَأسٍ حُمِلَ مِن رُؤوسِهِم إِلي دَمِشق▶️ و این اولین کشته از بنی هاشم بود که به دار آویخته شد اول سری بود از آن سرها که به دمشق فرستاده شد. 📖نفس المهموم ❇️روى زمين كشيدن بدن مسلم بن عقیل(ع) و هاني بن عروه راويان به حضرت خبر دادند: ◀️إِنَه لَم نَخرُج مِنَ الكُوفَة حَتَى قَتَلَ مُسْلِم و هَاني و رَآهُمَا يَجُرَان فِي السُوق بِأرجٌلِهِما، فَقَال : إنَا لِلَّه وَ إنَا إلَيهِ رَاجِعُون ، رَحْمَةُ الله عَلَيهِما  ▶️  از كوفه بيرون نيامده بوديم كه مسلم و هاني كشته شده و بدنهاشان از پا در بازار ميكشيدند ، حسين عليه السلام فرمود : " انا لله و انا اليه راجعون " رحمت خدا بر ايشان باد  📖ارشادشيخ مفيد
❇️گریه امام حسین(ع) بعد از شنیدن خبر شهادت حضرت مسلم(ع): هنگامی که امام(ع) به سوى کوفه پیش مى رفت فرزدق (شاعر معروف عرب) را دید، فرزدق سلام کرد و گفت: «اى فرزند رسول خدا! چگونه به مردم کوفه اعتماد کردى با آن که آنان پسر عمویت ـ مسلم بن عقیل و پیروانش را کشتند؟» ◀️فَاسْتَعبَرَ الْحُسَيْن(ع) بَاكِيا ثُمَ قَال : رَحِمَ اللهُ مُسْلِماً فَلَقَدْ صارَ اِلى رَوْحِ اللهِ وَ رَیْحانِهِ وَ جَنَّتِهِ وَ رِضْوانِهِ، اَلاَ اِنَّهُ قَدْ قَضَى ما عَلَیْهِ وَ بَقِىَ ما عَلَیْنا▶️ اشک از دیدگان امام جارى شد و فرمود: خداوند مسلم را رحمت کند، او به سوى رَوْح و ریحان و بهشت و رضوان خداوند رهسپار شد، بدانید او به تكليف خویش عمل کرد و هنوز تكليف ما باقى مانده است. فَقَال؛ لَا خَيْرَ فِي الْعَيْش بَعدَ هَوُلَاء سپس امام فرمودند ؛ هیچ خیری در زندگی بعد از مسلم و هانی نیست. ❇️زیارت مولا امیرالمومنین علی(ع) در خواب در شب آخر عمر حضرت مسلم(ع) حضرت مسلم(ع) در شب شهادت خویش مشغول عبادت بودند ساعتی چشم بر هم نهادند و خوابیدند و وقتی بیدار شدند به سختی شروع به گریه کردند، در این هنگام طوعه ظرف آبی برایش آورد و علت گریه را جویا شد حضرت فرمودند: ◀️رَأَيتُ عَمِّي عَلِي أَمِيرَالمُومِنِين، فَهُوَ يَقُول أَلعَجَل أَلعَجَل▶️ عمويم اميرالمومنين على(ع) را در خواب ديدم و او به من ميگفت به سوی ما بشتاب و مَا أَظَنُّ إِلَا آخِرَ حَيَاتِي مِنَ أَلدُنيَا وَ أَوَلَهَا مِنَ ألآخِرَة و من فکر میکنم این آخرین لحظات زندگی در دنیا و اول آخرتم باشد. @maghtal61
🏴🏴بُكاءُ مُسلِمٍ عَلَى الحُسَينِ عليه السلام وأهلِ بَيتِه ِ تاريخ الطبري عن قدامة بن سعيد بن زائدة بن قدامة واُتِيَ [مُسلِمٌ ]بِبَغلَةٍ فَحُمِلَ عَلَيها ، وَاجتَمَعوا حَولَهُ ، وَانتَزَعوا سَيفَهُ مِن عُنُقِهِ ، فَكَأَنَّهُ عِندَ ذلِكَ أيِسَ مِن نَفسِهِ ، فَدَمَعَت عَيناهُ ، ثُمَّ قالَ : هذا أوَّلُ الغَدرِ . قالَ مُحَمَّدُ بنُ الأَشعَثِ : أرجو ألّا يَكونَ عَلَيكَ بَأسٌ . قالَ : ما هُوَ إلّا الرَّجاءُ ، أينَ أمانُكُم ؟ إنّا للّه ِِ وإنّا إلَيهِ راجِعونَ ، وبَكى ، فَقالَ لَهُ عَمرُو بنُ عُبَيدِ اللّه ِ بنِ عَبّاسٍ : إنَّ مَن يَطلُبُ مِثلَ الَّذي تَطلُبُ ، إذا نَزَلَ بِهِ مِثلُ الَّذي نَزَلَ بِكَ لَم يَبكِ ! قالَ : إنّي وَاللّه ِ ما لِنَفسي أبكي ، ولا لَها مِنَ القَتلِ أرثي ، وإن كُنتُ لَم اُحِبَّ لَها طَرفَةَ عَينٍ تَلَفا ، ولكِن أبكي لِأَهلِيَ المُقبِلينَ إلَيَّ ، أبكي لِحُسَينٍ وآلِ حُسَينٍ . ◀️◀️گريه مسلم بر امام حسين عليه السلام و خانواده اش تاريخ الطبرى ـ به نقل از قُدامة بن سعيد بن زائدة بن قدامه ثقفى: اَسترى آوردند و مسلم را بر آن ، سوار كردند و دورش را گرفتند و شمشيرش را برداشتند . در اين حال ، مسلم ـ كه گويا از زندگى و جانش نااميد شده بود ـ ، اشكش جارى شد و گفت: اين ، آغاز نيرنگ است. محمّد بن اشعث گفت: اميدوارم برايت مشكلى پيش نيايد. مسلم گفت: اين ، جز آرزويى بيش نيست . كجاست امان شما؟ «انا للّه و انا اليه راجعون » . و گريه كرد. عمرو بن عبيد اللّه بن عبّاس ، به مسلم گفت: كسى كه دنبال چيزى است مانند آنچه تو دنبال آنى، وقتى چنين حوادثى برايش رخ مى دهد ، گريه نمى كند. مسلم گفت: به خدا سوگند ، من براى جان خود ، گريه نمى كنم و براى كشتن خويش ، مرثيه نمى خوانم ، گرچه يك لحظه زيان [و گرفتارى] را هم بر خويش نمى پسندم ؛ امّا [اكنون] براى خاندانم گريه مى كنم كه به سمت من مى آيند . من براى حسين و خاندان حسين ، گريه مى كنم. 📖📖تاريخ الطبري : ج 5 ص 374 ، الكامل في التاريخ : ج 2 ص 542 وفيه «المنقلبين» بدل «المقبلين» ، مقاتل الطالبيّين : ص 107 عن قدامة بن سعد بن زائدة الثقفي ، مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي : ج 1 ص 210 نحوه ؛ الإرشاد : ج 2 ص 59 ، روضة الواعظين : ص 195 وفي الأربعة الأخيرة «عبيد اللّه بن عبّاس» ، بحار الأنوار : ج 44 ص 353 وراجع : إعلام الورى : ج 1 ص 443 . ✅✅گریز : در اینجا یک مرد جنگی گریست در مدینه نیز یک مرد جنگی شروع به گریستن نمود وقتی مقداد از ملعون دومی سیلی خورد. @maghtal61
✅أنس بن حارث کاهلی طبقات کبری به نقل از عربان بن هیثم،نقل می کند: پدرم به صحرا می رفت و در منطقه ای منزل می کرد که جنگ حسین علیه السلام در آن جا رخ داد، ما هر وقت وارد آن جا می شدیم مردی اسدی را می دیدیم که در آن جا مقیم شده است. پدرم می گفت: می بینم که این جا اقامت کرده ای؟ او گفت: به من خبر رسیده که حسین علیه السلام در اینجا کشته می شود. من آمده ام تا با او باشم و با او کشته شوم. وقتی حسین کشته شد پدرم گفت: برویم و ببینیم آیا آن مرد اسدی ، میان کشتگان هست یا نه؟ به آوردگاه آمدیم و گشتیم. دیدیم او جزء کشته هاست. 📖📖طبقات کبری – ج 1 ص 435 ح 424 ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ 📖ابومخنف و اهل سیر نقل کرده اند: در هنگامه ی عاشورا وقتی که نوبت کارزار به این صحابی کبیر رسید،از حضرت اباعبدالله برای جنگ اجازه خواست، امام اذنش داد با آن که این بزرگوار کهن سال بود به مبارزه بیرون آمد ابروان خود را با دستمال به پیشانی بست و ازمقابل چشمهایش کنار زد، میان کمر را نیز با عمامه ای بست«به علت خمیدگی پشتش »و در همین حال حسین علیه السلام به او می نگریست و گریه می کرد و با گریه فرمود: شَکَرَ اللهُ لَکَ یا شِیخ پس به مبارزه بیرون آمد و بعد از رجز خواندن 18 نفر را به هلاکت رساند و بعد به شهادت رسید ❇️هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم هرگه که یادروی توکردم،جوان شدم @maghtal61
🏴🏴ورود به کربلا ❇️روضه خواندن حضرت اباعبدالله برای اهل بیت (ع) در لحظه ورود به کربلا ◀️حضرت در همان لحظه ورود به کربلا برای اهلبیتش روضه خوانده است فَجَمَعَ الحُسَينُ(ع) وَلَدَهُ وَ إِخوَتَهُ وَ أَهلِ بَيتِهِ ثُمَ نَظَرَ إِلَيهِم فَبَكَاء سَاعَتَا امام حسین(ع) فرزندان و برادران و اهل بیتش را جمع کرد و به آنها نگاه کرد و سپس ساعتی گریه کرد ثُمَ قَال؛ أَلَلهُمَ إِنَا عِترَةُ نَبِيِك مُحَمَّد(ص) و قَد اُخرِجَنَا و طُرِدنَا و اُزعِجَنَا عَن حَرَمِ جَدِنَا و تَعَدَت بَنُو اُمَيَة عَلَينَا ، اَلَلهُمَ فَخُذلَنَا بِحَقِنَا وَانصُرنَا عَلَي الْقَوْمِ الكَافِرِين. سپس فرمودند خدایا ما عترت رسول تو محمد(ص) هستیم، ما را از دیارمان اخراج کردند و از حرم جدمان راندند و طرد کردند و بنی امیه در حق ما ظلم کردند پس حق ما را بگیر. ❇️ورود امام حسین(ع) به کربلاء و از حركت ايستادن اسب حضرت جملات امام در معرفي كربلا ◀️امام با سپاهیان خود راه مى پیمودند تا آن که به سرزمین کربلا رسیدند، ناگهان اسب حضرت از حرکت ایستاد. امام(ع) از آن پیاده شد و سوار بر مرکب دیگر شد؛ ولى آن اسب نیز قدم از قدم برنداشت، اسب هاى متعدّدى عوض کرد، ولى هیچ یک حرکت نکردند. امام(ع) پرسید: نام این سرزمین چیست؟ گفتند: غاضریّه. فرمود: آیا نام دیگرى دارد؟ گفتند: نینوا. فرمود: به جز اینها آن را چه مى نامند؟ گفتند: شاطى الفرات (ساحل فرات). فرمود: آیا باز هم نامى دارد؟ پاسخ دادند: کربلا. پس آهى کشید و فرمود: «اَرْضُ کَرْبٍ وَ بَلاَءٍ»؛ (دشت اندوه و بلا) است. سپس افزود:  «قِفُوا وَ لا تَرْحَلُوا مِنْها، فَهاهُنا وَاللّهِ مَناخُ رِکابِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ سَفْکُ دِمایِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ هَتْکُ حَریمِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ قَتْلُ رِجالِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ ذِبْحُ اَطْفالِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ تُزارُ قُبُورُنا، وَ بِهذِهِ التُّرْبَهِ وَعَدَنِی جَدِّی رَسُولُ اللّهِ وَ لا خُلْفَ لِقَوْلِهِ»؛ همین جا توقّف کنید و از آن کوچ نکنید. پس به خدا سوگند! خوابگاه شتران ما و جاى ریخته شدن خونمان است. به  خدا سوگند! اینجا محلّ هتک حریم ما و کشته شدن مردان و ذبح کودکان ماست. به خدا سوگند! اینجا محل زيارت قبور ماست. جدّم رسول خدا مرا به این تربت نوید داده است که در فرموده او تخلّفى نیست. ❇️امام حسین(ع) و خبر از شهادتش ◀️امام(ع) در جمع مردم مکّه قبل از حرکت به سوى عراق خطبه اى خواند و چنین فرمود: « وَ خُیِّرَ لِی مِصْرَعٌ اَنَا لاقِیهِ، کَاَنّى بِاَوْصالی تَتَقَطَّعُها عُسْلانُ الْفَلَواتِ بَیْنَ النَّواوِیسِ وَ کَرْبَلا، فَیَمْلانَّ مِنّی اَکْراشاً جَوْفاً وَ اَجْرَبَهً سَغَباً، لا مَحیصَ عَنْ یَوْم خُطَّ بِالْقَلَمِ». براى من «شهادتگاهى» اختیار شده است که من به آن خواهم رسید. گویا مى بینم که گرگ هاى بیابان هاى عراق میان نواویس (قبرستان یهود در نزدیکى کربلا) و کربلا بند بند مرا جدا کرده و شکم ها و جیب هاى خالى خود را (با کشتن من و دریافت جوایز) پر مى کنند. از روزى که با دست قضا و قدر الهى نوشته شده، چاره اى نیست. @maghtal61