|قسمت دوم|
سفر آغاز شد. در طول سفر خیلی التماس مان کرد برویم سراغ فاطمه صحبت کنیم، نظرش را بگیریم. ما هم سعی می کردیم، ولی فاطمه راه نمی داد. تا این که زهرا فرصتی پیدا کرد و بسیار مختصر و کوتاه با او
حرف زد. جوابی که شنید، باز هم نا امید کننده بود: «من قصد ازدواج ندارم. فعلا هم اصلا به این موضوع فکر نمی کنم.» در مسیر برگشت به تهران، مصطفی خیلی در تب و تاب بود. احساس می کرد فرصت دارد تمام می شود و او هنوز نتوانسته جواب روشنی از فاطمه بگیرد. مدام اصرار داشت برویم باز هم صحبت کنیم. خصوصیات مصطفی را بگوییم و تأکید کنیم که مصطفی توانایی خوشبخت کردنش را دارد ...
می گفت: «بگید از لحاظ کاری می تونه روی من حساب کنه. من خیلی آدم با پشتکاری هستم. شهرستانی ها اهل کارند. خیلی با تهرانی ها فرق دارند.» مانده بودیم چه کار کنیم. بين اصرارهای مصطفی و آن چه می دانستیم فعلا وقتش نیست، گیرافتاده بودیم.
خیلی های دیگر در بسیج دانشگاه بودند که مصطفی میتوانست انتخاب شان کند، اما حجب و حیا و ویژگی های منحصر به فرد فاطمه حسابی مجذوبش کرده بود. مصطفی گشته بود، شماره دانشجویی فاطمه را پیدا کرده، نمره ها و وضعیت درسی اش را رصد کرده بود. منزل او را پیدا کرده، اطلاعاتی از خانواده و محیط زندگی اش به دست آورده بود.
وقتی فاطمه این موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد، اما مصطفی آدم زرنگی بود. کورکورانه جلو نمی رفت. قضیه که به این جا رسید، موضوع را با مادرش در میان گذاشت. می گفت: «نظر مادرم برام خیلی مهمه»....
🔺به نقل از: همسرِ دوست شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
💫 @MostafaAhmadiRoshan
|قسمت سوم|
جلب رضایت مادر برای او خیلی مهم بود.
مصطفی اطرافیان را در خصوص انتخاب خودش، هم راضی کرد، هم به خط!
فاطمه همچنان روی نظر منفی اش پافشاری می کرد.
مصطفی خواهر دومش را از همدان کشاند تهران فاطمه را ببیند و اگر شد با او صحبت کند. خواهر مصطفی، فاطمه را در دانشگاه ملاقات کرد. ولی او هم موفق نشد رضایت بگیرد. تا این که مصطفی تصمیم گرفت زور آخرش را بزند و قضیه را یک طرفه کند. یک روز به من گفت: « خانم سادات، برو برای آخرین بار با فاطمه خانم صحبت کن. اگه واقعا نظرش منفی بود و قاطعانه گفت نه، بهش اطمینان بده برای این که توی محیط دانشگاه...
راحت باشه، من قول میدم دیگه موضوع رو دنبال نکنم. به شرط این که فقط چند دقیقه به من اجازه بده باهاش صحبت کنم.» گفتم: باشه. من سعی ام رو می کنم. با خواهر بزرگ مصطفی رفتیم دانشگاه به فاطمه گفتيم: خانواده ی مصطفی به خاطر موضوع شما اومدن تهران. اگه میشه به عنوان آخرین اقدام اجازه بده خود مصطفی چند کلام با شما صحبت کنه. فاطمه گفت: «من این جوری نمی پسندم. باید حتما خانواده و در جریان باشند.» گفتم: آقا مصطفی نظرش اینه که اگر پاسخ منفی بود، دیگه موضوع به خانواده کشیده نشه. همین جا تموم بشه...
با اصرار من و خواهر مصطفی ، پذیرفت.
من احساسم این بود که بعد از اردوی جنوب نظر فاطمه نسبت به مصطفی کمی عوض شده بود. به همین خاطر مدام به مصطفی دلداری میدادم. میگفتم: درست میشه. می دانستم اگر مصطفی خودش با فاطمه صحبت کند، حتما دلش را به دست می آورد. چون جذبه ای داشت
که دشمنش را هم مجذوب می کرد. نامردی که بمب چسباند به ماشین او، اگر چهره به چهره میشد،
این کار را نمیکرد.
خلاصه، قرار را گذاشتیم و مصطفی آمد. هدیه ای در دستش بود؛ کتاب نهج البلاغه کادو شده. گفت اگر پاسخ منفی هم باشد، این هدیه را خواهم داد و قضیه را تمام خواهم کرد.
در حیاط مسجد دانشگاه حاضر شدیم. من کمی از آنها فاصله گرفتم تا راحت حرف هایشان را بزنند. ده، پانزده دقيقه صحبت کردند. مصطفی نهج البلاغه را به فاطمه هدیه داد و خداحافظی کرد. یادم است چهره ی مصطفی از خوشحالی برافروخته شده بود. گفتم: چی شد؟ هورا کشید، گفت: «آخ جون. حسابی دلشو به دست آوردم. فکر کنم قبول کنه. بهش گفتم فکر می کنی شهرستانی ها عرضه ندارن؟ من به شما ثابت می کنم که
عرضه ی شهرستانی ها بیشتر از تهرانی هاست!» مصطفی آدم تیز و باهوشی بود. هنوز از فاطمه پاسخ مثبتی نگرفته بود اما می دانست حرف هایی که زده کار خودش را کرده است.
🔺به نقل از: همسرِ دوست شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
💫 @MostafaAhmadiRoshan