eitaa logo
شهید مصطفی احمدی روشن🇮🇷
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
248 ویدیو
7 فایل
🌷دانشمند نخبه هسته‌ای؛ جوان مومن انقلابی؛ شهید مصطفی احمدی روشن 🎓لیسانس مهندسی شیمی دانشگاه شریف 🔰معاون بازرگانی سایت هسته‌ای نطنز ✅دبیر ستاد تدابیر ویژه سازمان انرژی اتمی 🎯مدیریت مبارزه و کنترل ویروس استاکس نت در نطنز کانال زیر نظر خانواده شهید💯
مشاهده در ایتا
دانلود
تحصیل📚 امید😍 حرکت🏃‍♂ ماموریت برای روشن شناختن آینده💪 @mostafaahmadiroshan
💌روز بسیج مستضعفین 🔹 مسئول فرهنگی قبلی بسیج به خاطر کنکور ارشد استعفا داده بود و مصطفی تازه آمده بود جایش.قرار بود توی جلسه معرفی اش کنند. 🔹 همه منتظر بودیم ببینیم مصطفی اولین جلسه چی می گوید. فکر می کردیم الان از برنامه های خودش برای آینده حرف می زند. نوبت مصطفی که شد، سرش را انداخت پایین. چند دقیقه فقط از شهدا حرف زد. از اینکه مسئولیم و باید راه شهدا را ادامه بدهیم. مانده بودم. انتظارش را نداشتم... به نقل از دوست شهید   رهبر معظم انقلاب : 🔹 بسیج پدیده کم‌نظیر انقلاب اسلامی است که میتواند در همه بخشهای مورد نیاز حضور فعالی داشته باشد و گر‌ه‌های مشکل را باز کند. بسیج یعنی گردآوردن و به خط کردن ظرفیتها و امکانات برای رسیدن به مقصود. انقلاب اسلامی اگر همه آنچه را که امروز داریم داشت ولی بسیج مردمی را نداشت قطعا لنگی در کارهایش بوجود می‌آمد 💫 @MostafaAhmadiRoshan
💠جمعی از محققین دانشگاه صنعتی شریف موفق به طراحی و تولید یک محصول فناورانه به ارزش تقریبی ۵۰۰ هزار دلار در حوزه‌ی بالادستی صنعت نفت و گاز شدند. بومی‌سازی این محصول فناورانه، علاوه بر صرفه‌جویی ارزی، به نگه‌داشت و افزایش تولید نفت و گاز کمک شایانی می‌نماید. @mostafaahmadiroshan
🔸دوران تحریم مصطفی کلی سازنده داخلی آورد؛اول بهشون قبولاند که در قدم اول این مهم ترین اقدام بود... تا باور نمی‌کردند نمیتوانستند جهادی تلاش کنند... بعد هم حین کار خیلی کمکشان کرد 📌به نقل از همکار شهید 🎥مستند لبه روشنایی۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠بندهٔ خوبی برای خدا بود. هر کاری که می‌کرد برای خدا بود. اگر آن پرده امنیتی بیفتد می‌بینیم که چه عنصر عجیبی را از دست داده‌ایم. با ۳۲ سال سن کاری می‌کرد که دانشمندان بزرگ و چندین و چندساله هسته‌ای از دستشان برنمی آمد. خدا حقش را با شهادت ادا کرد...🌷 📝به نقل از دوست شهید @mostafaahmadiroshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در محیط علم و تحقیق بسیج کارآمد بود، هم در قضیه کرونا و غیر کرونا، دانشمندان هسته‌ای ما بسیجی بودند. دیدار رهبر معظم انقلاب با بسیجیان ۱۴۰۱/۰۹/۰۵ @mostafaahmadiroshan
🔹باید بگویم او یک آدم دست‌نیافتنی نبود. ممکن بود نماز صبحش قضا شود، نماز شب نمی‌رسید بخواند، دائم تسبیح دستش نبود، چفیه نمی‌انداخت، خیلی وقت‌ها، نمازجمعه نمی‌توانست برود. دلش می‌خواست مسجد برود اما نمی‌توانست. می‌خواهم بگویم این‌ها خیلی درجات آدم را بالا می‌برد اما اصل کار این است که سیمت وصل باشد. 🔹مصطفی آنقدر توکلش بالا بود که حتی به علیرضا گفت اگر سم هم بخوری اما بسم‌الله بگویی، چیزیت نمی‌شود! اعتقادش این بود. فقط و فقط از خدا می‌ترسید. 🔹دوست دارم به دوستانش بگویم اگر شما هم فقط از خدا بترسید و هر جایی که حق ضایع شد، کوتاه نیایید، قطعا به آنچه می‌خواهید، می‌رسید. 🔹منفعت‌طلب نباشید، مصطفی در زندگی‌اش همه چیز داشت؛ پست خیلی مهم، وضع مالی خوب، زن و بچه، پدر و مادر و خواهرهایی که یکی از استثنائی‌ترین علاقه‌ها را به او داشتند، اما از همه اینها چشم‌پوشی کرد. پس می‌شود. او را بت نکنیم. 🔹اگر شهدای زمان جنگ قبر می‌کندند و داخلش نماز می‌خواندند، آن طبیعت آن زمان بود اما الآن فرق می‌کند. می‌توانیم به آنها برسیم به شرطی که بدانیم چه کار باید بکنیم. @mostafaahmadiroshan
🔸یکی از همسایه ها اذیتمان می کرد. با ما چپ افتاده بود. نمی دانم از کجا ماجرا را فهمید. یک روز که آمد خانه، طرف جلوی در ما بود. تا مصطفی را دید رفت. مصطفی به خانمش گفت «بهش بگید پرش به پر من نگیره، و الّا من میدونم چه کارش کنم.» 🔸بهش می‌گفتم «بابا جان، من مشکلم رو با این بنده خدا خودم حل می کنم.» می گفت «نه، من زنده و باشم و کسی بخواد اذیت کنه شما رو؟» @mostafaahmadiroshan
💠از دیدگاه مقام معظم رهبری جوان مومن انقلابی ۴۰ شاخصه دارد که به مرور آنها را باهم میخوانیم. ان شاالله روز به روز خودمان را به این ویژگی ها نزدیک تر کنیم @mostafaahmadiroshan
🌷امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است یوسفی رفته است، آری وضع کنعان، روشن است 🌷گرچه در بزم حماسه، هیچ جای گریه نیست در هجوم شعله ها، تکلیف باران، روشن است 🌷باز شمعی کشته شد با دست شب اما هنوز این شبستان کهن، با نورایمان روشن است 🌷کی میان ابرهای تیره پنهان می شود؟ آسمان ما که با خون شهیدان، روشن است 🌷مصطفی هم رفت، آری! او هم اینجایی نبود مردهای مرد را آغاز و پایان، روشن است شاعر: میلاد عرفان پور @mostafaahmadiroshan
📸 دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن @mostafaahmadiroshan
 🔸از کارهای بزرگی که مصطفی انجام داد، رفع و دفع مشکلات بود. وقت گذاشت. مصطفی زنجیره ای از افراد همفکری که البته تعدادشان زیاد نیست، درست کرد. افراد قابل اعتماد و موتور روشن و از لحاظ علمی دارای مراتب بالا که آنها را پای کار آورد و سر انجام مشکلات حل شد. 🔸چطور و چگونه و چه مشکلاتی بود که مرتفع و دفع شد؟ شاید همان بخشی باشد که نمی توان چندان واضح در باره اش صحبت کرد. نمیدانم شاید روزی برسد که این موضوع اعلام و بازگو شود. به هر حال باید در این مورد صبر کرد... 🔺به نقل از همکار شهید @mostafaahmadiroshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه ها و یادِ شهدا🌹 شهید مهدی زین الدین: هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند ، شهدا هم او را نزد حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام یاد می کنند🍃 @mostafaahmadiroshan
سلام🌱 به مناسبت روز دانشجو📚 هر روز یک قسمت از فعالیت های فرهنگی شهید احمدی روشن در زمان دانشجویی رو تو کانال میذاریم. امیدواریم براتون مفید باشه😍 @mostafaahmadiroshan
شهید مصطفی احمدی روشن🇮🇷
فعالیت های اجتماعی خاطره ۱ 🔹 من ورودی هفتاد و شش برق🔌 بودم، مصطفی هفتاد و هفت مهندسی شیمی🧪. هر دو عضو شورای مرکزی بسیج بودیم. دافعه‌ش کم بود و جاذبه اش زیاد. دامنه‌ دوستانش فراگیر بود. حتی با کسانی که از نظر ظاهر با ما تفاوت داشتند، رابطه داشت. ولی حلقه ی اصلی دوستانش بچه‌های بسیجی بودند. بچه‌های بسیج دانشگاه، علاوه بر عرصه‌‌ی علمی🔬 تو عرصه‌ی شناخت مسائل سیاسی و موضع گیری صحیح در مواقع حساس هم اعتقاد داشتند باید فعالیت کنند. یکی از این مواقع، انتخابات🗓 بود. با بررسی روزنامه‌های مختلف🗞 پیش از انقلاب تا زمان حاضر، تغییر و تحولات کاندیداها👨 را ارزیابی می کردند. علت دگرگونی آن‌ها را ریشه یابی می‌کردند. این کار خیلی به شناخت مخاطب کمک می‌کرد. مصطفی در این زمینه خیلی وقت🕥 می‌گذاشت. خاطره۲ 🔹 در جریان فتنه، خیلی ناراحت😔 بود از نپذیرفتن سخنان فصل الخطاب رهبری توسط برخی و اتفاقاتی که باعث به هم خوردن نظم و امنیت کشور شده بود. بالعکس؛ از تظاهرات ۹ دی که میثاقی با آرمان های امام و رهبری و نشانی از ولایتمداری مردم بود، بسیار خوشحال بود و در راهپیمائی شرکت میکرد. خاطره۳ 🔹داشتم رد می شدم. جلوی ساختمان کلاسها توی دانشگاه شریف چشمم افتاد به یک دختر و پسر👫. وضع حجاب دختر خوب نبود. آرام رفتم جلو، تذکر دادم که دختر حجابش🧕 را درست کند و رد شدم. صدای داد و بیداد دختر و پسر🗣 از پشت سرم آمد، داد می زدند که به چه حقی تذکر داده ام. برگشتم و جوابشان را دادم. گفتم شما وضع حجابت بد بود، من هم تذکر دادم. بگو مگویمان بالا گرفت. بچه ها از اتاق بسیج دانشگاه صدایمان را شنیدند و آمدند بیرون. مصطفی هم آمد به دفاع از من. رگ گردنش زده بود بیرون. 🔹«سعید، می شه آروم‌تر تذکر بدی؟ یک کم ملاطفت🌸 بیشتر خرج کنی؟» گفتم «خودت که می دونی، من آروم تذکر می دم و رد می شم. خودشون شروع کردن به داد و بیداد.» آرام طوری که به من هم برنخورد گفت «می دونم سعید، حق با توئه، وضعشون خوب نبود، باید امر به معروف کنیم، ولی اگه یه خرده آرومتر بگی اثرش هم بیشتره🌱» خودش هم همینطور بود. آرام می گفت و رد می شد یا رویش را می کرد یک طرف دیگر. خاطره۴ زودتر از بقیه بچه ها ازدواج💍 کرده بود. به قول بچه‌ها افتاده بود توی کار «راوی‌گری» یا خودمانی‌اش «جوشکاری». آمار رفقای همسرش را می‌گرفت و معرفی‌شان می‌کرد به رفقای خودش. وارد شده بود. چند تا مورد را با هم پیگیری می‌کرد. انگار داشت برای برادر خودش این کارها را می‌کرد. بس که وسواس داشت روی رفقایش. دستم را گرفت و برد کنار دیوار و گفت: «بنده خدا را دیدم، ساعت دو تا چهار توی نوارخانه بسیج است. ببینم چه‌کار می‌کنی.» این را گفت و دوید جلوی در نوارخانه. زود برگشت و گفت: «الان وقتش است. برو.» خودش هم رفت توی دفتر بسیج که ببیند من چه می‌گویم. دست و پایم را گم کرده بودم. رنگم پریده بود. این پا و آن پا می‌کردم. صدای مصطفی آمد «خره🐴، چرا نرفتی؟ منتظرم‌ها!» زیر لب بسم الله گفتم و رفتم تو. @mostafaahmadiroshan
📣 دانش آموزها و دانشجو ها اگر دنبال چله مطالعاتی📚 هستید. برید کانال آینده سازان مصطفایی @ayande_sazan_mostafayi چله دارن تا روز شهادت شهید احمدی روشن ⭕️فردا روز اوله جا نمونید⭕️
تلاش های اعتقادی و معنوی خاطره۱ 🔹در زمان دانشجویی‌شان، چون فراغت بیشتری داشتند. مسائل اعتقادی‌شان را در فاصله دبیرستان تا دانشگاه خیلی محکم کردند. اما بعد از دانشگاه اصلا وقت نداشتند. مثلا دوره کامل کتاب‌های شهید مطهری را در دوران دانشجویی خوانده ‌بودند. توصیه اش به من کتاب های شهید مطهری بود. می گفت:« بنیان اعتقادی آدم با این کتاب ها محکم می شه.» به تاریخ هم علاقه داشت. چه اسلام،‌ چه معاصر. خاطره۲ 🔹نهج البلاغه فوق العاده مورد توجهش بود. دوران دانشجویی بارها و بارها نهج البلاغه را خوانده بود. خاطره۳ 🔹یک بار خودش به من گفت برای اثبات قضیه غدیر برای خودش، شاید حدود هفت تا کتاب اهل تسنن را خوانده‌است. نتیجه آن مطالعات هم این شده بود که میگفت در طول حج‌شان سال 87، با عربی دست و پا شکسته با یک برادر اهل تسنن در این رابطه بحث می‌کرده و آن فرد کم آورده بود. در بحث خیلی منطقی می‌توانست طرف مقابل را با استدلال‌های محکم خود قانع کند. خاطره۴ 🔹زمان دانشجویی کتاب های شهید آوینی و مجموعه کتاب های روایت فتح را می خواندیم، مثل کتاب شهید همت و حاج احمد متوسلیان. مصطفی می گفت:« این ها نباید جوری معرفی بشن که غیرقابل دسترس باشن.» خاطره۵ 🔸یک روز بهم میگفت «ببین مرتضی، ما باید توی دانشگاه، خودمون رو حفظ کنیم، باید خودسازی داشته باشیم. من و چند تا از بچه ها تصمیم گرفتیم صبحهای پنج‌شنبه بریم بهشت زهرا، سر قبر شهدا، زیارت عاشورا بخونیم.» من را کشید کنار. آرام طوری که بچه های دیگر متوجه نشوند گفت «مرتضی تو که مسؤول فرهنگی بسیجی، می تونی از بسیج برامون ماشین جور کنی؟ می خوایم با چند تا از بچه ها بریم بهشت زهرا.» عادت همیشه اش شده بود. وقت بی وقت با بچه های خوابگاه قرار می گذاشتند و می رفتند بهشت زهرا. خاطره۶ 🔹مصطفی پای من را به بهشت زهرا باز کرد. از دوران دانشگاه، هر وقت که دلش تنگ می شد، دستم را می گرفت و می گفت برویم بهشت زهرا. این اواخر سرش خیلی شلوغ بود ولی یک وقت 6 صبح زنگ می زد می گفت «آماده ای بریم.» می آمد دنبالم و می رفتیم. 🔹اول می رفتیم قطعه اموات بعد سر مزار شهدا. همیشه می گفت «اینجا رو نگاه کن، اصلاً احساس می کنی این شهدا مردن؟ اینجا همون حسی رو داری که توی قطعه اموات داری؟» حس می کردم سینه اش سنگین شده. سنگ قبرها رو نگاه می کرد، سنشان را حساب می کرد، می گفت «اینایی که می بینی همه نوزده بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده، اینا سنشون خیلی کمتر از ما بود که شهید شدن. اصلاً تو کَتَم نمی ره که بخوان ما رو توی قطعه مرده ها دفن کنن.» با سوزی می گفت اینها را. انگار یک حسرت همیشگی توی دلش بود، می ترسید از قافله جا بماند. می نشستیم پای قبرها و فاتحه می خواندیم، می گفت «خدا ما رو رحمت کنه، اینا که رحمت شده ان.» خاطره۷ 🔹یک بار با بقیه هم اتاقی ها دور هم نشسته بودیم. من شروع کردم به تعریف کردن از مصطفی. بچه ها ما را دست انداختند که « برو بابا! شهرستانی گیرت آورده، داره سرت شیره می ماله.» وقتی مصطفی آمد، بچه‌ها گفتند:« فلانی را چه جوری خامش کردی که پشت سرت شیره می ماله.» چیزی نگفت و گذشت. آخر شب یک نامه گذاشت کف دستم و سرسنگین رفت. باز کردم، دیدم کلی از دستم دلخور شده. دو روز با من سرسنگین بود که تو چرا رفتی این حرف ها را گفتی این تعریف ها را از من کردی؟ @mostafaahmadiroshan
فعالیت های مربوط به ترویج نهج البلاغه خوانی و تاسیس کانون نهج البلاغه قسمت اول 🔹دوران دانشجویی اش را شدیدا اختصاص داده بود به شناخت امام علی و نهج البلاغه فوق العاده مورد توجهش بود. آن دوران بارها و بارها نهج البلاغه را خوانده بود. آنقدر نسبت به مولا معرفت پیدا کرده بود که ناخودآگاه امام علی(ع) در گفتار و رفتار و زندگی اش بروز پیدا میکرد... مثال جالبش جلسه اول خواستگاری از همسرش که بیشتر وقت را از نهج البلاغه گفته بود.. 🔸زمان دانشجویی افزون بر فعالیت در پژوهشکده علمی در همان ایام، آقا مصطفی وقتی یک دانشجوی بسیار ساده اما باهوش و پرانرژی بود یک کار بزرگ را پایه گذاری کرد. آن زمان هنوز CD رواج نداشت اما کتابخانه و نوار خانه ای به نام شهید همت راه اندازی کرد. همچنین کار ماندگار دیگرش که تا چندسال بعد از فارغ التحصیلی اش هم هنوز پابرجا بود، راه اندازی کانون نهج البلاغه دانشگاه بود. او وقتی فقط یک دانشجو بود داشت یک استاندارد وطنی را پایه گذاری می کرد. تصور کنید، کجای پیشرفت‌های کشورهای پیشرفته ثبت است که در یک دانشگاه که رشته های فنی را در خود جای داده شما چیزی مثل کانون نهج البلاغه می توانید راه بیاندازید؟ اساتید مبرز را دعوت می کرد تا دانشجویان مشتاق با نهج البلاغه آشنا بشوند. 🔹آذر سال 79 بود. با مصطفی و محمود توی اتاق زیاد بحث می کردیم. میخواستیم کانون نهج البلاغه را توی دانشگاه راه بیاندازیم ، کنار بهداری دانشگاه اتاق گرفتیم. یک اکیپ رفتیم پیش خدابیامرز حاج آقا دشتی که مترجم نهج البلاغه بود ازش مشورت بگیریم. 🔸ساعت ۹ صبح بود و ما دم در موسسه تحقیقاتی آقا امیرالمومنین بودیم که مرحوم استاد دشتی (رحمة الله علیه) تاسیس نموده بودند. زنگ را زدیم صدای یا علی یا علی در خانه طنین انداز شد به داخل رفتیم و ما را اتاق ایشون راهنمایی کردند. ایشون تشریف آوردند و از فضایل امیرالمومنین برایمان صحبت کردند. 🔹مصطفی رو به ایشون کردند و گفتند شما که طبق فرمایش خودتان از نوکران آقا هستید کمک کنید تا بتونیم نام مولا را در دانشگاه زنده کنیم و ایشان نزدیک به ۴۰ جلد کتاب به کانون نهج البلاغه هدیه دادند. 🔸مصطفی نظرش این بود که می توان بعضی از حکمتها را متناسب با تفکرات دانشجویی ساده سازی کرد و با مثالهایی از دیگر جاهای دنیا در اختیار دانشجو های دانشگاه شریف قرار داد. 🔹حتی مصطفی پیشنهاد داد که هر هفته یه حدیث یا حکمتی از نهج البلاغه همراه با یک تصویر زیبا و با معنی برای تمامی کارکنان و اساتید و دانشجویان دانشگاه شریف ارسال شود و از نظرات آنها هم در عمومی سازی جملات حضرت علی استفاده شود. 🔸کار داشت داخل دانشگاه راه می افتاد ولی دلمان می سوخت که بچه های خوابگاهی هنوز از امام علی(ع) حرف نمی زنند. مصطفی خیلی دوست داشت که این بحثها توی اتاقهای خوابگاه راه بیفتد. مدام می گفت «بریم توی اتاق با بچه ها حرف بزنیم.» افتادیم دنبال اینکه اتاق به اتاق برویم و با بچه ها صحبت کنیم. پیش هر کسی می نشستیم می گفت کار سختی است، از مشکلات می گفت. ولی مصطفی کوتاه نمی آمد. بحث می کرد. می گفت «معضلات رو ولش کن. اینکه بگی مشکل هست، نه. یا علی بگو پاش وایستا.» خیلی از بچه ها راضی نمی شدند. 🔹بعضی وقتها که کم می آوردیم مصطفی می گفت «نمی گیم نمی تونیم. بریم صحبت کنیم، یا می شه یا نمی شه، می ریم تا یه جایی می شه. نباید بشینیم تا همه چی آماده بشه. باید کار کنیم.» آنقدر پای حرفش ایستاد تا کانون راه افتاد. 🔸تصمیم گرفتیم برویم قم پیش مراجع برای کانون پول بگیریم. از بیت آقای سیستانی صد هزار تومان گرفتیم. مصطفی ما را برد پیش آیت الله نوری همدانی. خیلی تحویلمان گرفتند. بعضی جاها هم می خوردیم به در بسته. من به بچه ها گفتم برویم خانه آیت الله حسن زاده آملی. سر ظهر بود. در زدیم. حاج آقا در را باز کرد. ما را که دید گفت «مگه شما عقل ندارید که دم ظهر در خونه مردم رو می زنید؟» بچه ها جا خوردند. من اخلاق حاج آقا را می شناختم. گفتم «حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت که دانشگاه نمی رفت.» حاج آقا روی پله ها بود. گفت «پس بفرمایید داخل» رفتیم تو، از پله ها رفتیم بالا و نشستیم توی اتاق. حاج آقا گفت «آقا جان، چکار کنم، توی ظهر سه تا جوون سبیل کلفت در را زده اند، من پیرمرد ترسیدم، چاره ای نداشتم، گفتم بفرمایید تو.» 🔹مصطفی به شوخی گفت «حاج آقا، دیدی ترسیدی؟» من سابقه داشتم، دفعه های قبل که آمده بودم حاج آقا کتکم زده بود. گفتم «مصطفی، مواظب باش، حاج آقا می زنندت ها!» مصطفی گفت «نه می خوام ببینم چکار می کنن.» حاج آقا با لهجه خاص خودش دست به محاسنش کشید و گفت «پشه چو پُر شد بزند پیل را.» گفتم «دیدی مصطفی، گفتم حاج آقا می زنند.» از کانون نهج البلاغه برای آیت الله حسن زاده گفتیم. حاج آقا چند بار گفت «احسنت باریکلا، آقا جان کارتان خیلی عالی است، برای معارف شیعه خیلی عالی است.»
قسمت دوم 🔸حرف هایمان که تمام شد بلند شدیم برویم. از در اتاق آمدیم بیرون. گفتیم «می خوایم خداحافظی کنیم حاج آقا» حاج آقا گفت «خب، خداحافظ شما.» گفتیم «نه، ما دستی روبوسی می کنیم بعد می ریم.» من از همه بزرگتر بودم. گفتم «من زودتر میام.» رفتم جلو. حاج آقا محکم زدند توی گوشم. من انتظارش را داشتم. گفتم «حاج آقا، پیامبر گفتن قصاص اون دنیا از قصاص توی این دنیا سخت تره. بذارید همینجا تلافی کنم.» 🔹حاج آقا گفت «خب پس طوری نیست، بیاید منو ببوسید.» من سه دور حاج آقا را بوسیدم. صدای خنده مصطفی بلند شد «من هم می خوام.» حاج آقا گفت «چکار کنم؟ بیاید.» حاج آقا مصطفی را که بوسید با دست راستشان دو سه بار کشید به طرف چپ و راست صورت مصطفی. انگار مصطفی را ناز کرد. 🔸آمدیم بیرون، مصطفی انگار روی ابرها راه می رفت. گفتم «مصطفی من که کتک خوردم، ولی تو هم پشه شدی، هم حاج آقا نازت کرد.» خندید و گفت «ماییم دیگه.» همیشه بهم می گفت «بچه پرو. من تلاشم بیشتره تو باید خودت رِ بسازی.» @mostafaahmadiroshan
فعالیت های مربوط به فلسطین خاطره شماره۱ 🔹عشقش این بود که برای فلسطینی ها یک کاری بکند. همان سال سوم دانشگاه چند ماه همراه یوسف دنبال این بودند که یک کتاب بنویسند برای لبنان و فلسطین . خاطره شماره۲ 🔸اسرائیل افتاده بود به جان فلسطینی ها. هیچ کس هم توی دنیا ککش نمی گزید که چه بلایی دارند سر فلسطینی ها می آورند. سال دوم دانشگاه بودیم. مصطفی بال بال می زد که کاری برایشان بکند. به هر کسی که می توانست رو زد. آنقدر دوید تا از جهاد دانشگاهی یک کامپیوتر گرفت. 🔹سراغ مجمع جهانی اهل بیت هم رفت و ازشان کمک گرفت. تازه اینترنت توی دانشگاه راه افتاده بود. ایمیل استادهای دانشگاههای خارج از کشور را جمع کرد و خبر کشتار فلسطینی ها را به شان مخابره کرد بلکه کاری بکنند . زیرا دغدغه او مشکلات مردم مسلمان و دشواری‌های آنها بود. او می گفت نباید ملل مسلمان زیر سلطه ابرقدرت‌ها باشند. 🔸جهانی شدن شهادت مصطفی نتیجه تفکر جهانی وی بود. نشانه آن هم بالا بردن تصویر شهید احمدی روشن در اعتراضات مردمی غرب و آمریکا است. 🔹مسؤول یکی از سازمانهای کشور که برای فلسطین کار می کنند، آمده بود دانشگاه سخنرانی کند. برنامه که تمام شد، دوره اش کردیم و آوردیمش توی دفتر بسیج. می خواستیم ازش بودجه و امکانات بگیریم. خاطره شماره۳ 🔸مصطفی و یوسف تازه گروه فلسطین را راه انداخته بودند و پیگیر کارهایش بودند. بچه ها زدند توی خط خنده و شوخی. مدام به مسؤول تیکه می انداختند. مسؤول مدام طفره می رفت. می گفت بودجه نداریم. یکی از بچه ها گفت «شما که رئیس کل فلسطینید، یه کار واسه ما بکنید دیگه.» بنده خدا برگشت از دهانش درآمد گفت «من اونجا رئیس نیستم، جارو می زنم!» 🔹حالا مگر بچه ها ولش می کردند؟ مصطفی رفت از گوشه دفتر بسیج جارو را برداشت. آورد سمت طرف، بلند باخنده گفت «حاجی، پول که به مون نمی دی، بیا اینجا رو یه جارو بکش ببینیم می گی جاروکشی، بلدی یا نه!» شانس آوردیم صدای بچه ها بلند بود و مسؤول نفهمید. دو سه نفری با چشم و ابرو به مصطفی رساندیم که «بی خیال شو». جلویش را نگرفته بودیم، جارو را داده بود دستش. با کسی تعارف نداشت. خاطره شماره۴ 🔸اسرائیل حمله کرده بود به فلسطین و هر روز ازشان شهید می گرفت. به گمانم انتفاضه دوم بود. به مصطفی کارد می زدی خونش درنمی آمد. رگ گردنش زده بود بیرون. صورتش سرخ شده بود. می گفت «سعید دلم مَ خواست یَه مسلسل داشتم همشانَ به تیر می‌بستم.» غیظی داشت از اسرائیلی ها. خاطره شماره۵ 🔹جنگ 33 روزه لبنان بود. تازه رفته بودم سربازی. رفتم ببینمش، گفت «بیا بریم ثبت نام کنیم بریم لبنان با اسرائیلی ها بجنگیم.» لبنانی ها که پیروز شدند، از بس خوشحال بود. مثل بچه کوچولوها بالا و پایین می پرید. خاطره شماره۶ 🔸ظاهرش خندان بود، بشّاش بود، اهل بگو و بخند و شوخی و شیطنت و سر به سر گذاشتن بود! ولی باطنش خیلی هوشیار، دقیق، اهل توجه به ریزترین مسائل اطراف. 🔹در آن وادی که همه‌ی بچه مثبت ها دنبال درس بودند و سرشان گرم کار خود و حتی بعضی ها به خاطر بیست و پنج صدم اختلاف در نمره ممکن بود با هم چپ بیفتند، مصطفی از همه‌ی این تعلقات کودکانه کنده شد و اوج گرفت. چند تا شاخصه داشت که در دانشجوهای دیگر خیلی دیده نمی شد؛ هر چیزی را تشخیص می داد درست است، با پشتکار دنبال می کرد تا به آن برسد. یک سری آرمان هایی داشت در مورد مسئله ی فلسطین. 🔸قرار گذاشته بود شغل و همه چیزش را در همین راستا بگذارد. کاری را انتخاب کرد که بتواند ایده اش را عملی کند. دنبال درآمد و زندگی مرفه نبود. همیشه می گفت:« دوست دارم کاری را انتخاب کنم، اگه جونم رو گذاشتم، ارزش داشته باشه.» @mostafaahmadiroshan
فعالیت های مربوط به شهدا خاطره شماره۱ 🔸مسؤولین دانشگاه خانواده های شهدای دانشگاه را دعوت کرده بودند برایشان مراسم بگیرند. من مسؤول کنگره شهدا بودم. ایام امتحانهای پایان ترم بود. هر چی گشتم کسی را پیدا نکردم که بیاید و کمک کند، غیر از یکی دو نفر. مصطفی یکی شان بود. از صبح آمد و تا شب ایستاد. کنار خانواده ها می نشست، به درد دل هایشان گوش می داد. باهاشان شوخی می کرد. می خنداندشان. یکی دو تا از خانواده ها گیر و گرفتاری داشتند، فکر می کردند از دست ما کاری برمی آید. بهمان می گفتند. تا مدتها بعد از آن مراسم مصطفی از من پیگیری می کرد که توانستی کاری برایشان بکنی یا نه. خاطره شماره۲ 🔸برای شروع برنامه های کنگره شهدای دانشگاه قرار شد برویم بهشت زهرا و مرقد امام. مصطفی از بچه های کنگره شهدا نبود، ولی هم خودش آمد، هم یکی دو نفر دیگر را هم آورد. رفتیم بهشت زهرا، زیارت عاشورا خواندیم. بعد هم رفتیم مرقد امام. زیارت که کردیم نشستیم یک گوشه. شروع کردیم به شوخی و خنده. یکی از بچه های جانباز دانشگاه همراهمان آمده بود. شیمیایی اش تازه عود کرده بود. مصطفی گیر داد بهش «حاج احمد وصیت کن وقتی شهید شدی توی همین دانشگاه خاکت کنیم، هر وقت دلمون تنگ شد بیاییم کنار قبرت سینه بزنیم.» حاجی خندید، گفت «این حرفا رو نزنید، من تا شماها رو خاک نکنم، شهید نمی‌شم.» می گفتیم و می خندیدیم. با همین شوخی شروع شد، ولی همین شوخی کم کم جدی شد و چند سال بعد شهدای گمنام را آوردند و توی دانشگاه دفن کردند. خاطره شماره ۳ با بچه های بسیج صبح تا شب می دویدند، فعالیت می کردند. با بچه های کنگره ی شهدا کار میکردند، اردوی راهیان نور می بردند. خاطرات شهدا را جمع آوری می کردند، برای شهدا مراسم می گرفتند. خلاصه برای خودشان دنیای قشنگی درست کرده بودند. من هم وارد این دنیا شدم و به عضویت بسیج در آمدم. چند وقت بعد من هم شده بودم یک دانشجوی فعال فرهنگی، به خانواده شهدای دانشگاه سرکشی می کردیم. با پدر و مادر شهدا مصاحبه می کردیم. پرونده ی فرهنگی شهدا را تکمیل می کردیم. یک بار رفتیم اردوی جنوب، اختتامیه اش را در دانشگاه برگزار کردیم. من هم از مجریان برنامه بودم. خاطره شماره۴ 🔸تابستان سال 80 همراه بچه های بسیج دانشگاه رفتیم دانشگاه ارومیه، اردو. یکی از سخنران هایی که دعوت کرده بودیم، جلسه اش که تمام شد، آمد توی جمعمان نشست. ازش خواستیم برایمان از خاطره های جبهه اش بگوید. برایمان تعریف کرد «بعضی از بچه رزمنده ها قبر کنده بودن و شبها می رفتن توش و دعا می خوندن. اون اطراف که بودیم همش کوه بود، درخت نداشت، ولی شبها منور می زدند چیزهایی می دیدیم که فکر می کردیم درخته. تعجب می کردیم این درختها از کجا اومدن. نزدیک که می رفتی می دیدی بچه های خودمونن که چفیه انداختن روی دوششون قیافه شون دیده نشه.» اینها را که می گفت مصطفی بلند بلند گریه می کرد. نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. خاطره شماره۵ 🔸مگر بی خیال می شد؟ بچه ها همه توی سوله خوابیده بودند، ولی مصطفی ولم نمی کرد. از اول اردو بهم گیر داده بود که «الان وظیفه ما چیه؟ چطوری می شه فضای جنگ رو توی زندگی الانمون بیاریم؟ الان هم مثل اون موقع زندگی کنیم؟ اون موقع ها شما چکار می کردید؟ حال و هوای بچه رزمنده ها چی بود؟ بچه ها چیکار می کردن تا شهید بشن؟» خاطره شماره۶ دوست داشت فضای الان را با فضای جنگ شبیه سازی کند. آمده بودیم اردوی جنوب. آنجا دیگر منبر ما بچه های جنگ بود. خوابم گرفته بود. گفتم «ولم کن مصطفی، الان خوابم میاد، بریم بخوابیم فردا می شینیم برای آینده فکر می کنیم.» فکر کردم فردا که بیاید یادش می رود. ولی دوباره فردا همان سؤالها بود و همان گیر دادن ها. دغدغه بود انگار برایش. می گفت «حاجی تو که شهید نشدی، لااقل دعا کن ما شهید شیم!» فکه که رفتیم، یک گوشه نشستیم. مصطفی گفت «حاجی یه کم از اون روزها برام تعریف کن.» حرفهایم که تمام شد، تنهایی رفت یک گوشه. چفیه را انداخت روی سرش و رفت توی فکر. خاطره شماره۷ 🔹اردوی ارومیه رفتیم پیرانشهر مناطق جنگی. حتی نامه گرفتیم رفتیم تا لب مرز با کردهای عراقی دست دادیم. دو تا از بچه رزمنده های اصفهان همراهمان آمده بودند، برایمان خاطره می گفتند. رفتیم کنار سنگرهای خودمان که از زمان جنگ مانده بود. مصطفی به شوخی پرسید «حاجی، این سنگرها رو برای چی گذاشتین بمونه؟» یکی از بچه رزمنده ها گفت «این دخمه ها نماد استقامتمونه. دعا کن جنگ نشه، اگه جنگ بشه اون وقت معلوم می شه این زیر چه خبر بوده، بچه های ما چی کار کردن.» رفتیم توی سنگرها. مصطفی به‌ام می گفت «محمد، اینا عبرته که ما یاد بگیریم. اونا خونشون رو دادن تا ما یه کاری بکنیم، هیچ کاری هم نمی کنیم.» خاطره شماره۸ 🔹یک فایل برایم ایمیل کرده بودند. کلیپ از مادر شهیدی بود که بعد از 25 سال استخوانهای پسرش را آورده بودند. کنار تابوت نشسته بود.
استخوانها را برمی داشت، ناز می کرد و می بوسید. گذاشتمش روی کامپیوترم. مصطفی همراه یکی از رفقا آمد توی اتاقم. نشستیم روی صندلی و گرم صحبت شدیم. مصطفی بلند شد رفت پشت کامپیوتر، ایمیلش را باز کند. از همان جا بلند گفتم «راستی یه کلیپ روی دسک تاپم هست، ببینش.» صحبتم را با رفیقمان ادامه دادم. حواسم به مصطفی نبود. صدای بلند بلند گریه آمد. ساکت شدیم. بلند شدم از پشت به مصطفی نزدیک شدم. کلیپ را نگاه می کرد و گریه می کرد. گفتم «بی خیال مصطفی، شهید می شی ها!» گریه می کرد و می گفت «وقتی این چیزا رو آدم می بینه چطور بعضی ها می تونن به این مملکت خیانت کنن؟» @mostafaahmadiroshan