eitaa logo
شهید مصطفی احمدی روشن🇮🇷
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
249 ویدیو
7 فایل
🌷دانشمند نخبه هسته‌ای؛ جوان مومن انقلابی؛ شهید مصطفی احمدی روشن 🎓مهندسی شیمی دانشگاه شریف 🔰معاون بازرگانی سایت نطنز ✅دبیر ستاد تدابیر ویژه سازمان انرژی اتمی 🏆عامل کلیدی غنی سازی۳/۵ و۲۰٪ 🎯کنترل ویروس استاکس نت در نطنز کانال زیر نظر خانواده شهید💯
مشاهده در ایتا
دانلود
فعالیت های مربوط به فلسطین خاطره شماره۱ 🔹عشقش این بود که برای فلسطینی ها یک کاری بکند. همان سال سوم دانشگاه چند ماه همراه یوسف دنبال این بودند که یک کتاب بنویسند برای لبنان و فلسطین . خاطره شماره۲ 🔸اسرائیل افتاده بود به جان فلسطینی ها. هیچ کس هم توی دنیا ککش نمی گزید که چه بلایی دارند سر فلسطینی ها می آورند. سال دوم دانشگاه بودیم. مصطفی بال بال می زد که کاری برایشان بکند. به هر کسی که می توانست رو زد. آنقدر دوید تا از جهاد دانشگاهی یک کامپیوتر گرفت. 🔹سراغ مجمع جهانی اهل بیت هم رفت و ازشان کمک گرفت. تازه اینترنت توی دانشگاه راه افتاده بود. ایمیل استادهای دانشگاههای خارج از کشور را جمع کرد و خبر کشتار فلسطینی ها را به شان مخابره کرد بلکه کاری بکنند . زیرا دغدغه او مشکلات مردم مسلمان و دشواری‌های آنها بود. او می گفت نباید ملل مسلمان زیر سلطه ابرقدرت‌ها باشند. 🔸جهانی شدن شهادت مصطفی نتیجه تفکر جهانی وی بود. نشانه آن هم بالا بردن تصویر شهید احمدی روشن در اعتراضات مردمی غرب و آمریکا است. 🔹مسؤول یکی از سازمانهای کشور که برای فلسطین کار می کنند، آمده بود دانشگاه سخنرانی کند. برنامه که تمام شد، دوره اش کردیم و آوردیمش توی دفتر بسیج. می خواستیم ازش بودجه و امکانات بگیریم. خاطره شماره۳ 🔸مصطفی و یوسف تازه گروه فلسطین را راه انداخته بودند و پیگیر کارهایش بودند. بچه ها زدند توی خط خنده و شوخی. مدام به مسؤول تیکه می انداختند. مسؤول مدام طفره می رفت. می گفت بودجه نداریم. یکی از بچه ها گفت «شما که رئیس کل فلسطینید، یه کار واسه ما بکنید دیگه.» بنده خدا برگشت از دهانش درآمد گفت «من اونجا رئیس نیستم، جارو می زنم!» 🔹حالا مگر بچه ها ولش می کردند؟ مصطفی رفت از گوشه دفتر بسیج جارو را برداشت. آورد سمت طرف، بلند باخنده گفت «حاجی، پول که به مون نمی دی، بیا اینجا رو یه جارو بکش ببینیم می گی جاروکشی، بلدی یا نه!» شانس آوردیم صدای بچه ها بلند بود و مسؤول نفهمید. دو سه نفری با چشم و ابرو به مصطفی رساندیم که «بی خیال شو». جلویش را نگرفته بودیم، جارو را داده بود دستش. با کسی تعارف نداشت. خاطره شماره۴ 🔸اسرائیل حمله کرده بود به فلسطین و هر روز ازشان شهید می گرفت. به گمانم انتفاضه دوم بود. به مصطفی کارد می زدی خونش درنمی آمد. رگ گردنش زده بود بیرون. صورتش سرخ شده بود. می گفت «سعید دلم مَ خواست یَه مسلسل داشتم همشانَ به تیر می‌بستم.» غیظی داشت از اسرائیلی ها. خاطره شماره۵ 🔹جنگ 33 روزه لبنان بود. تازه رفته بودم سربازی. رفتم ببینمش، گفت «بیا بریم ثبت نام کنیم بریم لبنان با اسرائیلی ها بجنگیم.» لبنانی ها که پیروز شدند، از بس خوشحال بود. مثل بچه کوچولوها بالا و پایین می پرید. خاطره شماره۶ 🔸ظاهرش خندان بود، بشّاش بود، اهل بگو و بخند و شوخی و شیطنت و سر به سر گذاشتن بود! ولی باطنش خیلی هوشیار، دقیق، اهل توجه به ریزترین مسائل اطراف. 🔹در آن وادی که همه‌ی بچه مثبت ها دنبال درس بودند و سرشان گرم کار خود و حتی بعضی ها به خاطر بیست و پنج صدم اختلاف در نمره ممکن بود با هم چپ بیفتند، مصطفی از همه‌ی این تعلقات کودکانه کنده شد و اوج گرفت. چند تا شاخصه داشت که در دانشجوهای دیگر خیلی دیده نمی شد؛ هر چیزی را تشخیص می داد درست است، با پشتکار دنبال می کرد تا به آن برسد. یک سری آرمان هایی داشت در مورد مسئله ی فلسطین. 🔸قرار گذاشته بود شغل و همه چیزش را در همین راستا بگذارد. کاری را انتخاب کرد که بتواند ایده اش را عملی کند. دنبال درآمد و زندگی مرفه نبود. همیشه می گفت:« دوست دارم کاری را انتخاب کنم، اگه جونم رو گذاشتم، ارزش داشته باشه.» @mostafaahmadiroshan
*خاطره شماره۴* 🔸اسرائیل حمله کرده بود به فلسطین و هر روز ازشان شهید می گرفت. به گمانم انتفاضه دوم بود. به مصطفی کارد می زدی خونش درنمی آمد. رگ گردنش زده بود بیرون. صورتش سرخ شده بود. می گفت «سعید دلم مَ خواست یَه مسلسل داشتم همشانَ به تیر می‌بستم.» غیظی داشت از اسرائیلی ها. *خاطره شماره۵* 🔹جنگ 33 روزه لبنان بود. تازه رفته بودم سربازی. رفتم ببینمش، گفت «بیا بریم ثبت نام کنیم بریم لبنان با اسرائیلی ها بجنگیم.» لبنانی ها که پیروز شدند، از بس خوشحال بود. مثل بچه کوچولوها بالا و پایین می پرید. *خاطره شماره۶* 🔸ظاهرش خندان بود، بشّاش بود، اهل بگو و بخند و شوخی و شیطنت و سر به سر گذاشتن بود! ولی باطنش خیلی هوشیار، دقیق، اهل توجه به ریزترین مسائل اطراف. 🔹در آن وادی که همه‌ی بچه مثبت ها دنبال درس بودند و سرشان گرم کار خود و حتی بعضی ها به خاطر بیست و پنج صدم اختلاف در نمره ممکن بود با هم چپ بیفتند، مصطفی از همه‌ی این تعلقات کودکانه کنده شد و اوج گرفت. چند تا شاخصه داشت که در دانشجوهای دیگر خیلی دیده نمی شد؛ هر چیزی را تشخیص می داد درست است، با پشتکار دنبال می کرد تا به آن برسد. یک سری آرمان هایی داشت در مورد مسئله ی فلسطین. 🔸قرار گذاشته بود شغل و همه چیزش را در همین راستا بگذارد. کاری را انتخاب کرد که بتواند ایده اش را عملی کند. دنبال درآمد و زندگی مرفه نبود. همیشه می گفت:« دوست دارم کاری را انتخاب کنم، اگه جونم رو گذاشتم، ارزش داشته باشه.» @mostafaahmadiroshan