#خاطره_خانوادگی
#تربیت_علیرضا
🔹مصطفی اصلا دوست نداشت پسرش لوس باشد. مثلا در مورد غذا خوردن تأکید میکردند که بسمالله بگوید و به او میگفت هر کاری را که شروع میکنی بسمالله بگو.
🔹یک سری چیزها را به خود علیرضا میگفت مثلا میگفت سعی کن نترسی، هیچوقت. وقتی با هم کشتی میگرفتند همیشه به علیرضا میگفت سعی کن نترسی و حمله کن.
🔹خیلی دوست داشت مراسم عزاداریها و مسجد ببردش. خودش اگر نمیتوانست میگفت با دیگران حتما برود. خیلی تاکید داشت شجاع بار بیاید.
🔺به نقل از همسر شهید
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_خانوادگی
🔸از سالهای ۶۵ به بعد، زمانی که دست چپ و راستش را شناخت همواره در کنار من بود. در ایام جنگ هر روز در شهرها تشییع جنازه شهدا بود. مصطفی بر اثر مسئولیت من که که باید در مراسم تشییع جنازه شهدا و هماهنگ کردن این مراسم شرکت داشته باشم ، همراه من بود؛ این فضا خیلی بر مصطفی تاثیرگذار بود. همین تاثیرپذیری نیز باعث شد تا علاوه بر حضور در نماز جمعه، دعای توسل، زیارت عاشورا و دعای کمیل را هم فراموش نکند.🌱
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_خانوادگی
#تربیت_علیرضا
🔹مصطفی اصلا دوست نداشت پسرش لوس باشد. مثلا در مورد غذا خوردن تأکید میکردند که بسمالله بگوید و به او میگفت هر کاری را که شروع میکنی بسمالله بگو.
🔹یک سری چیزها را به خود علیرضا میگفت مثلا میگفت سعی کن نترسی، هیچوقت. وقتی با هم کشتی میگرفتند همیشه به علیرضا میگفت سعی کن نترسی و حمله کن.
🔹خیلی دوست داشت مراسم عزاداریها و مسجد ببردش. خودش اگر نمیتوانست میگفت با دیگران حتما برود. خیلی تاکید داشت شجاع بار بیاید.
🔺به نقل از همسر شهید
💫 @MostafaAhmadiRoshan
#خاطره_خانوادگی
🔹سال 85 داشتیم می رفتیم سفر. مصطفی دست فرمانش حرف نداشت، ولی ماشینش لاستیک ترکاند و چپ کرد. ماشین چند بار سر و ته شد. خدا رحم کرد و چیزی مان نشد. علیرضا را باردار بودم. رفتیم دکتر. معاینه که کردند گفتند صدای قلب بچه نمی آید. دنیا روی سرمان خراب شد.
🔹مصطفی یکی از معصومین را خواب دیده بود که نوزادی می دهند دستش که روی قنداقش نوشته علی اصغر احمدی روشن. همانجا نذر کرد که اگر بچه سالم ماند اسمش را بگذارد علی اصغر. خدا کمک کرد و بچه سالم به دنیا آمد. چون اسمش شبیه اسم یکی از بچه های فامیل بود استخاره کردیم و علیرضا صدایش می کردیم.
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_خانوادگی
🔹سال 85 داشتیم می رفتیم سفر. مصطفی دست فرمانش حرف نداشت، ولی ماشینش لاستیک ترکاند و چپ کرد. ماشین چند بار سر و ته شد. خدا رحم کرد و چیزی مان نشد. علیرضا را باردار بودم. رفتیم دکتر. معاینه که کردند گفتند صدای قلب بچه نمی آید. دنیا روی سرمان خراب شد.
🔹مصطفی یکی از معصومین را خواب دیده بود که نوزادی می دهند دستش که روی قنداقش نوشته علی اصغر احمدی روشن. همانجا نذر کرد که اگر بچه سالم ماند اسمش را بگذارد علی اصغر. خدا کمک کرد و بچه سالم به دنیا آمد. چون اسمش شبیه اسم یکی از بچه های فامیل بود استخاره کردیم و علیرضا صدایش می کردیم.
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_خانوادگی
🔸صدایش می کرد «مامانی» پشت تلفن با مادرش مثل بچه کوچولوها حرف می زد. گاهی وقتها مادرش که می آمد دم در شرکت، جلسه هم اگر بود ول می کرد و میرفت، دو دقیقه مادرش را می دید و برمی گشت.
🔸بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی دکتر هم اگر می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم بچه ننه.
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_خانوادگی
🔸از پله ها که می آمد بالا، اول با لهجه یزدی چیزی می گفت و من را می خنداند، بعد با لهجه همدانی پدرش را می خنداند. آخر سر هم با لهجه کاشانی با خانمش شوخی می کرد. علیرضا هم همین را یاد گرفته بود.
📝به نقل از مادر شهید
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_خانوادگی
🔸این اواخر که مسؤولیت جدید گرفته بود گاهی می شد توی دو هفته 5 دقیقه نمی توانستم باهاش حرف بزنم. تماسهایم به 30 ثانیه نمی کشید. هر وقت بهش زنگ می زدم، یک گوشی دیگر دستش بود و داشت صحبت می کرد. می گفتم «باشه، بعداً تماس می گیرم.»
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_خانوادگی
🔸وقتی بچه ای به پدرش محبت می کند و یار غار پدر باشد که هیچ وقت نباید با بچه بداخلاقی کرد. به عنوان مثال بعضی مواقع مصطفی تا ساعت ۱ـ۲ شب کنار من بود و کار می کرد که این کارها برای پدر خیلی ارزشمند است.
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_خانوادگی
🔹رابطه عاطفی توی خانواده ما خیلی عالی بود . باورتان نمی شود رابطه بین بچه ها و مصطفی و بین همه ما یک رابطه ی خیلی خاصی بود. ماجرا اینگونه بود که ما همیشه در شهری زندگی می کردیم که کسی را نداشتیم. ما در همدان زندگی می کردیم.
🔹در همدان فقط فامیل های پدر مصطفی بودند که خیلی اهل رفت و آمد نبودند برای همین ما با بچه ها همیشه تنها بودیم. بچه ها وابساگی عاطفی شدیدی نسبت به هم و من و حاج آقا داشتند، چون کسی غیر از خودمان نداشتیم.
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_خانوادگی
🔸آقا رحیم سرویس کارخانه داشت. مصطفی هم کمکش می کرد. ماشین را برایش می شست، پنچری می گرفت، تعمیر می کرد. از لحاظ فنی هم سر رشته داشت. واقعا پا به پای پدرش کار می کرد.
🔸وقتی وارد دانشگاه شده بود، می گفت:« مامان، کار خوبی کردی. ما تک پسرهایی تو دانشگاه داریم که خیلی لوس بار اومدن. نمی تونن دووم بیارن. خداروشکر می کنم که شما با من اینجوری رفتار نکردین.»
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_خانوادگی
ورود عليرضا به زندگي شما تاثيري روي علاقه بين شما دو نفر گذاشت؟
خير اصلا اين گونه نبود .آقا مصطفي بسيار بچه ها را دوست داشت و مي توانم بگويم که مصطفي براي عليرضا مي مرد. آن قدر عليرضا را دوست داشت که گاهي که عليرضا مريض مي شد، مصطفي هم مريض بود و من بايد از 2 بيمار مراقبت مي کردم. اما ايشان مي دانستند با هر کسي و هر جايي چطور برخورد کنند و در اين مورد هم کاري نمي کرد که با وجود علاقه زيادي که به علي رضا داشت، من حس کنم نفر دوم شده ام.
ايشان به خاطر کار زياد نمي توانست خيلي در خانه باشد و در تمام هفته نطنز بود و پنجشنبه ها هم معمولا جلسه داشت و از طرفي روند کاري ايشان از سال 83 به بعد تصاعدي بود . بعد از غني سازي هفته اي يک بار مي آمد و عملا زمان بسيار محدودي براي خانواده داشتند
💫 @MostafaAhmadiRoshan