شهید مصطفی احمدی روشن🇮🇷
#خاطره_دانش_آموزی
🔸در آن مقطع ما سه نفر جزء درس خوان های کلاس به حساب نمی آمدیم. با این حال درس هایی که حل کردنی داشت مثلا در درس جبر خیلی از بچه ها لنگ می زدند مخصوصا در بخش اتحادها.
🔹اما مصطفی با بقیه متفاوت بود، او اتحادها را خیلی خوب یاد گرفته بود. او در این جور درسها روشهای ابتکاری داشت. در حل کردن مسئله متخصص بود.
🔸توی حل معادله ها معمولا متفاوت بود، روشهای خلاقانه خودش را داشت. در این موارد مصطفی همیشه از ما جلوتر بود، از کلاس هم جلوتر بود، ولی توی معدل و اینا خوب نبود چون تو بقیه درسها، زیاد کار نمی کرد. سوم دبیرستان که بودیم در مثلثات و هندسه خیلی خوب بود.
@mostafaahmadiroshan
شهید مصطفی احمدی روشن🇮🇷
#خاطره_دانش_آموزی
#نابغه_شیمی
🔸مصطفی شیمی اش همیشه خیلی خوب بود، اصلا شیمی مصطفی با بچه های دیگر قابل مقایسه نبود، می توانم بگویم که توی بچه های همدان او در شیمی تک بود. بخصوص از سال سوم دبیرستان به بعد که شیمی افتاد توی محاسبه واکنش ها و از این حرف ها.
🔸یادم هست که مصطفی در مرحله دوم کنکور که فقط از چهار تا کتاب سوال می آمد از ۶۰ تا سوال فقط یکی را جواب نداده بود. یعنی ۹۸ درصد زد.
🔺به نقل از دوست شهید
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_دانش_آموزی
#راه_های_سرزمین_ریاضی
🔹خودش دوست داشت برود رشته ریاضی. کلا در ریاضی و فیزیک و شیمی همیشه جلوتر از بقیه بود. در دوره راهنمایی مسئله های ریاضی را از چند راه حل می کرد. یادم هست توی خانه یک مسئله ریاضی نشان می داد و می گفت: ببین مامان جون اینطوری هم می شود؟
می گفتم که آره، و بعد می گفت: ولی معلم ما که این روش را قبول نمی کند.
🔺نقل از مادر شهید
@mostafaahmadiroshan
شهید مصطفی احمدی روشن🇮🇷
#خاطره_دانش_آموزی
🔸می گفت سر کلاس فیزیک بودیم، دبیر فیزیک خیلی سخت گیر بود و خیلی هم حواس جمع. به هیچ وجه نمی گذاشت بچه ها کلاس را ترک کنند. بچه ها کیف هایشان را به ترتیب چیده بودند پشت پنجره.
🔸هر کس می خواست اجازه بگیرد، برود بیرون، دبیر اجازه نمی داد کیف را با خودش ببرد. اینها یکی یکی کیف ها را از بالا پرت می کردند پایین، بعد اجازه می گرفتند، می رفتند پایین.
دبیر وقتی برگشت، دید کیف ها نیست و بچه ها هم نیستند.
مصطفی می گفت فقط من ماندم و حسن.
🔸خود مصطفی هم اهل شوخی و شیطنت بود، ولی به معلم ها خیلی احترام می گذاشت.
@mostafaahmadiroshan
شهید مصطفی احمدی روشن🇮🇷
#خاطره_دانش_آموزی
🔹در درس و مشق خیلی اهل این نبود که حتما بالاترین نمره را بگیرد. در حدی تلاش می کرد که بگذراند. من هم در دوره ی ابتدایی خیلی حساسیت نشان نمی دادم.
🔹هفدهی، هجدهی می گرفت، می آمد... گاها بیست هم می گرفت. من نه می گفتم چرا هجده گرفته ای، نه خیلی از بیستش استقبال می کردم. کلا از این که به درس هایش رسیدگی می کرد، راضی بودم.
🔹هم به درس هایش می رسید، هم جلسات قرآن مسجد را می رفت.
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_دانش_آموزی
🔹اهل شیطنت بود! پر جنب و جوش و شوخ طبع. من دانشگاه بوعلی درس می خواندم. یک موتور سیکلت یاماها داشتم. خیلی برایم ارزشمند بود.
🔹یک روز از کلاس آمدم بیرون، دیدم موتورم نیست! همان جا نشستم روی زمین. تمام بدنم یخ شد. گفتم وای! موتورم را بردند.
چند ثانیه بعد صدای خنده شنیدم. مصطفی و دوستش از پشت درخت آمدند بیرون. موتورم را که قفل بود، بلند کرده، برده بودند پشت ساختمان. این موقعی بود که داشتند برای کنکور درس می خواندند. حالا نگو حوصله شان سر رفته و برای رفع خستگی هوس کرده اند با قلب من بازی کنند!
🔼به نقل از دوست شهید
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_دانش_آموزی
🔸همراه یکی از دوستانش با خدا قرار گذاشته بودند که درس بخوانند، خدا هم برکت درسشان را بدهد.
🔸چون این قرار را کنار یک خانهی قدیمی خالی گذاشته بودند، هرشب که از پارک یا کتابخانه برمی گشتند، می زدند به دیوار آن خانه و می گفتند:« یا کریم! الوعده وفا. ما درس رو خوندیم، برکتش یادت نره.»
🔸این برای دورانی بود که برای کنکور می خواند.
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_دانش_آموزی
🔹سه شنبه صبح زیارت عاشورا داشتیم. بچه ها محصل بودند و باید هفت و چهل و پنج دقیقه می رسیدند مدرسه.
ساعت هفت می آمدند مسجد، دعا شروع می شد، تا ساعت هفت و بیست دقیقه. ده دقیقه هم صبحانه می خوردند.
🔹مصطفی داوطلبانه می رفت صف نانوایی، که وقتی دعا تمام شد، بچه ها نان تازه بخورند.
پاتوق ما مسجد بود. هروقت می خواستی مصطفی را پیدا کنی، وقت نماز باید میرفتی مسجد.
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_دانش_آموزی
🔹برای کنکور یک سال باهم خواندیم. قرار گذاشته بودیم روزی ده ساعت توی کتابخانه بخوانیم. طوری برنامه ریزی میکردیم که هرجور شدهاز ده ساعت کمتر نشود. دو ساعت میخواندیم، نیم ساعت استراحت میکردیم. آن موقعها که برف بود، برف بازی میکردیم. موقعی که هوا خوب بود، شوخی و خندهمان به راه بود.
🔹میرفتیم تو صف نانوایی و یک نان میخریدیم و همراهش یک چیز میگرفتیم و میخوردیم. هر روز نوبتی یک نفر پولش را میداد.
🔹بیشترین تلاشی که سال پشت کنکور داشتیم، ماه رمضان بود. چون دیگر منزل نمیرفتیم. اول صبح تا نزدیک افطار باهم بودیم.
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_دانش_آموزی
🔹در درس و مشق خیلی اهل این نبود که حتما بالاترین نمره را بگیرد. در حدی تلاش می کرد که بگذراند. من هم در دوره ی ابتدایی خیلی حساسیت نشان نمی دادم.
🔹هفدهی، هجدهی می گرفت، می آمد... گاها بیست هم می گرفت. من نه می گفتم چرا هجده گرفته ای، نه خیلی از بیستش استقبال می کردم. کلا از این که به درس هایش رسیدگی می کرد، راضی بودم.
🔹هم به درس هایش می رسید، هم جلسات قرآن مسجد را می رفت.
🔺به نقل از: مادر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
@mostafaahmadiroshan
#خاطره_دانش_آموزی
🔹اهل شیطنت بود! پر جنب و جوش و شوخ طبع. من دانشگاه بوعلی درس می خواندم. یک موتور سیکلت یاماها داشتم. خیلی برایم ارزشمند بود.
🔹یک روز از کلاس آمدم بیرون، دیدم موتورم نیست! همان جا نشستم روی زمین. تمام بدنم یخ شد. گفتم وای! موتورم را بردند.
چند ثانیه بعد صدای خنده شنیدم. مصطفی و دوستش از پشت درخت آمدند بیرون. موتورم را که قفل بود، بلند کرده، برده بودند پشت ساختمان. این موقعی بود که داشتند برای کنکور درس می خواندند. حالا نگو حوصله شان سر رفته و برای رفع خستگی هوس کرده اند با قلب من بازی کنند!
🔼به نقل از دوست شهید
💫 @MostafaAhmadiRoshan