#رفاقت
🔸آقای قشقایی و مصطفی دوتا دوست بودند، نه رییس و مرئوس. وقتی وارد ماشین می شدند، صدای خنده شان بلند بود. قشقایی خیلی مؤدب و افتاده حال بود. برای مصطفی روزنامه می گرفت، می خواند. اتفاقات را برایش تعریف می کرد. رابطه شان خیلی صمیمی بود. او مصطفی را حاج مصطفی صدا می کرد، مصطفی هم او را داش رضا.
🔺به نقل از مادر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
@mostafaahmadiroshan
#رفاقت
🔺داش رضا
🔹تلفنی که با هم حرف می زدند غش غش خنده رضا بلند بود. من میگفتم: رضا خوب نیست با آقا مصطفی این طوری رفتار میکنی. همیشه در جوابم می گفت: مصطفی اصلا آدم خودگیری نیست با بقیه فرق میکند. آقا مصطفی هم چون برادر نداشت با رضا مثل برادر رفتار میکرد و به او میگفت: داش رضا. آقامصطفی خیلی دست به خیر بود. چند نفر بودند که نیازمند بودند و رضا آنها را میشناخت و به آقا مصطفی معرفی کرده بود و ایشان هم کمک میکرد. رضا و آقامصطفی همیشه با هم بودند. فکر کنم بیشتر از اینکه با خانواده هایشان باشند باهم بودند. یک موقع هایی هم گله میکردم که تو هیچ وقت خانه و کنار ما نیستی ولی چون میدیدم دارد برای کشور خدمت می کند راضی میشدم و دیگر خیلی اعتراض نمی کردم.
🔻به نقل از: همسر شهید قشقایی
منبع: کتاب جسارت علیه دلواپسی
💫 @MostafaAhmadiRoshan
#رفاقت
🔺۶ صبح صبحانه مهمان پدر مصطفی
🔹رضا اصلا درباره کارشان و اینکه با آقا مصطفی کجاها می روند و چه کار می کنند چیزی به من نمی گفت، یک موقع هایی هم که من کنجکاو میشدم و سؤال می کردم حرفی نمی زد و جواب نمیداد. معمولا صبح های زود، حتی بعضی وقتها ساعت ۳ نیمه شب از خانه بیرون میرفت و میرفت دنبال آقا مصطفی. آقا مصطفی خیلی تو کارش دقیق بود و حساس رضا هم همین طور بود و وجدان کاری داشت. هروقت نطنز بودند شبها دیر وقت میآمدند و آن روزهایی که تهران بودند صبح ها ساعت ۶ رضا می رفت دنبال آقا مصطفی. میگفت: بعضی روزها که میروم دنبال مصطفی پدر آقا مصطفی سفره صبحانه را پهن کرده و اصرار می کند که بروم بالا و صبحانه بخورم.
🔻به نقل از: همسر شهید قشقایی
منبع: کتاب جسارت علیه دلواپسی
💫 @MostafaAhmadiRoshan
#رفاقت
🔹شهید قشقایی راننده ی مصطفی بود. هفت سال با هم در جاده رفتند و آمدند. واقعا یار غاری که می گویند، شهید قشقایی بود. با هم خیلی دوست بودند. ایک وقت مصطفی زنگ می زد، می گفت: «رضا، من میام دنبالت.» می گفتم: تو راننده ای با رضا؟ می گفت: «خیلی فرق نمی کنه. هر دو تامون یکی هستیم. حالا هر کی بتونه.»
🔺به نقل از مادر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
@mostafaahmadiroshan
#رفاقت
🔹به نظرم رضا دو سال از مصطفی بزرگتر بود. اکثر اوقات که می آمد خانه، دنبال مصطفی، آقا رحیم تعارفش می کرد، به زور می آوردش بالا برای صبحانه. جوان فوق العاده مؤدبی بود. همین طور دو زانو می نشست و سرش را می انداخت پایین. مصطفى هم او را واقعا دوست داشت. هر کاری از دستش برمی آمد، برایش انجام می داد.
راننده های شرکت با زور مصطفى استخدام شدند. چند تا جلسه گذاشت، داد و بی داد راه انداخت، تا آن ها را استخدام کرد؛ یکی شان آقای قشقایی بود.می گفت: «حق اینا ضایع می شه.»
🔺به نقل از مادر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
@mostafaahmadiroshan
#رفاقت
🔹به نظرم رضا دو سال از مصطفی بزرگتر بود. اکثر اوقات که می آمد خانه، دنبال مصطفی، آقا رحیم تعارفش می کرد، به زور می آوردش بالا برای صبحانه. جوان فوق العاده مؤدبی بود. همین طور دو زانو می نشست و سرش را می انداخت پایین. مصطفى هم او را واقعا دوست داشت. هر کاری از دستش برمی آمد، برایش انجام می داد.
راننده های شرکت با زور مصطفى استخدام شدند. چند تا جلسه گذاشت، داد و بی داد راه انداخت، تا آن ها را استخدام کرد؛ یکی شان آقای قشقایی بود.می گفت: «حق اینا ضایع می شه.»
🔺به نقل از مادر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
@mostafaahmadiroshan
#رفاقت
🔹این اواخر یک روز به او گفته بود: «رضا! ما با هم اومدیم. من هر پست و مقامی هم که بگیرم، مطمئن باش تو رو ول نمی کنم. تو همیشه باید همراه من باشی. محرمم هستی، محرمم باش.» خوب تمام کار های مصطفی با تلفن بود؛ آن هم در ماشین جلوی هر کسی نمی توانست حرف بزند. شهید قشقایی واقعا محرمش بود. یک بار در حضور ما قشقایی تلفنی با مصطفی صحبت می کرد، ورد زبانش "جانم حاجی جان" بود. خیلی دوستش داشت.
🔺به نقل از مادر شهید
منبع:کتاب من مادر مصطفی
@mostafaahmadiroshan
#رفاقت
🔺تا خبر به مصطفی نرسیده
🔹دقیقا یادم است که گفت: مامان همه راننده های شرکت را استخدام کردم. گفتم: چه جوری؟
گفت: دادم زدم،فریاد زدم تا تصویب شد.
می دانید که حاج آقا راننده بودند. گفت: اینها بدبختند. و پشتوانه می خواهند. هفت سال رفت و آمد. کار مصطفی با تلفن بود.و آقا رضا قشقایی راننده و همراه مصطفی واقعا مؤدب و رازدار بود. اکثرا می رفت دنبال مصطفی که بروند شرکت. ساعت هفت و هشت صبح من می آوردمش بالا که با مصطفی صبحانه بخورد. روزی که مصطفی شهید شد من دنبال رضا می گشتم گفتند: زنده است،خیلی خوشحال بودم که زنده بود ولی اینها به من الکی گفته بودند. مادرش آمده بود خانه به من گفت:که حاج خانم ببخش به من گفتند که رضا زنده است اما توی راه بیمارستان که می رفتم و می دانستم که مصطفای شما شهید شده، یکسره گریه کردم. می گفتم: خدا کند مادر آقا مصطفی مرا حلالم کند. گفتم: حاج خانم من هم همین را به همه مادرها می گفتم: اصلا نگران نباش چون هیچ مادری حاضر نیست که بماند و این حس را تجربه کند.
🔻به نقل از مادر شهید
منبع: کتاب "جسارت علیه دلواپسی"
@mostafaahmadiroshan
#رفاقت
🔺با بقیه فرق دارد...
🔹سابقه آشنایی رضا با آقا مصطفی به ۷- ۸ سال پیش می گردد. هر بار که محل کارش تغییر کرد رضا را هم با خودش برد یعنی از همان روزی که رفته بود سایت نطنز با آقا مصطفی آشنا شده بود. می گفت: من هرجا که بروم تو را هم با خودم می برم. علاقهی زیادی به هم داشتند. تقریبا هم سن و سال بودند، رضا ۳۴ ساله بود و آقا مصطفی ۳۲ ساله. تلفنی که با هم صحبت می کردند رضا به آقا مصطفی می گفت: مصطفی. بااسم کوچک صدایش میکرد. این قدر با هم صمیمی و راحت بودند.من اعتراض میکردم و میگفتم رضا زشته تو با آقا مصطفی که برای تو در جایگاه رئیس است این طور خودمانی و راحت حرف میزنی؟ میگفت: تو مصطفی را نمی شناسی، او با بقیه فرق دارد. اصلا بین ما رابطه رئیس و مرئوسی نیست. ما باهم مثل برادر هستیم.
🔻به نقل از مادر شهید قشقایی
منبع: کتاب "جسارت علیه دلواپسی"
@mostafaahmadiroshan
#رفاقت
🔺داش رضا
🔹تلفنی که با هم حرف می زدند غش غش خنده رضا بلند بود. من میگفتم: رضا خوب نیست با آقا مصطفی این طوری رفتار میکنی. همیشه در جوابم می گفت: مصطفی اصلا آدم خودگیری نیست با بقیه فرق میکند. آقا مصطفی هم چون برادر نداشت با رضا مثل برادر رفتار میکرد و به او میگفت: داش رضا. آقامصطفی خیلی دست به خیر بود. چند نفر بودند که نیازمند بودند و رضا آنها را میشناخت و به آقا مصطفی معرفی کرده بود و ایشان هم کمک میکرد. رضا و آقامصطفی همیشه با هم بودند. فکر کنم بیشتر از اینکه با خانواده هایشان باشند باهم بودند. یک موقع هایی هم گله میکردم که تو هیچ وقت خانه و کنار ما نیستی ولی چون میدیدم دارد برای کشور خدمت می کند راضی میشدم و دیگر خیلی اعتراض نمی کردم.
🔻به نقل از همسر شهید قشقایی
منبع کتاب "جسارت علیه دلواپسی"
@mostafaahmadiroshan
#رفاقت
🔺۶ صبح صبحانه مهمان پدر مصطفی
🔹رضا اصلا درباره کارشان و اینکه با آقا مصطفی کجاها می روند و چه کار می کنند چیزی به من نمی گفت، یک موقع هایی هم که من کنجکاو میشدم و سؤال می کردم حرفی نمی زد و جواب نمیداد. معمولا صبح های زود، حتی بعضی وقتها ساعت ۳ نیمه شب از خانه بیرون میرفت و میرفت دنبال آقا مصطفی. آقا مصطفی خیلی تو کارش دقیق بود و حساس رضا هم همین طور بود و وجدان کاری داشت. هروقت نطنز بودند شبها دیر وقت میآمدند و آن روزهایی که تهران بودند صبح ها ساعت ۶ رضا می رفت دنبال آقا مصطفی. میگفت: بعضی روزها که میروم دنبال مصطفی پدر آقا مصطفی سفره صبحانه را پهن کرده و اصرار می کند که بروم بالا و صبحانه بخورم.
🔻به نقل از همسر شهید قشقایی
منبع کتاب "جسارت علیه دلواپسی"
@mostafaahmadiroshan