#تا_ظهور | قسمت ششم
دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبروی خوابگاه خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک نشین ها.
همیشه چشمم به این خانه ها می افتاد، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی میکنند.
اوضاعشان خیلی خراب بود...
رفتیم جلوتر، خانمی آمد بیرون ۳ تا بچه قد و نیم قد هم پشت سرش. مصطفی تا چشمش به بچه ها افتاد قربان صدقه شان رفت.
خانه در واقع، یک اتاق خرابه ی نمناک بود. در نداشت، پرده جلویش آویزان بود.
از تیر چراغ برق سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند. مصطفی گفت: ببین اینا دارن چطوری زندگی میکنن، #ما_ازشون_غافلیم
چندوقتی بود بهشان سر میزد. بزنج و روغن میخرید و برایشان میبرد. وقتی هم که خودش نمیتوانست کمک کند، چندتا از بچه ها را میبرد که آنها کمک کنند.
🔴 برای رسیدن به #ظهور آقا امام زمان(عج) دستگیر نیازمندان باشیم
@mostafaahmadiroshan