#مصطفای_خانواده
🔹مصطفای پدر و مادر
آقا رحیم سرویس کارخانه داشت. مصطفی هم کمکش می کرد. ماشین را برایش می شست، پنچری می گرفت، تعمیر می کرد. از لحاظ فنی هم سر رشته داشت. واقعا پا به پای پدرش کار می کرد.
در ایام جنگ هر روز همراه پدر در شهرها تشییع جنازه شهدا بود. این فضا خیلی بر مصطفی تاثیرگذار بود.
بچه ای نبود که فقط درس بخواند. درس را در کلاس یاد می گرفت. در کنار درس کار می کرد. به پدر کمک میکرد.
یک روز در زمانی در دفتر تهران جلسه ای داشت. آقا مصطفی صحبتی کرد و رفت بیرون و با پدرشان برگشت. نحوه برخورد مصطفی با ایشان تداعی میکرد که مصطفی به آقا رحیم افتخار میکرد. بعد خودش جا را بازکرد یعنی همکاران را وادار کرد بارفتارش و آقا رحیم در راس نشست. خیلی گرم احوال پرسی کردند و حرف هایشان را زدند و آقا رحیم رفت. خیلی قشنگ عزت پدرش را رعایت می کرد.
بار ها در جلسات رسمی می گفت سلام سردار. در جلسات غیر رسمی بلند می شد و خم میشد و احترام میکرد و میگفت: به! سلام سالار. ایشان سالار یا سردار که می گفتند همکاران می فهمیدند مادرشان پشت خط هستند.
🔹از قولِ همسر
او مهندسی شیمی می خواند،من شیمی آلی. هم دانشگاهی بودیم.
دور از چشم من،زیر نظرم داشت. بعدها میگفت:«حیا و حجب و حجاب، اولین دلایلی بود که انتخابت کردم.»
ملاک هایش را برای ازدواج گفت. تأکید داشت علاوه بر همسرش،خانواده ی همسرش هم مؤمن باشند. تقوا،ایمان و اخلاق همسر برایش خیلی مهم بود. هر چه او گفت،دیدم ملاکهای من هم هست. هم کُفو هم بودیم.
ویژگی های برجسته مصطفی را سادگی دیدم. تقوا دیدم. همان جا به من ثابت شد که مهربان است. صداقت دارد. هیچ نقطه ضعفی را مخفی نمی کرد. دانشجو بود. کار نداشت،سربازی نرفته بود. وضعيت خانواده اش را گفت. ویژگی های شخصیتی خودش را، اهدافش را.
برای من جالب بود که یک جوان از ابتدا این قدر صادق باشد. وعده و وعیدهای الکی ندهد. بعد گفت: البته من تواناییش رو دارم که یک زندگی ایده آل برای شما درست کنم.»
وقتی وارد زندگی شدیم و این شناخت پررنگ تر شد، دیدم فوق العاده با محبت است. فوق العاده احترام می گذاشت. هم به خانواده اش هم به شخص من، راحتی و آسایش را از هر لحاظ برای من فراهم می کرد.
🔹بابایِ علیرضا
صدای علیرضا را که می شنید انگار دیگر توی این دنیا نبود. عجیب و غریب بهش علاقه داشت. گاهی وقتها که علیرضا دلتنگی می کرد و پشت تلفن گریه می کرد، خودش هم به گریه می افتاد. علیرضا که تب می کرد باید از دو نفر مراقبت می کردم؛ هم علیرضا هم مصطفی.
گروه نویسندگی مصطفای شهید
با استفاده از کتاب من مادر مصطفی
@mostafaahmadiroshan