آدم #خدمتگزاری بود؛ واقعا خدمت کردن هدفش بود.
از نظام طلبکار نبود و همیشه خودش را #بدهکار این نظام میدانست.
در هیچ کدام از فتوحاتی که مصطفی داشت اسمی از مصطفی نخواهید دید و ندیده اید.
🔺به نقل از: همکار شهید
#قهرمان_مبارزه_با_استاکس
#لبه_روشنایی۱
💫 @MostafaAhmadiRoshan
به مناسبت نهمین سالگرد شهادت شهید علم،
داریوش رضایی نژاد❤️
📝داریوش یک شب شیراز بود، اما یک مرتبه غافلگیرمان کرد، زنگ خانه را زد. دویدم دم در.
گفتم:«مگه تو شیراز نبودی؟»
گفت:«دلم خیلی برای آرمیتا تنگ شده بود نتونستم طاقت بیارم»
این همه راه آمده بود تا تهران، شب را پیش آرمیتا ماند و صبح دوباره رفت شیراز!
📝این پول ها خوردن نداره اصلاً به #اضافه_کار #اعتقاد نداشت. میگفت:
وقتی میتونم تو زمان انجام کار، تموم کارهامو انجام بدم دیگه لزومی نداره که اضافه کار بمونم!
همین دقتها و ریزهکاریهاش بود که #برکت رو به زندگیمون آورده بود.✨
نمونهی دیگهش #حساسیت روی بیتالمال بود؛کارهای تحقیقاتیش رو بهخاطر بعضی مسائل #محرمانه، نمیتونست بیرون از خونه #پرینت بگیره و چون خودمون هم چاپگر نداشتیم مجبور بود از چاپگر محل کارش استفاده کنه,اما تو اینجور مواقع، حتماً برگهی سفید از خونه میبرد تا از امکانات اداره استفاده نکنه.📃
یادم نمیره که بهم میگفت: "میلیاردها تومن #پول در اختیارم قرار میگیره. اگه ازش سوء استفاده کنم ضررشو میکشم. اصلاً این پولها خوردن نداره، باید از چیزی که حقّمه استفاده کنم."
✏️همسر شهید
💫 @MostafaAhmadiRoshan
🌸داستان ازدواج شهید احمدی روشن را از کانال رسمی شهید دنبال کنید🌸
👇👇👇
|قسمت اول|
مصطفی به واسطه رفاقتی که با آقا روح الله داشت، هفته ای سه چهار بار می آمد خانه ی ما. مرا خانم سادات صدا میزد. به سادات خیلی احترام می
گذاشت.
خیلی شوخ بود و راحت.
وقتی می آمد این جا، احساس نمی کردیم غریبه آمده. هر چه داشتیم با هم می خوردیم. اصطلاحی داشت، می گفت یخچال تان را جارو کردید، آوردید سر سفره! یعنی هر چه ته مانده غذا از روزهای قبل مانده! می گفت و می خندید. یک روز مشخصات فاطمه را داد و گفت بیا دانشگاه بیینش رفتم دانشگاه، فاطمه را پیدا کردم. گفتم: آقای مصطفی احمدی روشن منو فرستاده با شما درباره امر خیر صحبت کنم...
گفت: «نمی شناسمش.» گفتم: همون دانشجوی مهندسی شیمی، قد بلندی داره، شهرستانیه، بچه همدانه! گفت: «من با شهرستانی ازدواج نمی
کنم!»
شب مصطفی آمد خانه ی ما برای گرفتن جواب.
گفتم: «نشناختت. بعد هم گفت من با شهرستانی جماعت ازدواج نمی کنم.» خیلی بهش برخورد. شلوغش کرد: «من حالا نشونش میدم. این تهرانی ها هنوز شهرستانی ها رو نشناختن. من حتما باید باهاش صحبت کنم.» ول کن نبود. تمام جزئیات برخورد فاطمه را از من پرسید: «چه طوری حرف زد؟ چه حالتی داشت؟ چه کلماتی به کار برد؟...»
چند وقت بعد، دانشگاه اردوی راهیان نور گذاشت...
و فاطمه خانم ثبت نام کرد. مصطفی که خبر داشت، به خواهرش زهرا گفت: «بیا بریم که وقتشه.» اسم خود و خواهرش را نوشت اردو. به زور به ما هم گفت بنویسید. خلاصه قشون کشی راه انداخته بود! گفتم: بابا، ما کار داریم، نمی تونیم. گفت: «نه. الا و بلا باید بیایید.» مگر می توانستیم بگوییم نه! ولمان نمی کرد، تا راضی شویم. خلاصه همه ثبت نام کردیم. مصطفی وقتی تصمیم به کاری می گرفت، آنقدر اراده داشت که برای رسیدن به
نتیجه، همه ی فرصت های ممکن را بسیج کند...
🔺به نقل از: همسرِ دوست شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
💫 @MostafaAhmadiRoshan
|قسمت دوم|
سفر آغاز شد. در طول سفر خیلی التماس مان کرد برویم سراغ فاطمه صحبت کنیم، نظرش را بگیریم. ما هم سعی می کردیم، ولی فاطمه راه نمی داد. تا این که زهرا فرصتی پیدا کرد و بسیار مختصر و کوتاه با او
حرف زد. جوابی که شنید، باز هم نا امید کننده بود: «من قصد ازدواج ندارم. فعلا هم اصلا به این موضوع فکر نمی کنم.» در مسیر برگشت به تهران، مصطفی خیلی در تب و تاب بود. احساس می کرد فرصت دارد تمام می شود و او هنوز نتوانسته جواب روشنی از فاطمه بگیرد. مدام اصرار داشت برویم باز هم صحبت کنیم. خصوصیات مصطفی را بگوییم و تأکید کنیم که مصطفی توانایی خوشبخت کردنش را دارد ...
می گفت: «بگید از لحاظ کاری می تونه روی من حساب کنه. من خیلی آدم با پشتکاری هستم. شهرستانی ها اهل کارند. خیلی با تهرانی ها فرق دارند.» مانده بودیم چه کار کنیم. بين اصرارهای مصطفی و آن چه می دانستیم فعلا وقتش نیست، گیرافتاده بودیم.
خیلی های دیگر در بسیج دانشگاه بودند که مصطفی میتوانست انتخاب شان کند، اما حجب و حیا و ویژگی های منحصر به فرد فاطمه حسابی مجذوبش کرده بود. مصطفی گشته بود، شماره دانشجویی فاطمه را پیدا کرده، نمره ها و وضعیت درسی اش را رصد کرده بود. منزل او را پیدا کرده، اطلاعاتی از خانواده و محیط زندگی اش به دست آورده بود.
وقتی فاطمه این موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد، اما مصطفی آدم زرنگی بود. کورکورانه جلو نمی رفت. قضیه که به این جا رسید، موضوع را با مادرش در میان گذاشت. می گفت: «نظر مادرم برام خیلی مهمه»....
🔺به نقل از: همسرِ دوست شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
💫 @MostafaAhmadiRoshan