6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ مصطفی احمدی روشن یک اُسوه است...
💫 @MostafaAhmadiRoshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگ_زیارت_شهدا
هر که را صبح شهادت نیست
شام مرگ هست...
بی شهادت، مرگ با خسران چه فرقی میکند؟
💫 @MostafaAhmadiRoshan
💌 مصطفی با چشمان باز انتخاب کرد
🎥 مستند لبه روشنایی | به نقل ازهمکارشهید
خیلیامون یه جوری هستیم که این ولایت مداری نمود و بروزی تو زندگیمون نداره و برامون پیدا کردن اون لبه روشنایی سخته چون بعضی هامون اصلا چشم هامونو بستیم و دوست نداریم پیدا کنیم اما مصطفی با چشم باز انتخاب کرد خیلی جاها میتونست بره ولی نرفت...
💫 @MostafaAhmadiRoshan
آن زمانی که شنیدم دانشجوها میخواهند تغییر رشته بدهند، گفتم من خیلی خوشحالم اما به شرطی که جو زده نشویم. مصطفی میدانست که چه راه سختی را درپیش دارد. خسته نمیشد. او همیشه به دوستانش میگفت، ظهور اتفاق میافتد، مهم این است که ما کجای این ظهور باشیم! شاید بتوانم بگویم او شدیدترین وابستگی را به پسرش داشت به طوری که کمترین پدری را اینگونه دیدهام و من همیشه میگویم تو چطور توانستی علاقه از همه را به کنار، علاقه به علیرضا را رها کنی و بروی. این خیلی مهم است.
#ویژگی
#مصاحبه
💫 @MostafaAhmadiRoshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگ_زیارت_شهدا
پرواز را تو تجربه کردی، مبارکت...
حالا پَرِ پریدن خود را به من ببخش...
💫 @MostafaAhmadiRoshan
💌 آقا مصطفی برایم یک پشتیبان محکم بود...
📝 به نقل از همسر شهید
🔸 برخلاف وقتی که ازم خواستگاری کرده بود و اطرافیان داخل دانشگاه میگفتند عبوس است! و قبول نکن!
ولی بعدها داخل خانه انقدر اهل شوخی و بگو بخند و محبت بود که فهمیدم در مقابل نامحرم آن رفتارها را داشته.
🔸 روزهای غنی سازی پیش می آمد 10 روز به 10 روز همدیگر را نمیدیدیم، دوری سخت بود آن هم در سالهای اول ازدواج گرچه که مدت زندگی مشترکمان هم طولانی نبود...
اما به او افتخار میکردم و میدیدم که دارد در راه اسلام و ایران خدمت میکند ، راضی بودم و برایش دعای شهادت و برای خودم دعای عاقبت بخیری میکردم.
🔸آقا مصطفی برایم یک تکیه گاه محکم بود، برای ارشد با وجود اینکه علیرضا را هم داشتم انقدر تشویق و حمایتم کرد که شریف قبول شدم.
دوست داشت که من تحصیلاتم را ادامه دهم و به هیچ وجه مانع نبود.
🔸صدای علیرضا را که می شنید، انگار دیگر توی این دنیا نبود. عجیب و غریب بهش علاقه داشت. گاهی وقتها که علیرضا دلتنگی می کرد
و پشت تلفن گریه می کرد، خودش هم به گریه می افتاد. علیرضا که تب می کرد، باید از دو نفر مراقبت می کردم؛ هم علیرضا، هم مصطفی.
💫 @MostafaAhmadiRosha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌به هیچ بیگانه ای اجازه دخالت نمیدیم❌
.
.
.
🔻مصاحبه مربوط به سال ها پیش...
#مقاومت_و_مبارزه_همیشگی_احمدی_روشن_ها
💫 @MostafaAhmadiRosha
◾️رضا به لحاظ اخلاق و رفتاری خیلی تحت تاثیر آقا مصطفی بود با همسر آقا مصطفی که صحبت می کنم می بینم که چقدر اخلاق و رفتارهایشان شبیه هم بوده است. رضا هم اخلاق خوبی داشت. اقا مصطفی هم همینطور بود. این دو نفر خیلی خوب همدیگر را درک کرده بودند. برای هم عین دو برادر بودند.
💫 @MostafaAhmadiRoshan
یک روز دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون.
روبروی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که ترکنشین بودند.
خیلی وضع مالی شان بد بود.
جلوی یکی از خانه ها یک خانم آمد بیرون.
سه تا بچه قد و نیم قد دور و برش بودند. مصطفی تا چشمش به شان افتاد قربان صدقه شان رفت.
🔸توی یک اتاق نمناک درب و داغان زندگی می کردند.
خانه در نداشت، پرده جلویش آویزان بود.
از تیر چراغ برق یک سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند.
مصطفی گفت:
«ببین اینا چطوری دارن زندگی می کنن؟ ما ازشون غافلیم.»
🔸چند وقتی بود به شان سر می زد. هیچ کس هم خبر نداشت.
از پولی که پس انداز کرده بود برنج و روغن می خرید و برایشان می برد.
یک زمانی که هم که وسعش نمی رسید خودش کمک کند، چند تا از بچه ها را برده بود که آنها کمک کنند.
🌱 @MostafaAhmadiRoshan
🔹درسی که با من داشت مکانیک سیالات بود. خاطرم هست؛ سال سوم آمد پیش من، گفت:« دوست دارم پژوهش کنم. تو آزمایشگاه پژوهشی وارد بشم و کارهای تجربی بکنم.»
گاهی وقت ها ما ادعاهای را خیلی جدی نمی گیریم. چون بعضی دانشجوها خیلی جدی نیستند. ولی مصطفی چندین بار رفت و آمد. تا این که دیدم خیلی مصر است که:« استاد، من حتما می خوام از همین الان وارد حوزه پژوهش بشم.»
گفتم: تو الان سال سه هستی، دانشجوها سال سه و نیم وارد می شن. قبلش هم یه کارآموزی دارن.
هنوز کارآموزی نکرده بود. گفت:« دوست دارم در کنار درس ها و فعالیت هام کار پژوهشی هم بکنم.»
این در حالی بود که همان موقع هم فقط کار علمی نمی کرد. کارهای فرهنگی غیرعلمی هم داشت. در بسیج دانشجویی فعال بود؛ در فعالیت های فوق برنامه دانشگاه، در مسجد دانشگاه، در هیئت الزهرا.
یکی از کارهای فرهنگیاش جمعآوری اطلاعات مربوط به شهدای دانشگاه بود. چون خود من هم سال پنجاه و هشت که وارد این دانشگاه شدم همین کار را می کردم، برایم جالب بود.
خلاصه وقتی دیدم خیلی جدی است، همان موقع با آقای دکتر موسوی صحبت کردم. گفتم: این دانشجو دوست دارد کار کند.
🔺به نقل از استاد شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
🌱 @MostafaAhmadiRoshan
#بعد_از_شهادت
من الان دوستان مصطفی را می بینم دلواپس میشوم، برای مصطفی این طوری نبودم. تشویقش می کردم. باورتان می شود؟ مثلا یکی دو تا از دوستانش را که می بینم برای یک لحظه می گویم مهندس این کار را رها کن فورا می گوید: مگه نگفتی مامان جون من هم هستی؟ پس چرا فرق می گذاری؟ به مصطفی میگفتی بمان به من میگویی: بیا بیرون؟ می گویم: نه ببخش بمان، ولی مواظب باش. وقتی با مهندس و بقیه دوستان مصطفی حرف میزنم تا پنج ساعت آرام می شدم. مطمئن بودم دیگر حالم خوب است. ولی الان دیگر این عقیده را ندارم. مطمئن نیستم با کسی که صحبت می کنم، تا چند دقیقه دیگر حالم خوب است یا نه. خیلی وقت است وقتی به بچه ها زنگ میزنم به محض اینکه جواب تلفنم را ندهند دلم آشوب می شود، هول می کنم،
ترس برم میدارد.
🔺به نقل از: مادر شهید
منبع: کتاب جسارت علیه دلواپسی
🌱 @MostafaAhmadiRoshan