۱۲ روز شیفت بود و سر کار، یک روز و نصفی منزل بود و دوباره می رفت تا ۱۲ روز. من می ماندم تنها، گریه می کردم، زیاد بهش گله می کردم. دست آخر گفت «عطایت رو به لقایت بخشیدم.» برگشتم تهران. خیلی سخت بود. خیلی کم وقت می کرد به خانواده رسیدگی کند، ولی با اخلاقی که داشت، جبران می کرد. قبل از ازدواج بعضی از دوستانم که او را دیده بودند، می گفتند: «تو میخوای با این ازدواج کنی؟ این آدم اخموی
بداخلاق که همیشه سرش پایینه؟» بعد که تحقیق کردیم، هم خوابگاهی هایش گفتند: «این وارد هر اتاقی که میشه، بمب خنده است!»
بعد از ازدواج هم واقعا همین شد ...
نبودن هایش را با روی خندان و طبیعتِ
شادابش جبران میکرد. تمام وقت هایی که با من بود، کاملا شاد بود. خوش می گذشت. در جمع خانوادگی، خیلی اهل بگو بخند بود، ولی در جمع نامحرمی، ملاحظه می کرد. وقتی که بود، چون می دانست باید چه
کار کند، روزهای نبودنش را جبران می کرد. اعتراض هایم را با خنده و شوخی جواب می داد. با تفریحات بیرون، سورپرایز، هدیه، رفتار خوب و بزرگ منشانه.
در طول زندگی هفت ساله ای که با هم داشتیم، خیلی جاها رفتیم، چند بار مشهد، شیراز، اصفهان، کیش، شمال، چابهار، همدان... به جز کیش، همه جا با ماشین خودش می رفتیم. خیلی دوست داشت راحت باشیم. از هواپیما خوشش نمی آمد. دوست داشت وقتی می رسیم مقصد، دستش باز باشد برای گشت و گذار...
🔺به نقل از: همسر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی و کتاب جسارت علیه دلواپسی.
💫 @MostafaAhmadiRoshan
|قسمت هشتم|
_ یک ماشین آزرا داشت، ماشينش را خیلی دوست داشت. اما گفت: «دیگه بسام شده. می خوام اگه بشه، یه وامی چیزی بگیرم. پول اینم بذارم. یه خونه ی کوچولو همين اطراف شما بخرم که فاطمه و علیرضا راحت باشن.»
گفتم: قول؟ یعنی واقعا دیگه نمی خوای ماشین بخری؟ گفت: «نه مامان جون. بهت قول می دم.» ماشینش به اسم من بود. چون اصلا وقت نمی کرد دنبال کارهای محضری برود. گفتم: پس اگه ماشینت رو ببرم، سندش رو بزنم، چک رو بهت نمی دم آ! نگه می دارم تا یه خونه بخری.
توافق کردیم که خانه را به جای مهریه به اسم همسرش بزند. گفت: «باشه. من وامی چیزی هم جور می کنم. اگه هم کم آوردم، رهن می دم. همین
کاری که شما می خوای رو انجام می دم. می زنم به اسم فاطمه خانم؛ به عنوان مهرش.»
فردا بعدازظهر ماشین را برداشتم، با آقا رحیم رفتیم محضر. ولی معامله جوش نخورد. با خوشحالی آمدم...
در راه به او زنگ زدم، گفتم: مصطفی، ماشینت رو پس گرفتم. مالی که رفته وقتی برگرده می گن شگون داره.
خندید! گفت: «باشه مامان جون، اشکالی نداره. خوب کاری کردین. پس، بده بابا جون ببره کارواش. حالا یه مدتی دست نگه می دارم. خرید خونه رو هم کنسل می کنم. تا ببینم خدا چی میخواد.»
_ راجع به زن دید کاملا باز و متعادلی داشت. نه اها افراط بود، نه اهل تفریط. همه چیز را سر جای خودش
میدید. همسر جای خود، خانواده جای خود. من درس را بیشتر از کار دوست داشتم. محیط های کاری متناسب با رشته شیمی را نمی پسندیدم.
مصطفی هم نظر مرا داشت...
می گفت: «اگر قرار بر کار کردن باشه، باید محیط کاری جوری باشه که شما کاملا راحت باشی» دستش خیلی باز بود برای من کار مناسبی پیدا کند، اما نه من از او خواستم، نه او این کار را کرد.
هر دو بیشتر موافق ادامه تحصیل من بودیم. علیرضا کوچک بود که تشویقم میکرد فوق لیسانس بخوانم. کنکور ارشد را که دادم و شریف قبول شدم خیلی خوشحال بود و میگفت خیلی خوبه اگه دکترا هم بخوانی و استاد دانشگاه شوی...
ولی درباره ادامه تحصیل خودش می گفت: «من به قدری پیشرفت می کنم که مدرک برام اهمیتی نداشته باشه. اطلاعات در حد دکترا برام اهميت داره، که دارم و فعلا نیازی به ادامه تحصیل نمی بینم.»
می گفت: «الان جایی هستم که خیلی از دکترها و فوق لیسانسها زیر دستم کار می کنن.» ...
🔺به نقل از: مادر و همسر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
💫 @MostafaAhmadiRoshan
|قسمت آخر|
زمانی که ما ازدواج کردیم ، چون زمان راه اندازی سایت بود، ایشان شیفت بودند و جزو ۴ نفر اصلی، حتی می گویند دست نوشته های راه اندازی سایت هم دست خط ایشان است که من تازه این را فهمیده ام.
به مرور زمان ۱۲ روز شد ۷ روز. که پنج شنبه و جمعه ها می آمدند تهران. پنج شنبه ها هم اکثرا سر کار بودند. یک مدت کوتاهی؛ ۸ ماه منتقل شدند تهران که آن زمان هم باز آخر شب می آمدند منزل! با این که باز دو دقیقه هم وقت نمی کردیم باهم حرف بزنیم، اما برای من همین هم غنیمت بود. این اواخر که مسؤولیت جدید گرفته بود گاهی می شد توی دو هفته ، ۵ دقیقه نمی توانستم باهاش حرف بزنم. تماسهایم به ۳۰ ثانیه نمی کشید. هر وقت بهش زنگ می زدم، یک گوشی
دیگر دستش بود و داشت صحبت می کرد. می گفتم «باشه، بعدا تماس می گیرم.» بعد از تولد عليرضا برگشتند سایت و ۳ الى ۴ روز کامل سایت بودند و بقيه روزهای هفته هم تهران سر کار می رفتند که اگر خیلی خیلی زود می آمدند منزل، ساعت ۹ شب بود. یک عصر پنج شنبه می ماند و یک جمعه. البته اگر جمعه هم جلسه نداشتند. چون بارها میشد که جمعه هم جلسه بودند!
در رابطه با نبودنهای مصطفی اعتراضی
که می کردم می گفتم بسه دیگه! بيا بیرون. ایشان هم می گفت ان شاءالله این یکی کار را انجام بدهم می آیم بیرون. من هم به این امید روزگار می گذراندم. خیلی وقت ها گریه می کردم و می گفتم نرو ولی می دانستم که به
قدری هدفشان برایش مقدس است که اصلا حرف من معنی ندارد. حدود یک یا دو سال پیش از شهادت که خیلی بهم فشار آمده بود، ایشان بهم گفتند پیش یک عالمی رفتند و آن عالم به او گفته بود این کاری که
سازمان انرژی اتمی انجام می دهد و این که ایران به این قدرت برسد، قطعا در ظهور آقا تأثیر دارد. بعد از این حرف، دیگر نگفتم نرو!
زندگی کنار مصطفی با نبودن هایش سخت ولی خیلی
شیرین بود...
او برایم یک مرد تمام عیار و ستون محکم خیمه زندگی ام بود.
خدا را شاکرم که ۷ سال در کنار چنین مردی زندگی کردم
و خوشحالم که کار مصطفی انقدر با ارزش بود که در ظهور امام زمان (عج) تاثیر گذار باشد و آقا بعد از شهادتش، از مصطفی بنام جوانی یاد کردند که شهادتش دل ایشان را
سوزانده...
این نشان از شخصیت بزرگ و کار ارزشمند مصطفی دارد.
#پایان
🔺به نقل از: همسر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی و جسارت عليه دلواپسی
💫 @MostafaAhmadiRoshan
📜 #مصاحبه_همسر_شهید
💌
مسائل اعتقادیشان را در فاصله دبیرستان تا دانشگاه خیلی محکم کردند. اما بعد از دانشگاه اصلا وقت نداشتند.
📚 مثلا کتابهای شهید مطهری را خوانده بودند.
یک بار خودش به من گفت برای اثبات قضیه غدیر برای خودش، شاید حدود هفت تا کتاب اهل تسنن را خواندهاست.
🕋یا این که میگفت در طول حجشان سال 87، با عربی دست و پا شکسته با یک برادر اهل تسنن در این رابطه بحث میکرده و آن فرد کم آورده بود. در بحث خیلی منطقی میتوانست طرف مقابل را با استدلالهای محکم خود قانع کند.
💫 @MostafaAhmadiRoshan
ولی درباره ادامه تحصیل خودش می گفت: «من به قدری پیشرفت می کنم که مدرک برام اهمیتی نداشته باشه. اطلاعات در حد دکترا برام اهميت داره، که دارم و فعلا نیازی به ادامه تحصیل نمی بینم.»
می گفت: «الان جایی هستم که خیلی از دکترها و فوق لیسانسها زیر دستم کار می کنن.» ...
🔺به نقل از: مادر و همسر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
💫 @MostafaAhmadiRoshan
🎉به مناسبت عید بزرگ غدیر🎉
در مسابقه شرکت کنید!
و از شهید #عیدی بگیرید
تا عیدتون مبارک تر بشه😃💚
💥توضیحات مسابقه رو در اینجا بخونید👇
https://www.instagram.com/p/CDmDyI5pM3T/?igshid=8acjaexcshm7
💥از طریق این لینک هم تو مسابقه شرکت کنید👇
http://www.shahidahmadiroshan.ir/ghadir99/
💫 @MostafaAhmadiroshan
📜#تربیتی
💌در ظاهر من معلم او بودم اما...
✏️معلم شهید | کتاب من مادر مصطفی
🕋من معلم قرآن مصطفی بودم، با چهار سال اختلاف سنی در ظاهر او از من چیز یاد می گرفت، ولی در باطن نتیجه برعکس شد. او به شهادت رسید، من ماندم!
🤲سه شنبه ها صبح زیارت عاشورا می خواندیم. بچه ها محصل بودند و باید هفت و چهل و پنج دقیقه می رسیدند مدرسه. ساعت هفت می آمدند مسجد، دعا شروع می شد، تا ساعت هفت و بیست دقیقه بعد صبحانه می خوردند و می رفتند.
مصطفی داوطلبانه میرفت صف نانوایی، که وقتی دعا تمام شد، بچه ها نان تازه بخورند.
پاتوق ما مسجد بود. هر وقت می خواستی مصطفی را پیدا کنی، وقت نماز باید می آمدی مسجد.📿
جلسه قرآن ما علاوه بر مصطفی یک شهید دیگر هم داشت. پنج، شش ماه قبل از مصطفی یکی از بچه های مسجد به نام محمد غفاری تو درگیری های کردستان شهید شد.❤️
💫 @MostafaAhmadiroshan
📜 #خاطره_کاری_مصطفای_شهید
💌مدیریت پژوهش
✏️همکار شهید | کتاب جسارت علیه دلواپسی
پیام اصلی مصطفی آن بود که او پاکِ پاک بود، و نتیجه کار جهادی همان ارتزاق نزد پروردگار است چون این وعده غیر قابل انکار حضرت حق است.
❗️مردم خوب است بدانند که اگر مصطفی این گونه پژوهش های پیشرفته در کشور را مدیریت نکرده بود، خیلی از آنهایی که در حوزه ویروس کشی توانایی داشتند ، توی حوزه هوافضا توانایی داشتند، توی حوزه شیمی توانایی داشتند، آنهایی که در شاهکارهایی که در حوزه هسته ای به یافته های تاریخی علمی دست پیدا کرده بودند،
اصلا اینها نزدیک سیستم هم نمیشدند. اگر هم می خواستند بدون شبکه ای که مصطفی ساخته بود نمی توانستند نزدیک شوند و کار کنند.
💫 @MostafaAhmadiRoshan
📜 #عیار_این_گوهر
💌شیرینی های یک مهندس
✏️همکار شهید | کتاب جسارت علیه دلواپسی
مصطفی خیلی آدم شیرین و دلنشین و بسیار شاد بود.☺️ غیر ممکن بود که ساعتی در یک جمع باشد و در آن جمع برجسته و پررنگ و شاخص نباشد. شاخص از این نظر که بگوید و بخنداند بدون توهین و بی احترامی به کسی، به طنز نه مضحکه.😃
❗️ این مرزها خیلی مهم است. هروقت به مهندس زنگ میزد در نود درصد موارد تا مهندس گوشی را برمیداشت می گفت:
📞 های (سلام) مهندس جون.
🗣 به مادرش که زنگ میزد با لهجه یزدی صحبت می کرد. به باباش که زنگ میزد همدانی حرف می زد و یک جوری حرف میزد که بخنداند نه اینکه کسی را ناراحت کند. 😀
همیشه به من می گفت: تو مثل چاه پول می مانی که هرچه داخلش میریزی پر نمی شود💵. خب من پیمانکار بودم دیگر. یکسره می گفتم پول ندارم، وضعم خراب است. همیشه می گفت: من از دست تو آرامش و آسایش ندارم و پایانی برای خواسته های تو در این دنیا نیست. این شادی که از این آدم می آمد خیلی زیاد در فضای کارش تأثیر می گذاشت.😌
💫 @MostafaAhmadiRoshan
📜 #خاطره_دانشجویی_مصطفای_شهید
💌همیشه اول بود... حتی در بازی های کامپیوتری
✏️مهندس سید حسن خاتمی، دوست هم مدرسه ای شهید مصطفی احمدی روشن
مصطفی در هر کاری همیشه اول بود. سال اولی که رفت شریف، رفته بود کشتی و در مسابقات کشتی هم اول شد.
آن سال وقتی آمد همدان، من از پیراهنی که توی کشتی گرفته بود خوشم آمد؛ پیراهن را داد به من.
توی مداحی هایی که میکرد و برای من می خواند هم اول بود. صدای مصطفی خیلی خوب بود. خوب بلد بود مداحی کند.🎤
توی بازی کامپیوتری هم اول میشد.
مصطفی اصلا تک بعدی نبود...💻
💫 @MostafaAhmadiRoshan
ز کودکی
خادمِ این تبارِ محترمم...!
آقا جون شال عزاتو عشقه...
#علیرضا_احمدی_روشن
💫 @MostafaAhmadiRoshan