eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
0 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🍃 مـــــردان خــــدا، پــــرده انڪار دریدند ... یعنے همہ جـــا، غیر خـــــدا هیــــچ ندیدند.... 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی شد که دور شدم ازت چی شد رفتم راهو غلط دور من رو خط نکش من که دارم تو رو فقط کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸 سلام امام زمانم (عج) 🌼 تو بیا تا گره از کار دلم وا گردد 🌼 سبب وصل به دلدار مهیا گردد 🌼 دمد از خاک، گل و سبزه به یُمن قدمت 🌼 آسمان آبی و خوشرنگ چو دریا گردد 🌼 چشمها منزل خورشید جمال تو شود 🌼 عالمی خیره به تو ،غرق تماشا گردد 🌼 یوسف خویش به نسیان بسپارد یعقوب 🌼 غرق در حُسن رخ یوسف زهرا گردد 💚اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج💚 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
2_1152921504626522846.mp3
12.09M
❤️#امام زمان 🌴گوش بکنین داره میاد،یه صدایی از مدینه 🌴چشم تون باز بکنید ،شاید یه چیزی ببینه 🎤 ما منتظر منتقم فاطمه(س)هستیم ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣اسماعیل معلم ما بود. روزی یک چوب بلند سر کلاس آورد و آخرین درسش قبل از اعزام به جبهه را به ما داد و گفت: « بچه ها هر کس از من کتکی خورده، چه با قصد چه بی قصد این چوب را بگیرد و مرا قصاص کند.» آقا معلم چهره بهت زده ما را که دید ادامه داد:« بچه ها قصاص در دنیا آسان تر از قصاص در آخرت است.» همه با دیدن این صحنه به گریه افتاده بودیم و به سمت معلم دلسوزمان دویده و ایشان را در آغوش کشیدیم. 🌷بارها به صورت بسیجی اعزام شده بود, به حدی که بعضی ها فکر می کردند پاسدار است. عملیات کربلای ۵، اسماعیل به قربانگاه قدم گذاشت. پیکر اسماعيل عزيز همچون امام حسين(ع) سر نداشت، دست راست و پای چپ را هم پیشاپیش به بهشت فرستاده بود، جسد مطهرش را از جای زخم ترکشی که در پهلو داشت و یادگار جبهه خرمشهر بود شناسایی کردیم. 🌿🌺🍃🌷🍃🌺🌿 هدیه به معلم شهید اسماعیل رئوفی صلوات,,شهدای فارس ↘️ تولد:08/12/1339 – جهرم شهادت: 7/11/1365- شلمچه کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣ شهدای دو قلوی پرورشگاهی که پدر و مادر نداشتند ولی غیرت داشتند 🔹️ ثاقب و ثابت شهابی نشاط، دوقلوهایی بودند که سال ۱۳۴۳ داخل سبدی در کنار یک شیرخوارگاه رها می‌شوند. ◇ شهیدان «ثاقب و ثابت شهابی نشاط» دوقلوهای پرورشگاهی بهزیستی در دهه چهل، قصه غریبی دارند که حتی در میانه مستندها و کتابهای مطرح زندگینامه شهدا مهجور مانده‌است. ◇ غریب‌تر اینکه نام "ثابت" به واسطه پرورشگاهی بودن و قوانین خاص آن زمان، در پیچ و خم‌های اداری بنیاد شهید این جانباز شیمیایی دفاع مقدس حتی به عنوان شهید دفاع مقدس ثبت نشده است. ◇ سال ۶۲ این دو بردار به عنوان امدادگر به همراه ۱۲ نفر دیگر از جوان هم پرورشگاهی وارد مناطق عملیاتی شدند. ◇ وقتی به آنها گفتند که شما که پدر و مادر ندارید و پرورشگاهی هستید برای چی آمده‌اید جبهه؟ گفتند: ما پدر و مادر نداریم؛ شرف که داریم، غیرت که داریم. ◇ این دو برادر تا روز آخر جنگ حضور داشتند و بارها مجروح شدند و سرانجام ثاقب سال ۱۳۷۷ در اثر استنشاق گازهای شیمیایی شهید شده و ثابت هم به همین شکل در سال ۱۳۸۵ بعد از تحمل رنج‌های بسیار به شهادت رسید. ◇ جالب بود که این دو بعد از جنگ در پرورشگاه هم حضور داشتند و به بچه‌های بی سرپرست خدمت می‌کردند. شادی روحشان صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 کدام جنگ‌های دنیا را سراغ دارید که زنان با عفاف و حجاب در جنگ حاضر شده و عاطفهٔ زنانگی و شهادت را دَرهم آمیزند و جنگ را فتح کنند... در طول جنگ تحمیلی ۱۳ هزار زن مستقیم در جنگ حضور داشتند..!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۴ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍   یادم هست زمان شکست حصر آبادان بود. صبح اول‌وقت که بیمارستان رفتم همینطور مجروح به بیمارستان  می‌آوردند. در میان مجروحان یک رزمنده بود که جراحت شدیدی داشت. فامیل این رزمنده یغمایی بود که هیچوقت از خاطرم نمی‌رود. لحظات آخر عمر این مجروح بود، به گوشه‌ای از یک سالن در بیمارستان منتقل شد تا در آرامش خاصی  شهید شود. دیگر برای این رزمنده نمی‌شد کاری کرد. اما من با خودم فکر کردم ممکن است یک اتفاقی بیافتد، شروع کردم به پانسمان زخم‌های این مجروح و سرم زدن و هر مراقبت‌ اولیه‌ای که می‌شد برای این رزمنده انجام داد. این رزمنده مجروح تا لحظه آخر همینطور اشهد می‌گفت تا شهید شد و چند تا از این رزمنده‌های همراه این شهید شروع کردند به سجده کردن. از آن‌ها که پرسیدم "ایشان شهید شده است چرا شما سجده می‌کنید؟" جواب دادند که این رزمنده به ما وصیت کرده بود وقتی شهید شد برایش  سجده شکر به جای بیاوریم. وقتی این صحنه را دیدم از نظر روحی ضربه خیلی شدیدی خوردم و اشک‌هایم جاری شد. من هم همراه آن رزمنده‌ها سجده شکر به جای آوردم. اما گریه امانم نمی‌داد. در آن لحظات دیگر نمی‌توانستم کنار آنها بمانم. همین موضوع نشان می‌داد شهدای ما با اینکه می‌دانستند ممکن است چه اتفاقاتی برای آن‌ها بیافتد باز هم تا لحظات آخر هیچوقت خدا را فراموش نمی‌کردند. ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۵ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍  سال ۶۱ ازدواج کردم. هشت ماه بود فرزند اولم را باردار بودم که عراق شروع به مقابله به مثل شدیدی کرد. یعنی به شدت شهر آبادان را می‌کوبیدند. شوهرم اصرار داشت که شهر را ترک کنیم. به من گفتند نمی‌شود بمانی. در این شرایط باید بروی، چون بیمارستان هم خانم‌های باردار را نمی‌پذیرد. بالاخره و به اجبار برای زایمان به شیراز رفتم‌. فرزندم حدود پنج یا شش ماهه بود که تعلق خاطرم به آبادان اجازه نداد بیش از این از شهرم دور بمانم. با هر ضرب و زوری به آبادان برگشتم. آن موقع پنجشنبه‌ها معمولا همراه همسرم به گلستان شهدای آبادان می‌رفتیم‌. یک‌بار در مسیر بازگشت به خانه دیدیم کوچه‌مان پر از دود و  خاک است و همه مردم  به آن سمت می‌روند. به شوهرم گفتند فکر می‌کنم این خانه ما است اما همسرم گفت نه اشتباه می‌کنی، خانه ما نیست که زیر آوار است. جلوتر که رفتیم دیدیم که بله دقیقا خانه ما است که با شلیک گلوله‌های توپ ۱۰۶ با خاک یکی شده است. همه مردم می‌گفتند کمک کنید تا اجساد را از زیر آوار خارج کنیم و ما هم گفتیم صاحبخانه هستیم و خدا را شکر مشکلی پیش نیامده است. خواست خدا بود که زنده بمانیم‌ و خدا به دختر کوچکم رحم کرد. آن روز گلستان شهدا باعث شد که اتفاقی برای من، نوزاد شش ماهه و همسرم رخ ندهد، بعد از آن مجبور شدیم به اهواز بیاییم و دیگر نتوانستیم به آبادان برگردیم. ادامه دارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 امدادگرِ اهل آبادان ۶ خاطرات نرگس آقاجری         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ✍ سال ۶۳ به اهواز آمدیم. پس از گذراندن دوره فشرده یکساله پرستاری در بیمارستان‌های امام خمینی و گلستان شروع به کار کردم و تا سال ۶۷ که جنگ تمام شد، در بیمارستان گلستان ماندم. مجروحان خیلی زیادی به این بیمارستان‌ها اعزام می‌شدند. زمان عملیات کربلای چهار که خیلی شهید داشت، بیمارستان‌های امام خمینی و گلستان واقعا شلوغ شدند. آن موقع  پسر دومم را باردار بودم. در بیمارستان گلستان ماندم تا جنگ تمام شد و سال ۷۰ دانشگاه نفت، رشته پرستاری دانشگاه نفت قبول شدم و الآن بازنشسته شده‌ام. یک چیزهایی در خاطرم مانده که همیشه برایم تکرار می‌شوند. من پیکر برادر شهیدم را در سردخانه آبادان دیدم. یعنی همیشه آن صحنه جلوی چشمانم است. رفتم گلستان شهدا، پیکر برادرم را دیدم، سرش را اصلا نشان ما ندادند ولی بدن برادرم کاملا سالم بود. تقریبا سه چهار ماه بعد هم پسرخاله‌ام شهید شد.  اینها هیچ وقت از ذهنم نمی‌رود، یا خاطره آن رزمنده‌ شهیدی که برایش سجده شکر به جای آوردند، اعزام گسترده مجروحان را که می‌دیدم، یا افرادی که خیلی با آن‌ها آشنا بودم و اکنون هر روز خبر شهادت یکی از آن‌ها به گوشم می‌رسد. یادآوری این صحنه‌ها و اتفاقات خیلی ناراحت‌کننده است‌. باورتان نمی‌شود اما اگر بی‌موقع تلفنم زنگ بخورد، یا زنگ خانه به صدا در بیاید، وحشت می‌کنم! همه‌اش منتظرم یک خبر ناگواری به من برسد. آن صحنه‌ها بالاخره تأثیر بد روی ذهن آدم می‌گذارد. پایان        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 مادران شهدا ولی نعمتان امروز و فردای ما کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ نیروهای لجستیک زیر نظر بهمن اینانلو مرغداری را راه انداختند. روزانه چندین کارتن تخم مرغ از آن مرغداری بیرون می آمد و نه تنها سپاه ما، سپاه آبادان را هم تأمین می‌کرد و به جبهه های دیگر فرستاده می شد. مدتی پس از ازدواج عبدالله، مادرم طاقت نیاورد و قصد کرد هر طور شده به آبادان بیاید. به هر زحمتی خودش را به ماهشهر می رساند. در آنجا پرس وجو می‌کند راهی برای رفتن به آبادان پیدا کند. هرجا می رود، کسی تحویلش نمی‌گیرد. به سپاه می رود می‌گویند، مادر، آنجا منطقه جنگی است. اصلا راهت نمی‌دهند. می پرسد چطور برای رزمنده ها امکانات می‌برند؟ می‌گویند ارتش با هلیکوپتر می‌برد. نشانی می گیرد و به محل پد هلیکوپتر می‌رود. به مسئول پد التماس می‌کند که او را هم به آبادان بفرستد. مسئول پد می‌گوید خانم به من ربطی ندارد برو به فرمانده ام بگو. مادرم تعریف می‌کرد ، رفتم اتاقش خودم را روی پوتین هایش انداختم و گفتم پنج پسر دارم هر پنج نفرشان آنجا هستند، همه هستی ام این بچه ها هستند یا بزن مرا بکش یا مرا پیش بچه هایم ببرید! التماس و دعا می کند که الهی خیر از جوانی ات ببینی، خیر بچه هایت را ببینی، خیر زنت را ببینی. فرمانده دلش به رحم می‌آید، خلبان هلیکوپتر را صدا می‌کند و می‌گوید این را هم با خودت ببر. میگوید آقا، جا ندارم، پر از مهمات است می‌گوید بگذارش روی صندوق مهمات. یک روز از مادرم پرسیدم ننه، توی هلیکوپتر نمی ترسیدی؟ گفت: «چرا با هر تکانی که میخورد فکر می‌کردم هلیکوپتر ول شده الآن سقوط می‌کنه، بند دلم پاره می‌شد ولی ننه، مادر نیستی بدونی عاشقی و مادری یعنی چی؟ مادرم در چوئبده از هلیکوپتر پیاده می‌شود. می‌گفت: «جایی را بلد نبودم دیدم یک وانت کنار هلیکوپتر ایستاده و چند نفر مشغول بار زدن مهمات هستند. کمک کردم تعدادی مهمات و وسائل را توی وانت گذاشتم. شنیدم که این وانت به آبادان می‌رود. به راننده التماس کردم گفتم آقا تو را به خدا مرا به آبادان ببر. اول نمی برد، آن قدر اصرار کردم گفت برو عقب وانت بنشین! آن روز وقتی از کوت شیخ به هتل پرشین رسیدم، گفتند محمد ! ننه ات آمده. گفتم چی؟ ننه ام اینجا چه کار می‌کنه؟» گفتند تو اتاق محمد جهان آراست. مادرم چند روز تو اتاق من و محمود و رسول بود لباسهایمان را می‌شست، اتاق بچه ها را جارو می‌کشید، پتوهایشان را تکاند و مرتب می‌کرد. جهان آرا، رضا موسوی، قاسم داخل زاده، همه رفقایی را که به خانه ما می آمدند، می‌شناخت. چون عبدالله فرزند بزرگ بود به او ننه عبدالله می‌گفتند. با او شوخی می‌کردند می‌گفتند ننه عبدالله می‌خواهی آرپی جی بزنی؟ میخواهی ببریمت خمپاره بزنی؟ می‌گفت: «آره ننه، قربان همه تان می روم، ببرید یک تیر هم من بزنم.» . چند روز که گذشت مادرم را به خانه مرغداری بردیم. مادرم تا آنجا را دید گفت: «ننه عجب جایی است ،اینجا دیگر از اینجا بیرون نمی روم.» رفت شیراز پدرم را هم با خودش آورد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂